آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱۸ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

مانی: ماشین

آمبولا... دی دو!

بابا! (تعجب نکن! بابا اسم گروهی از ماشین هاست، اول فقط تندر نود بود، هر رنگی، بدون اینکه من حتی ماشین بابا را نشان بدهم و معرفی کنم. حتی یکی دو ماه پیش وقتی در صحنه ای از یک فیلم قسمت جلوی یه ال نود توی کادر بود هم نشانش دادی و معرفی اش کردی: بابا! بعد ماشین سیاه کوچکت اضافه شد به لیست بابا، بعد امروز ماشین قرمز رنگ اسباب بازی ان را هم بابا معرفی میکنی، راستش هنوز نفهمیدم چرا! شاید به خاطر سواری بودنش باشه)


لَ لَ لَ: جرثقیل


و در کنارش واژه تریلی را داریم به صورت: لی لی!

آمدی آندی: یا گاهی باندی آندی: ماشین آتش نشانی! به هر ماشینی اتلاق میشه، البته به جز بابا!

آمنی: کامیون

اودو: اتوبوس

اَتا: قطار

دانت: تانک!

دادوت: تراکتور

دَ دا دُ: تصادف



* تیتر را میتوانی نُقلی، میتوانی نَقلی، یا نقلیه ای بخوانی عزیزکم

رز
۱۱ تیر ۹۲ ، ۰۱:۲۲ ۰ نظر

دوشنبه عروسی عموجانت بود عزیز مامان.

توی تالار، اونقدر ترسیده بودی که حتی گریه هم نمیکردی.

البته گرسنگی هم مزید بر علت بود. 

اونقدر که توی بغل بابا هم نموندی. بغل مامان بزرگ عزیزت هم همین طور.

فقط مامان رو میخواستی و سفت چسبیده بودی بهش.

خوب شد که من و شما اونقدر دیر رفتیم. وگرنه احتمالا باید وسط مراسم خداحافظی میکردیم برمیگشتیم خونه!


شب دیر خوابیدی. یک ساعت بعد وقتبا اضطراب بیدار شدی، با التماس من رو صدا میکردی. لحنی که سابقه نداشت ازت بشنوم.

دلم کباب شد، که چقدر شب سختی رو گذروندی که نیمه شب هم اون اضطراب و تشویش رهات نکرده.


البته منِ مادر بیش از همه میفهمیدم پسرکم داره اذیت میشه. وقتی بهت رو تو نگاهت و اضطراب رو تو چشمات میدیدم. و گرنه دیگران متوجه نبودند. حتی عمه جون که خاطرش هم خیلی برای من و شما عزیزه میگفت سپهر خیلی پسر خوبی بود امشب. اصلا گریه نکرد.

(دو تا مامان بزرگ ها هم کاملا متوجه موقعیتت بودند. چون اون ها هم مامانت اند، با یک واسطه :) ) 


خوشحالم که امروز صبج دوباره پسرک شاد مامانیه عاشق ماشین بازی و بدو بدو بکن خودم شدی.

رز
۱۱ تیر ۹۲ ، ۰۱:۱۱ ۰ نظر

دستمون رو میگیری ، به اصرار پیش خودت و ماشین هات مینشونی و میگی: باااادی


هر بار که یک کلمه جدید یاد میگیری، وجودم پر از سر خوشی میشه عزیز مامان.


رز
۰۶ تیر ۹۲ ، ۱۴:۳۸ ۰ نظر

بالاخره اسم خودت رو به زبون آوردی. عاشق این لحظه بودم و منتظرش.

دِبِ (+ یک ه خفیف) 

با بازی تودماغی حرف زدن شروع شد. جمعه گذشته موقع برگشتن از قم. بینیم رو گرفتی و گفتی  دِبِ(ه)، چون بازیم معمولا اینطور بوده که بینیم رو که میگیری اسمت رو یه بار با صدای تودماغی و یه بار معمولی صدا میزنم. منظورت این بود که بازی کن و بگو سپهر.

لباس خودت رو میبینی و میگی دِبِ (ه).

چیزی از سفره میخوای و اسم خودت رو میگی.

قاشق هایمان رو سر غذا تقسیم بندی میکنی: مـــامــــــان، دِ ــــبه! (با لحن همیشگی من: یعنی این مال ماامان، این مال سپهر)


و من هنوز عاشق این لحظه ها هستم و منتظرشان. :)


رز
۰۳ تیر ۹۲ ، ۲۲:۵۸ ۰ نظر

یاد گرفتی برای خودت لقمه بگیری.

نون رو بر میداری، با دستت تکه میکنی، نون رو کمی توی دستت جمع میکنی، بعد با قاشق از ارده-شیره صبحانه میریزی روی نون یا نون رو کمی میزنی داخل ماده مورد نظر، و بعد میخوریش.

به همین سادگی، به همین خوشمزگی، به همین بزرگونگی.


ان شاالله تک تک لقمه هات پاک باشند و حلال و طیب و طاهر.

آمین.

رز
۰۳ تیر ۹۲ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر

یادم باشد دیگر بابایی را با صدای بلند صدا نزنم، مخصوصا از توی حموم، و مخصوصا وقتی بابایی اساسا خونه نیست، و مخصوصا با اسم تنهاش.


شما رو برده بودم حموم بعد از پیک نیک. بابایی من رو صدا زد که دارن میرن استخر. 

حالا بماند که کلا تمام کدهای خداحافظی لو رفته و شما تحت هر عنوان میفهمی مقصود دَدَره!

و البته من و بابایی هم تصمیم گرفتیم شما رو مرد و مردونه با این مقوله روبرو کنیم: بابا داره میره. بعدا میاد. خداحافظ باباجون زود بیا. یا : زهرا میره خونشون. ما نمیریم. خداحافظ. بازم بیاین خونمون.

این طوری صداقتش بیشتر و البته گریه اش هم کمتره. :)

خلاصه یادم افتاد که یاد بابایی بندازم حوله هم ببره. صدایش زدم، صدا زدنی!! بالاخره باید از توی حموم صدام رو میشنید دیگه! (احتمالا اون موقع از سر کوچه صدام رو شنیده!): ایماااااان اییمااان

و بالافاصله شما بودی: اِمّا اِمّـــا

و تا وقتی بخوابی حدود یک تسبیح اِمّا را صدا کردی، دقیقا با همان لحنی که از من آموخته بودی! البته با کمال شرمندگی.

رز
۰۳ تیر ۹۲ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
رز
۰۱ تیر ۹۲ ، ۱۷:۵۴

هنوووز گردنم درد میکنه!

و سوراخ پرده همواره باقی خواهد ماند.

سوراخ پرده میتونه نماد خوبی باشه از اثرات جبران ناپذیر عصبانیت بر روح و روان خود آدم و اطرافیانش.


این اتفاق برام یک موهبت بزرگ داشت واون اینکه تصمیم گرفتم هرگز اجازه ندم خشم عنان من رو به دست بگیره که بد ساربانیه. با خودم عهد کردم دیگه از کوره در نرم. چون با عصبانیت هیچ چیزی درست نخواهد شد، بلکه خیلی از درستی ها و خوبی ها و اعتماد ها و آرامش ها و احترام ها خواهد شکست.

و اثری که ممکنه روی سپهر بذاره، ممکنه جبران ناپذیر باشه.

خدا رو شکر میکنم بابت این درس بزرگ.




رز
۰۱ تیر ۹۲ ، ۱۶:۲۵ ۰ نظر