آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

هر روز قصه ی شیری که قرار است تلخ شود را برایت میگویم، و هر روز وقتی به قسمت «دیگه دندون داری میتونی غذا بخوری» ـِ آن میرسیم میگویی «نه» و حرف را عوض میکنی!!

رز
۲۷ آبان ۹۲ ، ۱۶:۱۹ ۰ نظر

دیگر این همه استدلال و منطق نمیخواهد،

اسلام بی ولایت، میشود ابن ملجم، میشود شمر. 



همین کافی نیست؟!!!

رز
۲۵ آبان ۹۲ ، ۱۵:۰۱ ۰ نظر

رفتیم ولایت مادری-پدری

به گوشه گوشه خونه مامان جون نگاه میکنم و یه عالمه خاطره سرازیر میشه تو قلبم. یاد عصرهای خونه مامان جون اینا که توی آشپزخونه با خاله ها دخترخاله ها و خواهرها جمع میشدیم. مینشستیم روی لبه ی پنجره. پنجره ای که اگه دستمون رو دراز میکردیم میشد از آلوهای درخت خاله زهرا چید. خاله زهرای مهربون خاصی که 9 ساله دیگه پیشمون نیست.

گلخونه خونه مامان جون یاد حوض کوچیکشون رو زنده میکنه که توش ماهی داشتند و یه روز گربه اومده بود و چندتاییشون رو خورده بود.

میز تلوزیونی که اخر فانتزی بود اون موقع ها برامون.

میز تلوزیون قدیمی که کمدخاله زهرا بود. وقتی ازش اجازه میگرفتیم برای برداشتن وسایلش بعضی ها رو بلافاصله اجازه میداد و بعضی ها رو که عزیزتر بودند براش با کمی تردید. خدا رحمتت کنه. خدا رحمتت کنه که میدونم جات تو بهشته.

میتونم روزها بنویسم و اشک بریزم. از یاد آقاجون و خاله زهرا. از یاد کودکیمون که طول سال روزشماری میکردیم برای هفته ای مرند بودند. و وقتی مرند بودیم بال میزدیم از خوشی. از دور همی های پشت سر هم که به مناسبت ورود ما تشکیل میشد. 

اون وقت ها همیشه همه جمع بودیم. خواهر ها، خاله ها، دخترخاله ها، دایی، زندایی و مامان جون وآقا جون.

الان دیگه اونطوری نمیشه، آخرین باری که همه جمع بودند عقد من بود. بدون آقاجون و خاله زهرا. بدون اینکه با خیال راحت دور هم باشیم و گپ بزنیم و چای بخوریم.


امسال که رفتیم، همه خاله ها و دایی و مامان جون حاجی بودند. خونه مامان جون که به هر بهانه ای پر وخالی میشد، دیگه پرنده پر نمیزد. مامان جون دیگه حال و حوصله و تندرستی سابق رو نداره که مهمون تو خونش بیاد و بره. مامان جون پاش درد میکنه و وقتی دوباربین اشپزخونه و اتاق میره و میاد دیگه عذاب پاش ولش نمیکنه. مامان جون با ویلچر اعمال حجش رو بجا آورد.

مامان جون قبلا اینطور نبود. وقتی تلفن زنگ میزد از حیاط خونه 500 متریشون بدوبدو میومد، از پله ها بالا میومد و تلفن رو جواب میداد. 



هرچی فکر میکنم همه نوستالژی های من تو مرند خلاصه میشن. انگار که تمام سال رو فریز بوده باشم و فقط ده دوازده روز مرند رو بچگی کرده ام. 


دنیا دنیا، ای بی وفا دنیا.

رز
۲۱ آبان ۹۲ ، ۱۶:۳۸ ۰ نظر

وقتی پسر باادب من بعد از شستشوی پاهاش و موقع خشک کردنشون با لحن مهربانانه میگه «نمنوم مامان» من غیر از پرواز کردن کاری از دستم برمیاد؟ 


حالا همین پسر باادب، میخواد بیاد تو حیاطی که از بارون خیس شده. کفشاش هم تو ماشینه و میگه مامان بغَ اغل (مامان بغل بغل) و دستاش رو باز میکنه. بعد وقتی بغلش میکنم صداشو نازدار میکنه و میگه نمنوم مامان یه فرشته توی دلم قند میسابه.



خدایا شکرت

ماشاالله لاقوه الا باالله

رز
۲۱ آبان ۹۲ ، ۱۶:۲۳ ۰ نظر

امروز به تاریخ قمری، دومین سالگرد تولد توست و این بدین معناست که طبق محاسبات قرآنی، دو سال کاملت تمام شده و باز این بدین معنی است که باید با شیر وداع کنیم.

اما در من جرأتش نیست!!!


فقط اکتفا میکنم به گاه گاه آماده سازی کلامی که روزی روزگاری شیر تلخ خواهد شد.

بقیش، البته همه اش رو هم میسپاریم به خدا.

رز
۱۵ آبان ۹۲ ، ۱۰:۱۷ ۰ نظر

بابا بیا دومانهههه!


اینجا خونه ی ماست، ساعت 41 دقیقه ی بامداد و این سپهره که مامان و بابا رو به صرف صبحانه دعوت میکنه!!!! سفره، پتوی سپهره، و غذا، اجزای جعبه قفل کمد دیواری!

رز
۱۰ آبان ۹۲ ، ۰۰:۴۲ ۰ نظر

لق لاق: یخچال

ای ان: احسان

دَنقاندین: نقاشی

دوقاقال: شکلات

دَقاقال: سطل آشغال

دوبایه: دوباره

یَ یَ یَ دایه: یه ذره داره!

بابا دِقِ قِ بیا بادی: بابا یه دقیقه بیا بازی

توپه! دِقِ قِ بیا توب بادی: (خطاب به توپ) توپه یه دقیقه بیا توپ بازی!!!

اَبَل من : اول من.

دودید: جوشید (دیشب موقع آشپزی بازی، هر دو لحظه، یه بار میگفت و در قابلمه رو با دستگیره برمیداشت.)

مامان گامون: مامان خانم!

بابا نینی مو نه!: نینی مو نداره.


دیروز کجا رفته بودیم؟ عمو 

دیگه کی اونجا بود؟ لی لا!!!! (به جان خودمان ما همیشه خانمِ عموی پسرمون را با عنوان لیلاخانم خطاب و یاد میکنیم)

دیگه کی بود؟ عمه

دیگه؟ بله!

(هر وقت جواب سوالی رو نمیدونه، با بله جواب میده، قربان ادب و نزاکتت بره مادر)

و همچنان

اَل: کلاه!!!!


رز
۲۹ مهر ۹۲ ، ۱۸:۲۳ ۰ نظر

چند روزیه تازه به این فکر افتادم که پسرک من سیده، و من نباید دعواش کنم. نباید صدام رو بلند کنم. باید خیلی احترامش رو حفظ کنم. به خاطر حرمت خون مقدسی که در رگ هاش جریان داره.


البته اعتراف میکنم که خیلی کار سختیه. نه این که من همیشه در حال داد و بیداد بوده باشم! نه! ولی هی وقتایی پیش می اومد که سرش داد میزدم. 

باید خیلی تمرین کنم. راه درازی پیش رو داریم. 


خدایا از تو مدد میخوام که بتونم حرمت پدران پاک و مطهر پسر و همسرم رو حفظ کنم. به حق این روزها که عید سادات است. 

رز
۲۹ مهر ۹۲ ، ۱۸:۱۱ ۰ نظر

به دو سالگی نزدک میشویم!!


این رو نه تنها از روی شمارش ماه ها و روزها،

بلکه از دیدن پسرکی که خودش رو تو پیاده‌رو خیابون روی زمین انداخته و داره بهانه میگیره،(و هر کی رد میشه یه اظهار نظری میکنه!)

از گریه ها و بهانه گیری ها و عصبانیت ها و پرت کردن های سریالی پسرک،

از صدای پای پسر تقریبا دوساله که وقتی گریه میکنه دور خونه میگرده و خودش رو میکوبه به در و دیوار و چند روز بعد همسایه طبقه پایین میگه که صدای سپهر می اومد که دور خونه میچرخید و گریه میکرد!

از نجوای این روزهاش که «نه! نه!» هست و با خودش و با ما این ورد رو زمزمه میکنه،

از همه ی این ها میشه میشه فهمید که به قول معروف به دو سالگی وحشتناک نزدیک میشویم.


خدا به ما صبر و آگاهی عطا فرماید. آمین. 

رز
۲۹ مهر ۹۲ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر
شیر میخواهی
مقاومت میکنم
سرت را کج میکنی، صدات را از اینی که هست هم نازک تر میکنی و میگیی: دومبند شی*!
واقعا جای مقاومت باقی میمونه آیا؟!!




* لطفا شیر!
----
انگشتت مونده لای در کشو و داری زار زار گریه میکنی. برای همدردی بیشتر، میگم دستت درد گرفت؟ با همون گریه میگی بلّه و به گریت ادامه میدی.
----

ظرف غذا رو جلوت میگذارم و میگم بفرمایید. میگی نمنوم* مامان.




*ممنون

----
غذا میخوری، وسطش دستات رو بالا میاری و میگی: دُک* و ادامه میدی.





* شکر
رز
۲۳ مهر ۹۲ ، ۱۷:۴۷ ۰ نظر