سلام عزیز کوچولوی من که درون من داری رشد میکنی و قد میکشی عزیز سرزده من که هنوز اومدنت رو باور ندارم. امشب وقتی خودتو قلمبه کرده بودی زیر دلم و دلم سفت شده بود و از زور درد نمیتونستم چند دقیقه حتی صاف بایستم، وقتی دستمو گذشتم روی همون جائی که فکر میکردم هستی و باهات حرف زدم که آروم باشی، ازت پرسیدم جات خوبه یا نه، و به این فکر کردم که این روزا شاید همین یه بار برای من باشه، به اینکه اولین تجربهی مادر شدن هرگز برام تکرار نمیشه، مصمم شدم زودتر برات بنویسم، و بیشتر برای خودم، که یادم نره احساس مبهم این لحظه هارو، احساس ناباوری این روزها رو. یه ماه پیش وقتی توی سونوگرافی دیدمت، دستو پای خیلی کوچولوت رو که تکون میدادی، کمی فقط کمی آنچه درونم داره اتفاق میافته رو حس کردم، اتفاق خیلی عظیم شکل گرفتن یه موجود زنده، از تو، از تک تک سلولهای تو و از گوشت و پوست تو. احساسی که هرگز فکر نمیکردم به این زودیها تجربه اش کنم، احساسی که هنوز ازش میترسم. سعی میکنم باهات حرف بزنم تا باورت کنم، تا لمست کنم، و عزیز دلم خیلی زمان میبره، شاید تا حس کردن اولین حرکتهات، شاید تا فهمیدن جنسیتت، و شاید تا لحظهٔ تولدت، اما چیزی که ازش مطمئنم اینه که این اتفاق میافته، دیر یا زود، ذره ذره وجودم، از عشق تو لبریز میشه، عشقی که فقط یه مادر میتونه به فرزندش داشته باشه، و فقط یه مادر میتونه اونو بفهمه. من به دنبال اون حسم، که زودتر پیداش کنم و پرورشش بدم، نوشتن بیشتر و بیشتر کمکم میکنه، صحبت در مورد احساسم کمکم میکنه اوناییش رو که دوست ندارم کنار بذارم، و عشق و شوق پارهٔ تنم رو به جاش پرورش بدم. هنوز نمیدونم برای خودم بنویسم، یا برای فرزندمون. شاید هر دو. ولی انشااللّه مینویسم، چون حیف این روزاست که فراموش بشن، همه چی گفتم، بذار حالو روز این روزمون رو هم بگم، الان ساعت ۳:۱۰ صبح روز چهارشنبه۲۲ تیر ماه، و میگن تو اندازهٔ یه گلابی بزرگ شدی. ولی همیشه کنجد مامانی، وقتی فهمیدیم هستی و داری قد میکشی، اندازهٔ کنجد بودی، پس شدی کنجد من. آیندهٔ تحصیلیم مبهمه، به احتمال خیلی زیاد ارشد قبول میشم، و هنوز نمیدونم پارهٔ تنم رو وقتی سر کلاسم پیش کی بذارم. نمیدونم الان وظیفم به عنوانه مادر درس خوندن و بچه داری کردنه، یا فقط بچه. میدونم اگه الان نخونم، شاید هیچ وقت دیگه هم فرصتی پیش نیاد، من زحمتم رو کشیدم و حیفم میاد محصولم رو برداشت نکنم و بذارم جلوی چشمم بپوسه، از طرفی، تربیت، سلامت و آرامش فرزند عزیزمون در اولویته، فعلا تا زمان اعلام نتایج و البته تا همیشه دعا میکنم خدا بهترینهارو برای همهمون رقم بزنه. و یقین دارم خدا هوای مسافری رو که خودش برامون فرستاده، و پدر و مادر این مسافر عزیز کوچولو رو داره. گشنمه! ایمان میگه فکر کنم اشتهای بچمون به خودم رفته! از بس معده من زود به زود آلارم گشنگی میده و اگه به دادش نرسم جییییغ میکشه! مامان؛ سه شنبه 21 تیر1390 ساعت 3:30 | لینک ثابت |