دی 91
مخصوصا تر که برای سپهر که غذا برداشتم، یه قاشق اضافی هم برداشته بودم که به کار یه بچه ی دیگه اومد.
دیگه آخر احساس مادر خوب کاردان بودن بود!!
پ.ن: یه وقت فکر نکنید احساسات مادرانه ی من به همین نزدیکیا ختم میشه ها! نه. اینها رو چون همین اخیرا تجربه کردم نوشتم، وگرنه ما اونقدر مادر خوبی هستیم که احساساتمون خیلی ناب تر ازین حرفاست
من عاشق اینم که بچه تو راه بخوابه، بعد تو بغلت بیاریش خونه، بچه با وجود تغییر فضا همچنان خواب باشه (اتفاقی که برای سپهر خیلی کم پیش میاد) بعد یواش بخوابونیش سر جاش و آهسته کفش و کلاهش رو دربیاری.
این جور وقتا احساس مادریِ خوبی بهم دست میده!!
ساعت 2:45 نیمه شب بعد از به زور نیم ساعت خواب، حس خفگی، دیدن یک روح سرگردان در کنار همسرجان بین خواب و بیداری، چک کردن تک تک خودمون که مطمئن شوم روح متعلق به هیچ یک از ما نبوده باشد، خدای نکرده، و این روح فرد دیگری است که به خیال من آمده.
و بعد بی خوابی، بی خوابی، بی خوابی تا خود صبح.
حکایت دیشب من.
-----
پ.ن. اون روحه توهم بود ها!!!! یک وقت جدی نگیریدش. همان طور که من جدی نگرفتمش و بی خوابیم هم هیچ ربطی به اون نداشت. فقط سیستم تنظیم خوابم قاطی کرده بود و فکر میکرد نیم ساعت خواب شبانه، یعنی خیلی!
یا حداقل هنوز به اون میزان بلوغ نرسیدم.
تجربه ی 4 ساعته ی امروز، برای چندمین بار اینو به من ثابت کرد.
البته قبلا فکر میکردم من آدمی که حتی یک بچه رو به طور طولانی مدیریت کنه هم نیستم، که خدا رو شکر وقتی در موقعیت قرار گرفتم، با کمی اغماض تونستم و دارم میتونم، انشاالله. به همین خاطر میگم هنوز به اون رشد مورد نظر نرسیدم.
آدم با هر مرحله از زندگیش یک مرحله از بلوغ رو پشت سر میگذاره. دو فرزندی هم یکی ازین خوان ها است.
نکته اش هم اینه که اگه بچه، یا بچه ها ، فرزند خود آدم باشن که ییهویی نمیگن بفرما این دو تا بچه ی 3 و یک ساله، بدو مدیریتشون کن. نه. اول اولی میاد، اونم آسته آسته. بعد یواش یواش دامنه ی نفوذش به خونه و دامنه انرژی روحی روانی خلاقیتی! مورد نیازش گسترش پیدا میکنه. بععععععددددد دومی آآآآسسسسته آآآآسسسته میاد. آسته آسته اولی با دومی، تو با جفتشون، بابا با سه تاتون، و خونه با چهارتاتون وفق پیدا میکنه.
هرچند اون موقع هم سخت خواهد بود، ولی به سختی این که ییهویی لک لک مهربون توی بقچه یک جفت بچه قد و نیم قد برات بیاره، (یا یه بچه نیم قد داشته باشی و لک لک برات یه بچه قد! بیاره) نخواهد بود، در حالی که نه آمادگی روحیش رو داری، نه امکانات و دانش کافی برای سرگرم کردن جفتشون، نه شناخت از روحیات دقیق و نیازهای اولیه و ثانویه و ثالثیه شون و نه اعصاب درست درمون، به علت بیخوابی دیشب!!
سپهر نگاه به بابا، بعد از چند ثانیه، به مدت چندین دقیقه، خیره به تلوزیون: چییییههه؟* نچ نچ نچ!! چیییهههه؟ نچ نچ نچ!! هه هه هه !!!!!هه هه هه!!!**
------
** در پاسخ به خنده ی من، که سپهر فکر میکرد من به تلوزیون دارم میخندم! بنابراین اول میپرسید، بعد بلافاصله تعجب میکرد، و دست آخر قاه قاه میخندید.
چنین پسر اخبار بینی دارم من.
------
* یک بار هم گفتم، این زبان ما به درد نمیخوره! زبانی که نشه آوای صدای نوزاد، و لحن صحبت و آوای حروف تولیدی کودک نوپا رو باهاش نوشت، کمیتش میلنگه. از ما گفتن بود.
داء : داغ، قابلمه روی گاز، گتری، چای
اَلاّ : الله (اولِ صلوات، و نشانه ی نماز) (دیروز یک بار گفتی اَلاّ اُمَّ)
نــــه! : نه، گاهی هم هویجوری برای تنوع،
گل: گل، سبزی، درخت.
چیییهه؟ : چیه؟ کیه؟ چرا؟ چه جالب؟ اِ؟ بیشتر توضیح بده، دربارش حرف بزن و ....
پا: دمپایی
و به ازای بقیه ی کلمات مورد نیاز، بلکه بقیه ی جملات مورد نیاز: اِه اِه!!!
بچم اسم علاقه مندی هاش رو زودتر یاد گرفته.
صلوات رو از همون ماقبل نوزادیش علاقه داشت. توی نوزادی هم همیشه واکنش مثبت و علاقه مند بهش نشون میداد.
عاشق چای هست.
عاشق هم زدن هر چیزی، مخصوصا اگر داغ باشه و روی گاز.
گرایش شدیدی به دمپایی داره، هربار میریم حموم که پاهاش رو بشورم، یه لنگه به غنیمت میاره! (البته مامانش با توسل به زور دمپایی رو ازش میگیره و آب میکشه، بعد اذن خروج به سپهر و دمپایی داده میشه). لنگه سمت راست دمپایی خودش و مامان و بابا رو میپوشه و کیف میکنه از قدم زدن باهاشون.
به گل و گیاه هم ظاهرا علاقه داره.
فقط میمونه شیر و مامان، که برای اولی نیازی نیست به زبون بیاره، خودش شخصا دست به یقه میشه.
در مورد دومی هم حرفی برای گفتن ندارم!
اونقدر بیصدا که خیلی وقتا میترسم از یهویی به گوش رسیدن صدای پات.
بعد من، که دل تنگت شدهام، در حالی که چشمام به تاریکی عادت ندارند و شما رو نمیبینم، دستام رو باز میکنم و دعوتت میکنم به آغوشم، آغوشی برای شما، که بعد از دو ساعت خواب عصرانه ی معهود، دوباره شکفتی.
___
* خونه ی ما رو در هر ساعتی از شبانه روز میشه به شب یا نهایتا غروب تبدیل کرد. کافیه چراغ رو خاموش کنیم.
اولش خب تنها و بهترین وسیله ی ارتزاق طفل صغیره.
بعد کم کم کارکردی دوگانه پیدا میکنه و تبدیل میشه به بهترین و مطمئن ترین وسیله خوابوندن کودک، ضمن ارتزاق او.
بعد کم کم کارکرد کسب محبت، ای وای بچم زمین افتاد، ای وای مامان کجا بودی و غیره رو هم پیدا میکنه.
از یه وقتی به بعد، که ما تو همون مرحله قرار داریم، با حفظ سمت، تبدیل میشه به : آخ جون، مامان دراز کشید؛ حمله!
من با لب هام گوشهات رو گاز میگیرم، شما شادمانه و بزرگونه میخندی و به رسم بچگی هات! چونه ی منو گاز میگیری.
اونقده خوش میگذره.
یه بازی دیگه هم داریم. شما میای موهای مامان رو میکشی، مامان در حالی که سعی میکنه از درد جیغ نزنه، میگه ناز کن. و یکهو شما مهربون میشی و حرکات انتحاریت تبدیل به ناز کردن میشه.
این یکی بازی خیلی خوش نمیگذره، چون هنوز داره ریشه ی موها زق زق میکنه!
باز کردن صفحه بلاگفا یکی از متداول ترین کارهای شیرین غیر درسیه.
این یکی از آسیبهای درس خوندن و مطالعه با کامپیوتره.
آخه بچه جون حتما باید قسم بخورم برای خودم که وسط مطالعه دست نزنم به این چیزای جییییزززز؟!!
دیروز ماشین پلیست رو برای اولین بار دادم دستت. چنان حرفه ای دست به ماشین چهار دست و پا ماشین رو حرکت دادی و از آشپزخونه به سالن و بالعکس رفتی و صدای ماشین درآوردی که من که مامانتم انگشت به دهن موندم کی و کجا این طور ماشین بازی رو یاد گرفتی.
راستی قبل از اختراع ماشین، حتی قبل از اختراع چرخ، پسربچه ها با چی ماشین بازی میکردند؟!! بس که این بازی با گوشت و خون پسرها عجینه. شایدم یک وقتی، حوالی اختراع ماشین، جهشی ژنتیک در نسل ذکور، چنین عارضه ای را به دنبال داشته است.
گل کنار آینه، گل توی تلوزیون جلوی آقای سخنران، گل نقاشی شده در تابلوی عمو که تو خونمون نصبه، حتی درخت توی تلوزیون رو شناسایی میکنی و با افتخار و با قدرت و به کرات میگی: گگِ
------
فرداش نوشت: گل کلم رو هم گل تشخیص دادی، به سلامتی. همچنین اسفناج رو.
-----
فردا شبش نوشت: راستی من فقط و فقط گل رز مصنوعی کنار آینه رو به عنوان گل بهت معرفی کرده بودم. همه ی بقیه رو خودت استنباط کردی.
با تمام وابستگی ها، دلبستگی ها و دلخوشی هایم در خانه ی پدری، و در کنار عزیزترین هایم.
به این میگن آغاز راه پرپیچ و خم استقلال.
توکل به خدا.
----
باید خیلی خودم رو آماده کنم که همیشه احترام بگذارم به این حس شما. حتی اگر خارج از چارچوب ذهنیم (که به مرور برام نقش بسته و تخطی ازش هیچ حرامی رو حلال نمیکنه) عمل کنی.
1- آیا این موضوع حیاتی است یا به سلامتی مربوط است؟
2- آیا این موضوع تا 10 سال دیگر به همین نحو باقی خواهد ماند؟
از اینجا
وای از دست این مادرا!
پ.ن: دیشب من یکی از همون مادرا بودم، که چپ و راست ناخواسته به مامانی محمدصادق اظهار نظر میکردم! ترجیحا در این صحنه صورت من شطرنجی بشه بهتره!
با مزگیش اینجاست که یادم رفته بود ما هم خونمون بچه پوشکی داریم. به رسم خودم که هر جا میرم یا پلاستیک میبرم یا از صاحبخونه میگیرم، به مامان محمدصادق هم پلاستیک تعارف! کردم. همچین مامان با حواس با تجربه ای هستم من!!
عینا زبان حال شماست گل قشنگم.
مقادیر زیادی در مورد لزوم آزادی دادن به کودک افاضه فرموده بودم که ناغافل صفحه را بستم!
خلاصه ی کلام این بود که بگذارید فرزند دلبندتان بریزد و بپاشد و غذا را با دست بخورد و شما هی برایش لباس عوض کنید.
در غیر این صورت هم اعصاب خودتان خط خطی خواهد شد، هم فرزندتان و هم تمام اطرافیان.
بگذارید بچه تجربه کند که خیر دنیا و آخرت همگی در این است. انشاالله.
خونه ی ما هم همین طوریه. البته برعکس.
شما گاهی یکباره سخاوتت شکوفا میشه و تکه غذایی که دیگه چیزی نمونده مراحل هضم و جذبش تکمیل بشه رو از ته حلقت در میاری و با اصرار میگذاری دهن مامانی.
نمیدونم اون وقتها غذای تعارفی توی دستت رو بخورم، یا نگاه معصومانت رو یا خودت رو بالکل؟!
---
در مورد آب هم همین طوره. البته خوشبختانه این یکی رو نمیتونی از ته حلقت در بیاری!
یه بار یه اشتباهی کردم و برای اینکه ترغیبت کنم به نوشیدن آب، لیوان رو گذاشتم جلوی دهانم و «هوت هوت» مثلا صدای آب خوردن در آوردم. الان هربار یه قورت خودت مینوشی و یه قورت هم مامانی باید برات صدا در بیاره. بدون صدا هم بنوشم قبول نداری. «اِه اِه» میگی و دوباره لیوان رو میچسبونی به دهن من.
مامانای مردم چه چیزا یاد بچه هاشون میدن، اونوقت مامان شما هورت کشیدن یاد بچه طفل معصوم داده!
آدم به کی بگه؟!!
دلم میسوزد برای پسرکم و روزهایش که در آپارتمان بدون نور و بدون چشم اندازمان شب میشوند.
دلم میسوزد که از حیوانات جز نامی و صدایی که ما برایش در میآوریم، و نهایتا عکس یا عروسکی از آنان چیزی نمیبیند.
دلم میسوزد برای گردش های دو نفره ی مان که در خیابان چیزی جذاب تر از ماشین، یه ماشین دیگه، حالا یه موتور، بازم موتور، بازم موتور بازم.... بازم.... نیست که نشانش دهم.
دلم میسوزد که رد شدن گربه، یک آپشن محسوب میشود و ما سطل به سطل دنبال گربه میگردیم که بایستیم و دور شدن یا قایم شدنش را تماشا کنیم و بگوییم عزیزم گربه که میگفتیم، همین است!!
اصلا چرا این همه گربه کم شده تو کوچه و خیابان؟ چرا آن وقتی که من فوبیای گربه داشتم از زمین و آسمان برایم گربه نازل میشد و الان باید بگردیم تا بلکه یه لحظه گربه نشان پسرک بدهیم؟!
دلم میسوزد که جذاب ترین اتفاق برای پسرم صدای زنگ آیفون است. آنقدر که ذوق میکند و سمت در میدود و یک نگاهش به در است و یک نگاهش به آیفون، که ببیند از کدامشان زودتر فرد جدیدالورود را میبیند.
دلم میسوزد ازین دنیای کسل.
پس چرا بهار نمیشود لااقل بتوانیم پنجره ی بی چشم انداز و بی نور تراسمان را باز کنیم؟
-----
این مطلب را صبح نوشتم که برق رفت و نتوانستم منتشرش کنم. ظهر که رفتیم بیرون، چند دقیقه ای ایستادیم و سپهر گربه ای را نگاه کرد. گربه هم فهمیده بود مورد توجه است، هر چه توانست خودش را قل داد روی زمین و حرکات نمایشی اجرا کرد که بیشتر جلب توجه کند. بعد از 3-4 دقیقه که راه افتادیم، گربه هم دنبال ما راه افتاد و ول کن نبود. با توسل به دعا و فرار! تا جایی که از حوزه ی استحفاظیش بیرون رفتیم، از شرش راحت شدیم.
خدایا این همه دعای پنهان تو متنم بود، فقط گربه اش قابل استجابت بود؟ :دی
مامان ذوق زده: جان مامان؟ عزیز مامان. آفرین
سپهر: بابا با با
مامان: مـــامــــان
سپهر : بــــابـــــا !!
خوب بود لج میکردم بیرون نمیبردمت اصلا؟! خوب بود میگفتم منتظر باش باباییت بیاد ببرتت بیرون؟!!
----
بعدا نوشت: البته هنوز بابا ماما گفتنت کاملا هدف دار نشده. (از سری دلداری های یک مامان نذوق زده!!! به خودش.)