گفتمان
بعد از یگ ربع شعر مامان منو بغ اغل خوندن، کارم تموم شده و بغلت میکنم. چشمت میافته به خلال پسته ها و میخوای. زمین میگذارمت که برات پسته بریزم، یکهو منفجر میشی از گریه و خیلی با ناراحتی گریه میکنی. میگم ببین برات پسته ریختم. (فکر میکنم به خاطر پسته خواستن و اینکه فکر کردی نمیخوام پسته بدم گریه میکنی.
ظرف رو میگذارم بیرون آشپزخونه و میگم از گریه ات ناراحت شدم سپهر. هر وقت گریه ات تموم شد برو پسته ات رو بخور و خودم میرم که دراز بکشم تا درد کمرم کمی تسکین پیدا کنه.
آروم میشی و میای پیشم.
در حالی که منتظر جواب نیستم، میگم مامان چرا گریه کردی؟
میگی« آخه منو بغ اغل نکردی، منو گُگُتّی دمین!
دهنم باز میمونه از این جواب کاملت. نه اینکه تا الان بلد نبودی این طوری حرف بزنی، چرا! خوب هم حرف میزنی، قصه میگی، تعریف میکنی. ولی اینکه دقیقا در مقابل ریشه یابی من، علت گریه ات رو کامل بگی خیلی منو متعجب و خوشحال کرد.
اومدم بغلت کردم، گفتم خب شما گریه کردی من متوجه منظورت نشدم. فکر کردم پسته میخوای. اگه میگفی مامان منو زمین نذار بهتر میشد.
چند ساعت گذشت. خواب بدجوری مستولی شده بود و دلم میخواست 1 دقیقه بخوابم. خب مسلما نگذاشتی و کمی درگیری فیزیکی پیش اومد. به این صورت که شما منو نوازش محکم نمودی ومن دردم اومد و کمی صدام بالا رفت.
رفتی اونورتر، خواستی گریه کنی، انگار که یادت چیزی افتاده باشی، گفتی مامان داحَت دُدم از کایه دُما(ناراحت شدم از کار شما.)