آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

چقدر تعامل با بچه ها، من را یاد خودم و خدا می اندازد.

مادربزرگ پسرک غیر ممکن است ملاقاتی با او داشته باشد و برایش چیزی نخریده باشد. از اسباب بازی و لباس یا حداقل خوراکی.

این بار هم برایش شیر کاکائو خربده بود و شیر و پارک بردش و انجا اب نبات چوبی خریده بود. و فقط وقتی رفته بود سر کمد که خوراکی بردارد، گفته بود اینا رو برای سنا خریدم. 

شب، خانه خاله، وقتی دخترخاله اش گفته بود مادربزرگم قراره برام جایزه بخره، که تا به حال نخریده و نمیخرد و اصلن پای راه رفتن ندارد بنده خدا چه به جایزه خریدن، پسرک کوه اتشفشان شده بود و دخترخاله اش را با خشم میفشرد و فریادهای وحشتناک میزد که چرا این حرفو گفته. میگفت مامان بزرگ من اصلا به فکر من نیست. برای من هیچی نمیخره. فقط برای سنا میخره. بد معرکه ای بود. 


درست عین ما ادم بزرگها.

خدا کرور کرور می بخشاید و عطا میکند

ان وقت من، من بنده ی عاصی ناسپاس، تا اندک ناملایمتی میبینم، سر برمیدارم که ای خدا چراااا؟ چرا به داد من نمیرسی؟ خدایا چرا به فکر من نیستی؟ 

ان الانسان لربه لکنود...


رز
۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۹ ۰ نظر

لباس های دخترک را اب کشیده ام

کمدش را مرتب کرده ام، 

کارهای پیش از دنیا امدنش که روی تخته لیست کرده ام، یکی یکی خط میخورند

ساک بیمارستان را باید ببندم، لیست وسایلش را نوشته ام

دکتر وقت عمل را 6 شهریور تعیین کرده

و هر لحظه گوش به زنگ تولد دخترک هستم.


به وقت برادرش، همین فرداست که دنیا بیاید. اما احساس میکنم دخترم صبورتر باشد و به موقع بیاید.


خدایا شکرت و ممنون که هوام رو داری.

خدایا از تو ، بهترین ها رو برای همه میخوام.

رب انی اما انزلت الی من خیر فقیر

رز
۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۸ ۰ نظر

سر تلوزیون بداخلاقی کردی و خارج از نوبت نگاه کردی و بابا دستگاه گیرنده دیجیتال رو جمع کرد برای جریمه ات.

حالا امروز ، این منم که جریمه شده ام.

دستم را خراش انداختی

گریه و داد و بیداد

شلوغی زیاد

بهانه گیری

خدا به خیر کند.

رز
۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۴ ۰ نظر

دخترم لطفا از بین دنده هام بیا بیرون.

با تشکر

مامان

رز
۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۸ ۰ نظر

تا یک ماه دیگر یک عضو جدید به خانواده مان اضافه خواهد شد ان شاالله. 

یک عضو جدید، یک نوزاد، که تماما مسئولیتش با من خواهد بود. مسئولیتی اضافه بر دیگر مسئولیتهایم.

گاهی میترسم از این بار مسئولیت ها. گاهی فکر میکنم چه جوری میشه درس خوند و شاغل بود و مادر بود و همسر؟ 

گاهی فکر میکنم فقط دوتای اخری رو باشم و بی خیال دوتای اولی بشم. گاهی که سختی های شاغل بودن مامان رو میبینم. بدوبدوهایش برای بازنشستگی پیش از موعد، خستگیهایش، دغدغه هایش

و گاهی به این همه سال موفقیت و کارامد بودنش فکر میکنم. که اگر این سالها سرکار نبود و خونه بود، چه بیهوده گذشته بود عمرش. 

این روزها فکرم پراکنده است، هزار فکر و هزار آیا و اما و اگر

و دلم به لطف خدا گرم است.

رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر

رز
۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۱ ۰ نظر

به آدمی که ساعت 2 نیمه شب بلند میشه برای خودش ذرت مکزیکی درست میکنه چی میگن؟؟












میگن حامله!

رز
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۲ ۰ نظر

شب ها رسما واسه خودش تراژدیه

سیکل تشنگی- دستشویی- گرما- کلافگی- کمر درد، دل درد، پا درد- گرسنگی- دنده به دنده شدن- تو تخت سروته شدن

جایی برای خواب میگزاره؟ 

رز
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۵ ۱ نظر

از صبح تا شب کلنجار میرویم

ظهر اصرار که فلان سی دی رو ببینم، در حالی که کارتونش مناسب سنت نیست

ساعت سه بعد از ظهر اصرار پشت اصرار که بریم خونه همسایه

وقت از کلاس برگشتن اصرار که بریم خونه خاله

ساعت 8 عصر اصرار و بهانه که بریم پارک شهر، یا خونه مامان بزرگ، در حالی که دو شب پیش پارک بودی و دیشب حرم حضرت عبدالعظیم

از ساعت یه ربع به شش تا هشت و نیم لخت میگردی و لباس هات رو عوض نمیکنی

سر شام بهانه میگیری و گریه و داد و بیداد که من یه غذای دیگه میخوام، و در نهابت همون غذا رو تا ته ته میخوری، البته با پمپ بنزین بازی بابا

بعد موقع خواب میشه

ادا سر مسواک زدن، چندین بار تذکر من و بابا

بعد میگم بیا دستشویی

میگی اگه میخواستی من بیام دستشویی باید چراغشو روشن میزاشتی

میگم روشنه

میگی درم باید باز میزاشتی، باز نزاشتی، پس من نمیام دستشویی

میگی ندارم در حالی که داری به خودت میپیچی

وقتی میبینم داری ادا در میاری

یکهو دیگه ظرفیتم تکمیل میشه، وجودم از بخار کلنجار پر شده و یکهو سوپاپ اطمینان شروع میکنه به سوت بلندی کشیدن

عصبانی میشم

گریه میکنی

عصبانی تر میشم

خیلی 

سر بابا داد میزنم که چرا به دادم نمیرسه

درمانده میشم

خدا رو شکر دیگه خبری از زدن نیست، از طرف تو.

گریه ات شدید تر میشه

بخار اضافی با مقداری فریاد خارج میشه از وجودم

برمیگردم

اسباب بازیات که رو تختت اند و جمع نکردی رو بدون مکالمه میریزم تو سبد و تبعید میکنم

اعتراضی نمیکنی

میخوابونمت رو تخت

کنارت مینشینم

و میخوابی

بدون کتاب

همون طور که قرار گذاشته ایم، که اگر کاراهای خوابت رو نکنی، کتاب نمیخونم برات

و باز من میمونم و شب و عذاب وجدان و پشیمانی و دلتنگی و عجز و کمر درد ناشی از اعصاب و اشک

رز
۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر

وقتی پشت در کلاس زبانت کمرم درد میگیره و دلم قلنبه میشه و هی اینطرف اونطرف میشم  ، با خودم میگم مگه مجبورم؟

و وقتی پسرک کمرویم، تصمیم میگیره بعد از دو سال و سه ماه، بره جلوی بچه ها قران بخونه، وقتی به خودش جسارت سلام کردن و خداحافظی از و گپ زدن با معلمش رو میده، وقتی شعرای انگلیسیش رو با اعتماد به نفس برای دیگران میخونه، با خودم میگم می ارزه. به سختیش می ارزه، وقتی این همه رشد برای پسرکم به ارمغان اورده.

رز
۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۷ ۱ نظر

بچه گربه ای از زیر ماشین میاد بیرون و شما جا میخوری. میگم عه این که بچه گربه است.

میگی بچه نیست، بزرگ شده.

میگم بله بچه ی بچه نیست. اممم.... نوجوونه! 

میگی: آهان! مثل محمد مهدی (پسرخاله ی 14 ساله ات)



 می پرسی چرا پس مامان جون اینا برنمیگردن؟

میگم خب پیش مامان جون بزرگ اند دیگه.

میگی: خب مامان جون بزرگ یه آقا واسه خودش بگیره دیگه!


بعد گریه زاری موقع اتمام هیئت هفتگی، و وقت پارکینگ رفتن بابا، من و بابا، هر دو سکوت تلخی کرده ایم و اخم ناکیم.

داری نقاشی میکشی. به بابا میگی: دارم برات یه نقاشی یادگاری میکشم که ناراحتیت تموم بشه.


امیرعلی و مامانش، و دیرتر بابا و داداشش مهمانمون بودند. اولش با شمشیر از رو بسته، دو تا ماشین بند انگشتی به امیرعلی دادی و با بقیه 20 30 ماشینت خودت بازی میکنی، بدون اینکه اجازه بدی دوستت بهشون حتی دست بزنه. بعدتر، دیگه مهربانی و سخاوت پیشه میکنی و چندساعتی با هم گرم بازی میشین.

شب موقع خواب، روز سپری شده رو مرور میکنم و میگم: چه خوب بود که با امیرعلی با هم بازی کردیم.

میگویی: بله، مخصوصا وقتی من زورگوییم رو تموم کردم.


- بل الانسان علی نفسه بصیره...

رز
۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۴ ۱ نظر