آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۲۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

امشب، خانه ی ما، این دنیا:

پسرک در خواب غلتی میزند و متوجه پشه بندی که به توصیه بابا برایش درست کرده ام میشود.

بهانه میگیرد

میروم بغلش، زیر پشه بند. نمیتواند شیر بخورد. خیالش ناراحت این سقف جدید نزدیک بالای سرش است. دست دراز میکند که ببیند چیست. کلافه میشود. غلت میزند. دوباره غلت. بهانه گیری تبدیل به گریه شدید میشود. اب و صدا زدن و بغل فایده ندارد.

میرویم دستشویی که نور و صدا بابا و عمه را که خوابند اذیت نکند. چراغ را روشن میکنم و آرام برایش صلوات میفرستم.

آرام میشود و به خوابش ادامه میدهد.



چندی بعد، خانه ی ابدی. آن دنیا:

همه بلد هستیم ابتدای این یکی ماجرا را. که سرمان را بلند میکنیم و میخورد به سنگ لحد( واقعیت امر را نمیدانم. ظاهرا که مثال است، مانند همان مثال فشار قبر)

که میترسیم و تنهاییم.

اما پایانش....

ای مهربان تر از هزار هزار مادر، میشود در آغوشمان بگیری در آن شب سخت؟ میشود چشمت را ببندی بر همه ی شیطنت ها و بازیگوشی هایمان در طول روز دنیا، و مادرانه، هزار هزار بار مادرانه تر از مادرانه هایی که خودت یادمان دادی نوازشمان کنی که نترسیم؟ که آرام بگیریم در نزدیکی خودت؟

رز
۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۵۸ ۰ نظر

بدهید فرزند عزیزتر از جانتان خیارها و کرفس های «شور» خانگی را بیندازد توی سوپ جو سفید که بابا دارد میخورد.

خودتان هم ندادید مهم نیست، خودش برمیدارد! 

بعد سوپ زیاد باشد و قسمی اش بماند.

بعد برای ناهار پس فردایش گرم کنید و بخوریدش. 

سوپ خیلی خوشمزه تر شده، باور کنید :))

رز
۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۵۳ ۰ نظر

این روی سکه اش را بارها و بارها گفته ام. که چقدر شیرین است مادری، چقدر لذت بخش است بودن در کنار کودک و ....


اما آن روی سکه ای هم دارد. کلافگی دارد و بی برنامگی. سختی دارد، کلنجار دارد. خستگی دارد.

هوس بیرون رفتن و منصرف شدن به خاطر سختی اش دارد.

انصراف از دانشگاه دارد. نرسیدن به خونه و زندگی و شرمنده شدن به خاطر شلختگی و نامرتب بودن اوضاع دارد.


خدا کند آن روی سکه اش را کمتر و کمتر ببینیم.

دیروز که میخواستم در این باره بنویسم، مادربزرگ و بابابزرگ کنجد اومدند. خدا رو شکر، حال و هوای هردویمان عوض شد.

رز
۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۲۴ ۰ نظر

هفته ای که گذشت هفته ی محبوبی بود، از جهت کثرت مهمان، حبیب خدا.

جمعه: دوست جون قدیمی

1 شنبه: بابا جونم

2 شنبه : عمه جون کنجد

3 شنبه: رفتیم پارک بانوان، به همراهی کنجد جان و دوستان!

4 شنبه: دوستای دانشگاه

5 شنبه: گوشت!

جمعه صبحانه: دخترخاله/دخترعمو جان اینا

جمعه ناهار: خانواده همسر جان+ آقای تعمیراتی که برای کار تو خونه عموی کنجد اومده بود.


شکر خدا.


فقط بدیش این جا بود که وقت نداشتم موقعیت هرکدوم رو تفکیک کنم! یه کم قاطی کرده بودم. یه کمی هم فرصت کم آوردم برای اضافه کردن اندک تجملات! به پذیرایی، مخصوصا پذیرایی از دوستان.


خسته نباشی بانو. خدا قوت. 

میدانم که هر چه در توان داشتی انجام دادی. خودت، خانه، و همه چیز. غذاهایت هم همه خوشمزه بودند، این را از اینکه همه ی دوستان دوبار سوپ کشیدند و از چهره ی راضی همسر موقع خوردن لازانیا، و از تعریف های مادرشوهر مهربان، از هلیم دیروز میتوان باور کرد. 

رز
۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۱۷ ۰ نظر
دستمال خشک کردن ظرف ها را برداشته ای و تکرار میکنی آمم آمم
فکر میکنم باز هم نان قندی میخوای. نان قندی میدهم، ناراحت میشی و با اصرار تکرار میکنی آمم. و پارچه را نشانم میدهی.
کلی فکر میکنم. یادم میافتد به عکس توت فرنگی هایی که روی پارچه است و اینکه دیروز اصل را با عکس تطبیق میدادیم و توت فرنگی میخوردیم.
میپرسم: توت فرنگی بدم؟
خوشحال از ارسال و دریافت موفق منظور میگویی: هه هه!
------

با خاله تلفنی حرف میزنی. خاله از موضوعات محبوبت حرف میزند: ماشینت کو؟ میای توپ بازی؟ ریحانه کو و ....
چند دقیقه بعد تلفن را میدهی دستم و میگویی: توپ! (میخواهی بازم با خاله که حرف توپ میزد صحبت کنی)

-----
یه روز دیگه با خاله داشتیم حرف میزدیم. اشاره میکنی که در کمد دیواری را باز کنم. برایت بازش میکنم. پتوی نازنین ات را برمیداری و میروی پای تخت. اشاره میکنی به دستگیره اش، اِه اِه گویان. از خاله برای چند ثانیه وقت میگیرم و تخت را باز میکنم برایت. خوشحال میروی روی تخت. خداحافظی میکنم و میایم که شیر بخوری. پتویت را مچاله میکنم زیر سرم. چند ثانیه میگذرد. پتو را از زیر سرم بیرون میکشی و اشاره میکنی به بالش! 
رز
۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۱۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
رز
۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۰۳

پارسال این روزها بود که من درگیر بودم. درگیر تصمیمی که گرفته بودم، که از نظر منطقی میدانستم درست است و از نظر حب ذات هنوز راضی نشده بودم.

تصمیم گرفته بودم دیگه نرم دانشگاه، ولی ته دلم دوستش داشتم. دلم میسوخت از موقعیتی که به سادگی به دستش نیاورده بودم، که آرزوی خیلی ها و البته خودم بود و ظاهرا به راحتی داشتم از دستش میدادم. 

وقتی دیگران در موردش حرف میزدند اذیت میشدم. بغض میکردم که مجبورم و البته به اختیار خودم این تصمیم را گرفته بودم.

از دوستانم میخواستم تاییدم کنند، چون تردید آنها و تلاششان برای منصرف کردن من و بازگرداندن من به آغوش تحصیل، تردید به دلم میانداخت.

اما امسال...

بعد از اضافه شدن یک سال به مادری ام، وقتی از این تصمیم دوباره حرف میزنم، دیگر دلم نمیلرزد. قرص و محکم از ان دفاع میکنم. حتی حب ذاتم هم به من میگوید این راه درست است.

آسایش کنجد برایم مهم است، پارسال هم بود، اما شاید به اندازه الان ملموس نبود. قضیه تفاوت علم و یقین است. پسرک زبان نداشت که مامان را بخواند، که بگوید ددر و با دستش بای بای کند. که بدود و وقتی میترسد یا خسته است بچسبد به پایم و بغلم را بخوهد. که وقتی از خواب بیدار میشود بگوید مـــامــــان...آآآآآب! پسرک سه ماهه من آن وقتی که دانشگاه میرفتم هنوز بلد نبود پشت سر مامان گریه کند. 

اما امسال همه ی این ها را بلد است. چیزهای بیشتری هم یاد خواهد گرفت ان شاالله و اگر فاصله باشد، حرف هایی خواهد زد که جگرم را خواهد سوزاند. مثل ان بچه ای که بعدها به مادر قبلا دانشجواش گفته بود هرکار میخوای بکن فقط دیگه درس نخون. مثل خودم که هر روز به مامان به زبان میگفتم یا در دلم تکرار میکردم که نمیشود امروز را نروی؟! که وقتی مهد کودک بودم هر روز ازش میپرسیدم چرا دیر کردی؟  تازه مامان من که همه ی مان را از اب و گل دراورد و بعد شاغل شد.

این ها را که فکر میکنم میبینم وظیفه انسانی دارم که بمانم پیش پسرک. لااقل فعلا بمانم پیشش و خیالش را راحت نگه دارم که مامان همیشه هست. چشمانش را که باز میکند مامان هست.

وظیفه انسانی که میگویم یعنی حداقل وظیفه! وظیفه مادری و بالاتر از آن وظیفه شرعی هم دارم به عقیده خودم.

برای پسرک خیلی زود است که نگران نبود مامان بشود.


شاید بعدها بگویم اگر رفته بودم فلان. اما اولا همیشه میشه موقعیت درس رو به وجود آورد، شاید حتی رشته ی خیلی بهتر و مفیدتر. اما سالهای اول تولد کنجد را هرگز نمیتوان بازگرداند! حتی اگر بعدها کنجد سپاسگذار این تصمیم نبود، که امیدوارم باشد، خدایی هست که شاهد است، خدایی که شاکر است و عادل.

خودمان را و آینده ی مان را میسپارم به همان خدای همه چیز تمام خوبمان.




----

میخواهم بعدنی که پسرک ساعاتی از من جدا شد به اقتضای سنش، خیاطی یاد بگیرم و لباس بدوزم برای خودمان. کتاب عروسکی بدوزم، میخواهم کلاس عکاسی بروم که عاشقش هستم. میخواهم درس حوزه بخوانم که به درد دنیا و آخرتم بخورد انشاالله. نوشتم که یادم بماند.

رز
۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۴۶ ۰ نظر

سه شنبه، بوستان بهشت مادران، جمع مادران مذهبی و طلبه، یا همسر طلبه.

محور صحبت ها: بچه ها، تربیت بچه ها، صحبت های آقا در مورد زن و زندگی، آدرس گرفتن برای چادر جلابیب، پرسش در مورد امکان تحصیل غیر حضوری در حوزه، فرزند دوم، صحبت از اولویت مادر بودن، ضرورت نداشتن مهد ، آنطور که تبلیغش میکنند، و البته ضرورت داشتن همبازی هم جنس هم فرهنگ،


چهارشنبه، خونه خودمون، جمع دوستان دوره کارشناسی، من تنها فرد متاهل جمع 4 نفره:

محور صحبت ها:

دوستی فلانی با فلانی. نامزدی فلانی با فلانی(از آن نامزدی هایی که بعد از 4 سال هنوز به ازدواج نینجامیده)، کات کردن فلانی با فلانی،

غیبت از فلان همکلاسی قدیمی و فلان استاد، که آن وقت ها که من آن دانشکده درس میخواندم، همه با احترام یادش میکردند و نمیدانم این مدت پرده ها کنار رفته اند و فلان استاد ذات خود را نشان داده! یا چه؟!!

شیرین کاری های پسر من. ابراز ذوق و علاقه به کنجدم

 صحبت از دیر شدن ازدواج شان، از نبود گزینه مناسب، از اینکه فلان خواستگار پرسیده دخترتان چادری است؟ و مسخره کردن آن،

از اینکه فلانی دخترش که نه سالش شده، شال میپوشانتش و فلانی گفته جلوی پسر تکلیف شده ام حجاب داشته باشید و دوست ما با شلوارک آمده سلام کرده به پسرک.

همچنان بازی و ذوق کردن به کنجد من.

صجبت از حیف بودن درس، و بچه را بگذار و برو دانشگاه و یه مدت که بیشتر نیست و این ها.

(البته در بیشتر این گفتگوها یکی از دوستان ساکت بود و اگر نظر میداد نظرش به من نزدیک بود)




واقعا من در جمع دومی چه کار میکردم؟!!

رز
۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۰۳ ۰ نظر

امسال اولین روز مادری است که فرشته ای من را «مامان» صدا میزند


کاش مادری ها و همسری هایم نشأت بگیرد از بانوی دو عالم

رز
۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر
داشتیم می آمدیم زیارتتان آقا.
بعضی هایمان اجازه ی ورود به حرمتان را داشتند، بعضی ها نه
پیاده می آمدیم آقا جان
برایتان از صحرا گل لاله چیدیم. زرد بودند و صورتی.
چشممان افتاد به گنبد خودتان و سقایتان
دیگر پاهایمان مال خودمان نبود.
میدویدیم به سمت آن گنبدهای طلایی
رسیدیم به دروازه
پشت در نشستیم و زار زدیم
دیگر نمیتوانستیم از آن جلوتر برویم
من در دسته ی دوم بودم ...
توفیق زیارتتان را نداشتم آقا جان
حتی در خواب.

میشود بخوانیدمان به زیارت ضریح شش گوشه؟ 
میشود پشت در نمانیم؟
رز
۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۱۲ ۰ نظر