پروسه همچنان خطیر
هر شب متوجه مراحل نانوشته ی بیشتری از این پروسه میشم!
یکی از مراحل جانکاهش (جانکاه ها! تعارف ندارم) مواجهه با خواسته های غیر ممکنه!
به این موارد دقت کنید تا از میزان کاهیدن جان من در برابر این ها و صد البته گریه های جانسوز پسر قند عسل در ساعاتی بعد از نیمه شب مطلع شوید:
- من پیتزا بیگام
و در پاسخ به اینکه از کجا بیارم؟
لَقلاقه! (یخچاله! بچم نگاه قشنگی به یخچال داره! اگه همین طور بود که فکر میکنه چقد بهتر بود واقعا!!)
- بیدیم مچّد (بریم مسجد)
- موتور خونه اُ بیبینم (موتور خونه رو ببینم)
- بعد از گریه زاری برای قند، و بعد تر از گریه زاری برای قند بزرگتر، گریه میکنی که باید چای بخورم! (پدر صلواتی! منظورت منم که میگم قند رو باید با چای بخوری!!) و بلافاصله بدون مجال هرگونه فکر یا اقدام جیغ زنان میری دم یخچال که لقلاق باز! (اسم این یکی رو گذاشتم بهانه گیری ترکیبی! بهانه گیری اول رو بدون فوت وقت وصل میکنی به بعدی که بالاخره یکیش بگیره!!! ما هم برای آسایش پدرجان و همسایه ها جان تا حدی از اصول تربیتی خود تنزل میفرماییم و به اینکه گریه را بس کنی تا خواسته را (اگر واقعا بشه!) اجابت کنیم بسنده میکنیم.)
- گریه دلخراش میکنی که این بالش مامانه! و منظور بالش زیر سر بابای طفلکه که اگر بتونه قرار بوده خواب باشه!!!
- بقیش هم در خواب آلودگی بعدیت یادم میاد!!!
بعدا یادم اومد نوشت:
- پتو من بیدود! (پتوی من رو بشور!! ساعت 1 نیمه شب!!!!)
- بیدیم دیّا! (بریم دریا)
برای اینکه مطمئن شدم درست شنیدم، میپرسم بریم چی کار کنیم؟
- آب بااادی!!