زین پس به جای واژه غریب یا قریب! بادکنک میگوییم: بوکوندَه!
بعد از چند دوره بغل سواری بدون پتو و با پتو، سرت رو روی دلم گذاشتی تا بخوابی.
بعد از چند لحظه نیم خیز میشی و لباسم رو کنار میزنی وکمی نگران و خیلی جدی نکاه میکنی و میگی اینجا!
فکر میکنم هوس شیر دوباره به سرت زده. اما منظورت شیر نیست.
چند بار میگی اینجا. میگم اینجا شکممه. چی شده؟ میگی دیدا (صدا) اینجا دیدا. منظورت صدای بیسار ضعیف قارو قور شکممه. خندم میگیره. دستت رو روی دهنم میگذاری و جدی میگی نگند. دیدا میاد!
شما هم که حساااس!!
از خواب عصر بیدار شده ای. قبل از خواب گفته ام که بعد از اینکه بیدار شدی آجر بازی میکنیم.
چشمات رو که باز میکنی و چند بار تو بغلم جابجا میشی تا خوابت دم بکشه، یکهو یادت میاد، با خوشجالی میگی: وقته آجربازیه!
میگم سپهر کم خوابیدی. بازم بخواب!
میگی: نه، دیگه بَدّه! (بسه)
یعنی گذشت سه روز از تولد دوسالگی چنین پیشرفتی رو در کلام و فهمت ایجاد کرده؟!
وقتی با بلند شدن صدای کتری، با پهن شدن روفرشی و سفره، دلبندت ذوق میکنه و میگه به ه ه ه ه به ه ه ه ه دومااانههههههه ، دیگه هر روز هر روز به عشق همین جمله و خوشحالی پسرت سفره صبحانه پهن میکنی. تویی که معمولا فراری بودی از سفره صبحانه و احیانا از خود صبحانه به شیوه مرسوم.
(تا قبل از اینکه شما «صبحانه خور» بشی، معمولا با شیر و کیک یا شیرینی قضیه را فیصله میدادم!)
دو ساله شیرین من این روزها من رو طوری صدا میکنه که هربار دلم میخواد زمان بایسته تا من شیرینی این لحظات رو مزه مزه کنم.
بغ َ اغَل مامان جونم
نمنوم مامان جونم
مامان جونم تو کُدایی؟ (کجایی؟)
اگه این «تو» گفتن هم از زبون شیرینت بیافته، بهتر از بهتر میشه مامان جونم.
دو سال پیش در چنین لحظاتی اولین نفسهایت را در این دنیای پرهیاهو و رنگ رنگ تجربه کردی.
دو سال پیش بود که آمدی و به یمن ورودت «مادر» نامیده شدم.
مقدمت پر خیر و عمرت پربرکت و مومنانه باد انشاالله.
خدا شما را برای ما حفظ کنه مامان جونم.