لکنود
چقدر تعامل با بچه ها، من را یاد خودم و خدا می اندازد.
مادربزرگ پسرک غیر ممکن است ملاقاتی با او داشته باشد و برایش چیزی نخریده باشد. از اسباب بازی و لباس یا حداقل خوراکی.
این بار هم برایش شیر کاکائو خربده بود و شیر و پارک بردش و انجا اب نبات چوبی خریده بود. و فقط وقتی رفته بود سر کمد که خوراکی بردارد، گفته بود اینا رو برای سنا خریدم.
شب، خانه خاله، وقتی دخترخاله اش گفته بود مادربزرگم قراره برام جایزه بخره، که تا به حال نخریده و نمیخرد و اصلن پای راه رفتن ندارد بنده خدا چه به جایزه خریدن، پسرک کوه اتشفشان شده بود و دخترخاله اش را با خشم میفشرد و فریادهای وحشتناک میزد که چرا این حرفو گفته. میگفت مامان بزرگ من اصلا به فکر من نیست. برای من هیچی نمیخره. فقط برای سنا میخره. بد معرکه ای بود.
درست عین ما ادم بزرگها.
خدا کرور کرور می بخشاید و عطا میکند
ان وقت من، من بنده ی عاصی ناسپاس، تا اندک ناملایمتی میبینم، سر برمیدارم که ای خدا چراااا؟ چرا به داد من نمیرسی؟ خدایا چرا به فکر من نیستی؟
ان الانسان لربه لکنود...