دو ساله شیرین من این روزها من رو طوری صدا میکنه که هربار دلم میخواد زمان بایسته تا من شیرینی این لحظات رو مزه مزه کنم.
بغ َ اغَل مامان جونم
نمنوم مامان جونم
مامان جونم تو کُدایی؟ (کجایی؟)
اگه این «تو» گفتن هم از زبون شیرینت بیافته، بهتر از بهتر میشه مامان جونم.
دو سال پیش در چنین لحظاتی اولین نفسهایت را در این دنیای پرهیاهو و رنگ رنگ تجربه کردی.
دو سال پیش بود که آمدی و به یمن ورودت «مادر» نامیده شدم.
مقدمت پر خیر و عمرت پربرکت و مومنانه باد انشاالله.
خدا شما را برای ما حفظ کنه مامان جونم.
ماه ها بود روضه ی تلخ شدن محتوم شیر را برایت میخواندم.
شب واقعه برایت گفتم که فردا روز موعود است. معلوم بود باور نمیکنی، نمیخواهی باور کنی.
صبح بعد از نماز انار دون کردم و یاسین و حدیث کسا و زیارت عاشورا و آیه الکرسی و حمد و سوره خواندم. آخرین وعده ی شیرت را خوردی و خوابیدی. صبح، ظهر بیدار شدی، ساعت 11:30 بود فکر میکنم. بابا خونه بود و مشغول بودی. بعد از نماز ظهر بهت گفتم چی شده. خشکت زد. همون خنده ی خاص خودت رو تحویلم دادی. خنده ای که وقتی خجالت میکشی، وقتی ناراحتی ولی نمیخوای خودت رو بشکنی و اینجور مواقع ازت میبینم.
بعد از ظهر دوبار امتحان کردی و دیدی تلخه. باز همون خنده ی خودت که واقعا دلم رو کباب میکنه از بزرگ منشیت. میگفتی لَقله! و روش آب خوردی.
بعد با بابایی ابراز شادمانی کردیم که دیگه سپهر بزرگ شده و میخوایم براش اسباب بازی بزرگ بگیریم. ماشین بگیریم و دیگه شیر نمیخوره.
عصر رفتیم بازار و سه چرخه و لودر و دو تا ماشین دیگه گرفتیم برات. بعد از نماز مغرب هم رفتیم خونه مامان بزرگ و مشغول بودی. چون عصر هم نخوابیده بوید داشتی از خواب بیهوش میشدی. ولی حیف که همدم خواب های شیرینت دیگه تلخ شده بود.
ازم دو سه باری شیر خواستی و هربار گفتم تلخ شده فوری میگفتی: آبادیت من کو؟ یا آبادیت من بده! (اسباب بازی)
برگشتنی وقتی پات به ماشین رسید خوابت برد.
خونه که اومدیم سه چرخه ات رو سرهم کردم تا صبح که بیدار میشی خوشحال بشی. نیمه شب بیدار شدی و شیر رو امتحان کردی. وقتی مطمئن شدی تلخه و آب خوردی، من رو از رختخوابت که پایین تخت خودمونه بیرون کردی و گفتی: بویو تخ لالا! (برو روی تخت بخواب!) و کمی بهانه ملایم گرفتی و به خواب رفتی.
از دیروز چند باری سراغ گرفتی. با شنیدن اینکه تلخه قانع شدی و امتحان نکردی. یه بار هم اومدی بو کردی و چند ثانیه نزدیک موندی و بعد همون خنده خاص خودت و رفتی.
الان که میخواستی بخوابی، فقط گفتی شیر، و دیگه پیگیر جواب نشدی. میدونستی جواب هنوز عوض نشده.
ظاهرا سختیش گذشته. هم برای من، که واقعا از نظر جسمی و روحی سخت بود. جسمیش خیلی بهتره، روحیش هم انشاالله بهتر خواهد شد.
هم برای شما که باز مرحله سختی رو پشت سر گذاشتی و یه قدم دیگه به مرد و مردانه شدن نزدیک شدی انشاالله.
فقط بدیش به این بود که متاسفانه سرما خوردی و دل من بیشتر کبابه برات. چون قبلا وقتی سرما میخوردی خوراکت فقط شیر بود و چند روز غذا تعطیل بود.
خدایا شکرت که این مسولیت رو به پایان رسوندیم. خدایا به کوچکی عمل خود امیدی ندارم، به بزرگی بخشش و کرم تو امیدوارم.
خدایا از من بپذیر.
خدایا این دوسال را از من بپذیر. این دو سال را با تمام کم و کاستی هایش از من قبول کن. با گاهی ناشکری هایش، با گاهی «بسه دیگه سپهرجان» هایش، با تنبلی های توی خوابش برای وضو گرفتن، از من بپذیر و این عمل را از من نزد خودت به امانت قبول کن، تا روزی که سخت محتاج آنم، دستم را بگیرد.
تمام شد. حولین کاملین شیر دهی تمام شد و من با اشک هایم، که دو روز تمام مانعشان شدم، با آن وداع میکنم.
خدایا از من بپذیر و از روزی های حلال این دنیا و از نعمتهای فراوان دنیای دیگر، روزی پسرکم کن.
بالاخره امروز بعد از ماه ها فکر و خط زدن فکر و دوباره فکر، تصمیمم رو در مورد کیک تولد دوسالگی و تزیینش گرفتم. میمونه برنامه ریزی برای مهمانها، زمان مهمونی، پذیرایی شام، و اجرای همه ی این برنامه ها!!!
-----
بعدتر نوشت: اصلا دلم نمیخواد توی ماه محرم تولد بگیرم. ولی چه کنم که اطرافیان نزدیک دست بردار نیستند. حالا که ظاهرا مجبوریم، پس کیکش را تولید داخلی میکنیم. و خوب مهمانها شام میخواهند دیگه.(اگه خونه خودمون باشه) وگر نه جشن و سروری در کار نیست.
این روزهامون پر از رنگ و بو و حس نوزاد است. دوقلوهای خواهر بزرگه، بارداری دخترخاله-دخترعمو جان یکی دانه ی مان، دیدن چندین کودک زیر یک سال در سفر اخیر، خبر بارداری دوم رفیق شفیق،
و امروز تولد محمدصادق تپلی خواهر دومی.
خدا رو شکر. انگار که خود من بار سنگینی رو زمین گذاشته باشم.
آدم وقتی سختی های بارداری و زایمان و نوزاد داری و نوپاداری رو تجربه میکنه، با خودش میگه یعنی واقعا ممکنه دوباره همچین خبطی بکنم؟! و وقتی بچه کمی، فقط کمی بزرگتر میشه، یه موجود کوچولوی شیطون و وروجکی که سرش درد میکنه برای دردسر توی دلش دوباره زمزمه میکنه: بچه! بچه! بچه بیار!!!