هر روز بارها و بارها کمدت رو باز میکنی و از من آمبالی* هایت را میخواهی!
*اسباب بازی!
هر روز بارها و بارها کمدت رو باز میکنی و از من آمبالی* هایت را میخواهی!
*اسباب بازی!
چرا شروع یک کار جدید، ایــــــــــــنقدر برام سخته؟!
چند هفته است که میخوام یه ترجمه رو شروع کنم.
دستم نمیره. دلم هم. حوصله ام هم.
امان از این اینرسی سکون.
خودت از ماشین بابا پیاده میشوی. عقب عقب.
دست در دست هم بن بست خانه ی مان را طی میکنیم و میرسیم به خانه.
روی پنجه هایت می ایستی. انگشتت رو روی قفل میگذاری و میگویی: این! یعنی لیل (کلید) قرار است بیاید اینجا.
کلید می اندازم و وارد حیاط میشویم.
سراغ آیدا دختر ده ساله ی همسایه را میگیری. میگویم آیدا خانه ی شان است و خودت نتیجه میگیری که لالا.
با کمک من از پله ها یا علی گویان بالا میرویم. توی راهرو کف زمین مینشینی تا کفش هایت را در بیاوری.
می آییم داخل خانه.
انگار نه انگار که شما همان پسرک چند ماه قبل هستی که برای اینکه درگیری به حداقل برسد، کفش هایت را وسط کوچه یواشکی در میآوردم (سوار بر کالسکه یا توی بغل) تا دم در فقط غصه ی ددر از دست رفته را بخوری، و غصه ی دوری از پاچ هایت اضافه نشوند.
انگار نه انگار که همین چند سطر کوتاه، دردسری بود برایم. چقدر اذیت میشدیم سر این قضیه که شما هرگز نمیخواستی برگردی خونه، حتی اگر از صبح تا خود شب بیرون بوده باشیم. فکر میکردم این روزها هرگز نمیگذرند. مثل بقیه وقت هایی که کوچکترین گره ای به نظر کوته بینمون ناگشودنی میان.
و حالا گذشته. تمام شده رفته و شاید اگر من این را نمینوشتم مدتی بعد کلا به فراموشی سپرده میشد.
یاد خودمون می افتم و جریان عمر. چقدر حرص و جوش میخوریم. چقدر غصه. چقدر درگیری.
و بعد ...میگذره. تموم میشه و میره و فقط اثرش باقی میمونه. اثری که ما از خودمون در اون لحظات سخت به جا گذاشتیم. میشه کلافه بشیم و بوم رو بشکنیم.
و میشه که صبوری کنیم و بهترین اثر رو خلق کنیم.
بعضی بازی ها را که با شما میکنم، یاد بچگی هایم و لحظاتی که بابا همان بازی را با من میکرد، دلم را میبرد.
یکی همان یا دائم ... که در پست قبل گفتم. همیشه دستم هایمان را از پشت سر بابا دور گردنش حلقه میکردیم،بابا جلو عقب میرفت و برایمان یا دائم میخواند.
گاهی به حالت سرسره میایستاد. دستهایمان را میگرفت و ما (من. بقیه را نمیدونم) از پاهایش بالا میرفتیم و در آخر طی یک حرکت آکروباتیک چرخ میزدیم و با دستهایی پیچ خورده برمیگشتیم روی زمین.
روی برآمدگی پاهایش میایستادیم و تاتی تاتیمان میکرد. فکر کنم این بازی رو با مامان انجام میدادیم.
کمرخاروندن های شب های تابستان، توی بالکن. نقاشی هایی که با ناخن روی پوست سفید کمر بابا میکشیدیم. شیطنت هایی که میکردیم موقع خاروندن. قلقلک هایی که میدادیم. که حالا گاهی دوباره گل میکند ولی دیگر دلم نمیآید بابا جانم را خط خطی کنم و قلقلک بدهم.
موهایی که با موچین از گوش بابا میکندم و همیشه گوشش تمیز بود. که باز هم خجالت میکشم این روزها. و آقای همسر هم که حتی نمیگذاره نزدیک گوشش بشم!
می ایستاد وسط اتاق. دستمون رو میگرفت و می میچرخیدیم دورش. بعد که یه نیم دور میزدیم دست رو عوض میکرد که کامل دورش بگردیم.
بابا جان شما خورشیدی و ما همه زمین. به حق که شایسه است شبانه روز دورت بگردیم و از نورت روشن شویم. بتاب باباجان. همیشه بر تاریک وجود تک تکمان بتاب.
بعضی آدم ها برای آدم چند تا جمله ی خبری بیشتر نیستند و بعد تمام میشوند:
فلانی شغلش بهمان است و همسرش بیسار است و مثلا فلان تعداد بچه دارد و تمام.
جمله های تو از آن آدم همین است.
ولی بعضی ادم ها، جمله هایی که میتوانی درباره ی شان بسازی، تمامی ندارد. اصلا جمله نیستند. نه این که رمان و این ها باشند ها، نه! یک جور خاصی هستند، گویی که هرگز تمام نمیشوند.
مثال میخواهی برای دسته دوم؟
مثلا مادر.
حدیث کسا که میخوانم یک فکر بیش از همه مشغولم میکند و دلم را میسوزاند.
جبرئیل برای ورود به جمع اهل کسا از خداوند اجازه خواست، و بعد، از پیامبر هم اجازه خواست. این چنین خانه ی باحرمتی دارند اهل کسا.
آن وقت، روزگاری نه خیلی بعد، مردمانی می ایند پشت در همین خانه. می آیند و ...
دلم نمی آید بگویم چه میکنند. همه میدانیم.
گفتنش در کنار ذکر کسا، سنگین تر و عظیم تر است.
اهل بیت تا همیشه تحت کسا هستند.
کاش از وجودشون، از راه و روش و مرام و مسلک و همه چیزشون یاد بگیریم. مخصوصا خانواده دوست بودنشون. با دیدن صمیمیتی که توی گفتگوی اهل این خانواده به چشم می آید، دل آدم قنج میره.
آبالا: آلبالو
لی لا: گیلاس
گَنگو: انگور
دیب: سیب
آلــووو: آلو، زردآلو
اوولــوو: هلو
انجی ی: انجیر
گووجی: گوجه
مُن: موز
اَبیش: هویج
به این علت، این روزها عمدتا از عکاسی و فیلم برداری از شما دلبند عزیزتر از جانمان معذوریم!
پ.ن: اون چیزی که داره کشیده میشه، لباس منه!