استیلا
چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۳۵ ب.ظ
یکی از سخت ترین کارهایی که ممکنه وقتی خواب داره بهت غلبه میکنه مجبور به انجام دادنش بشی، قصه گویی وقت خوابه.
اولش بیداری و پسرک ازت میخواد براش قصه بگی. گِدِّه نینیو بگو!
شروع میکنی.
یکی بود یکی نبود یه نینی بود...
چند جمله اول با ربطند. هر چند موضوع خیلی خاصی در کار نیست. اما وقتی نینی میره خونه مادر بزرگش، یهو به جای مادربزرگ پدربزرگه، یه موجودات دیگه باهاش سلام احوال پرسی نمیکنند!
پسرک همراهی میکنه: بعد چی شد؟
بعد یواش یواش جمله ها بی ربط میشن.
خودت هم میفهمی داری پرت و پلا میگی. مثل همون تغییر کاراکتر نامحسوسی! که در بالا گفتم.
پسرک هی میپرسه چی میگی؟!!
میای توضیح بدی و درستش کنی، یادت نمیاد داشتی چی میگفتی!!
بعد کلمات نامفهوم میشن.
اینجاست که بچه بهت هشدار میده: مامان درست دُبَت کن!!!!! (صحبت)
مامان چشماتو باز کن! مامان نگاب!
از خواب میپری.
فکر میکنی خوابت پریده. پسرک هم همین فکر رو میکنه.
خوشحال: یه قصه ی دیگه!!
دوباره شروع میکنی.
و دوباره همون طور ادامه پیدا میکنه.
و چند باره...
آخرش تصمیم کبری میگیری.
بلند میشی و میری اب میخوری و میای این بار «مینشینی» کنار پسر که دیگه خواب تو و قصه ات رو با خودش نبره.
۹۳/۰۲/۱۷