آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

یارو دو ماه رفته بوده سربازی، به اندازه ۲۰ سال خاطره تعریف میکرده از اون دوران. حالا شده حکایت ما. سه تا سه ساعت رفتیم دندانپزشکی، با احتساب رفت و برگشت، یک دااانه دندان پر کردیم، به اندازه شونصد روز خاطره دارم برای نوشتن. از ماجراهای دندانپزشکی رفتن شیرمردی به نام سپهر.

فقط علی الحساب لیست جوایز رو مینویسم تا برسیم به کتاب قطور خاطراتش.
- یک مداد با سرمدادی مک کویین،
- دو تا ماشین آهنی کوچک، اینا هدیه های خود کلینیک دندانپزشکی
- جایزه عمو، یک بسته ماشین سرهم کردنی
- مهمانی تولد، این یکی عامل هل دهنده و مجاب کننده بود
- سمبوسه برای نهار
- آبرنگ، هدیه بابا
- یک بسته بیسکوییت، و قول بازار بردن هدیه مامان بزرگ و بابابزرگ
- کارتون مستربین که توی موبایل ببینه، هدیه مامان


والا۱: ما عروس شدیم، بچه زاییدیم، اونم دوتا، لیسانس و بلکه فوق لیسانس گرفتیم، دو تا کتاب ترجمه کردیم و خیلی کارهای سخت دیگه، برای هیچ کدوم ازین خبرا نبود.
والا۲: ما بچه بودیم، رفتیم دندونپزشکی، با شیطنت خواهر بزرگه وحشت زده شده و داد و قال راه انداختیم در حد وسع اون موقع ها. مامانمون دفعه بعد یه موز خرید، گفت اون موقع ضعیف شده بودی، اینو میخوری قوی میشی این بار درد نداره. گفتیم چشم و درد نداشت!
والا۳:  الان میفهمم داد و قال من، اعتراض صلح امیزی بیش نبوده، در قبال حرکت های دردانه پسرمان در دندانپزشکی.
والا۴: ما چقدر خام و زودباور بودیم و چقدر اعتماد داشتیم به مامانمون.
والا۵: این پیش درامد بود. خدا رحم کنه به متن خاطره.

رز
۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۳ ۰ نظر

تا این جاش که این برادر خواهر خیلی شبیه هم بوده اند. از جریان زود به دنیا امدن و مکانیوم گرفته تا ارام گرفتن با صدای سشوار و بغلی بودن تاااا امروز که که تولد پسرعمو جان بود. درست مثل حدود ۵ سال پیش، سارا خانم توی تولد مثل آقا داداششون در جشن نامزدی عموش فقط بهانه گرفت وغریبی کرد و شیر نخورد و گریه کرد و مامانشو تو اتاق نگه داشت و اصلا نفهمیدیم مهمونی چی به چی شد. 

با تشکر از این خواهر برادر مهربان اجتماعی جنبه مهمونی دار!

رز
۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۱ ۰ نظر

یه گریه مخصوص سر میز غذا هم داری، به این صورت که به صورت خودآزارانه زل میزنی به صورت فرد غذا خورنده، بعد لبات رو غنچه نموده و یکهو محکم میزنی زیر گریه. انگار که غریبی بخوای بکنی.

چند بار در مورد بابایی اتفاق افتاد. زل میزدی بهش و بعد گریه. هی گفتیم غریبیه؟! اگر غریبیه پس چرا فقط سر غذاست.

تا امشب که در مورد داداشی هم تکرار شد. مطمئن شدم دل کوچولوی دختر کوچولوی عزیزم غذا میخواد ظاهرا.

رز
۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر

به دنبال شکست های پیاپی پروژه های مختلف:

هر کی مسئولیتی داره

اگه وسایلت رو جمع نکنی من جمع میکنم برمیدارم

باشه بریز ولی فلان وقت جمع کن

شما شروع کن من کمکت میکنم

بدو بیا مسابقه

اگه وسایلت گم بشه فلان میشه

اگه لباسات گم بشن بیرون نمیریم

اگه فلان کنی بیسار میشه

و غیره

دارم به پروژه جدید

"باشه هر چی تو بگی، تو فقط استراحت کن همه کارهات رو خودم داوطلبانه انجام میدم" فکر میکنم!!!


والااااه😐


جریان ازین قراره که امروز در پی تشویق ها، تهدیدها، ارعاب ها، ترفیع (صدا)ها، و غیره های من و باباش مبنی بر جمع کردن اسباب بازیاش دم رسیدن مهمون ها، با گریه و اعتراض و زنجه موره! اعلام فرمودند که:

من خسته میشم این همه بازی میکنم. هی ماشین بازی میکنم، تلوزیون میبینم، نقاشی میکشم، غذا میخورم. من خسته میشم. 

به قول فامیل دور: من دیگه حرفی ندارم.


پ.ن. به یک ماساژور جهت ماساژ پشت شانه های ایشان نیازمندیم. پسرم خسته است. خسسسسته. میفهمی؟

رز
۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۵ ۰ نظر

بابا و بابابزرگ (بابای بابا) مشغول تعمیر تخت بودند. سپهر هم طبق معمول این جور وقت ها برای خودش پروژه سازی کرده بود و ذوق کنان مشغول بود. داشت سعی میکرد یک تخته چوب رو به کمک اره آهن ببره. بعد که دید نمیتونه، رفت سراغ قیچی کاردستیش تا اونو امتحان کنه. من سارا به بغل نشسته بودم روی زمین. یکهو سپهر نزدیک اومد و جیغ سارا بلند شد. به سارا نگاه کردم. چشمش پر خون شد. سپهر وحشت کرده بود و گریه میکرد. من نیز هم. دستمال کاغذی پر خون شد. دوباره پر خون شد. داشتم به خودم میلرزدم و اشک میریختم. بابا رو صدا کردم. سارا رو دادم بغلش. لابه لای خون ها دیدم که خدا روشکر به پشت پلکش خورده و چشمش طوری نیست. سارا آروم شد و میخندید. من هم آروم شدم. اما سپهر...

خیلی ترسیده بود. خیلی خیلی. 

مدام حرف میزد. سارا رو صدا میکرد. میگفت خواهرم... من نمیخواستم این طوری بشه. بغلش کرده بودم و دلداریش میدادم. این وسط حضور بابابزرگ کار رو سخت تر میکرد. هی سپهر رو سرزنش میکرد. 

سپهر با گریه:

سارا معذرت میخوام

سارا ببخشید...

بعد تا صدای اذان بلند شد، بدو بدو اومد: مامان اذان شد. بیا بریم از خدا معذرت خواهی کنیم.


میگم: پس مامان جان متوجه شدی وقتی ما میگیم چیزای خطرناک رو نزدیک سارا نیار یعنی چی؟

میگه: بله مامان، بالاخره فهمیدم!



به خیر گذشت. یک فاجعه بالقوه تبدیل شد به یک خراش ساده روی پلک. میتونست این جور نشه. ممکن بود الان به جای اینکه نهارمون رو خورده باشیم و من پشت لپ تاپ نشسته باشم، تو روز تعطیلی 28 صفر، در به در این بیمارستان و آن بیمارستان باشیم. ممکن بود خیلی بد بشود. خیلی.

خدای مهربانمان باز هم باز هم باز هم ما را مورد رحمتش قرار داد. خدا بهمون رحم کرد. رحم.

الهی کم من بلاء دفعته...

خدایا چه بسیار بلاها که دفع کردی


خدایا شکرت. 

رز
۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۲ ۰ نظر

داداشی که عاشق دیدن و نوازش پاهای بدون جوراب خواهرش است،
و خواهری که پاهاش یخ میشه بدون جوراب. 

رز
۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۱ ۰ نظر