بوی بچگی
رفتیم ولایت مادری-پدری
به گوشه گوشه خونه مامان جون نگاه میکنم و یه عالمه خاطره سرازیر میشه تو قلبم. یاد عصرهای خونه مامان جون اینا که توی آشپزخونه با خاله ها دخترخاله ها و خواهرها جمع میشدیم. مینشستیم روی لبه ی پنجره. پنجره ای که اگه دستمون رو دراز میکردیم میشد از آلوهای درخت خاله زهرا چید. خاله زهرای مهربون خاصی که 9 ساله دیگه پیشمون نیست.
گلخونه خونه مامان جون یاد حوض کوچیکشون رو زنده میکنه که توش ماهی داشتند و یه روز گربه اومده بود و چندتاییشون رو خورده بود.
میز تلوزیونی که اخر فانتزی بود اون موقع ها برامون.
میز تلوزیون قدیمی که کمدخاله زهرا بود. وقتی ازش اجازه میگرفتیم برای برداشتن وسایلش بعضی ها رو بلافاصله اجازه میداد و بعضی ها رو که عزیزتر بودند براش با کمی تردید. خدا رحمتت کنه. خدا رحمتت کنه که میدونم جات تو بهشته.
میتونم روزها بنویسم و اشک بریزم. از یاد آقاجون و خاله زهرا. از یاد کودکیمون که طول سال روزشماری میکردیم برای هفته ای مرند بودند. و وقتی مرند بودیم بال میزدیم از خوشی. از دور همی های پشت سر هم که به مناسبت ورود ما تشکیل میشد.
اون وقت ها همیشه همه جمع بودیم. خواهر ها، خاله ها، دخترخاله ها، دایی، زندایی و مامان جون وآقا جون.
الان دیگه اونطوری نمیشه، آخرین باری که همه جمع بودند عقد من بود. بدون آقاجون و خاله زهرا. بدون اینکه با خیال راحت دور هم باشیم و گپ بزنیم و چای بخوریم.
امسال که رفتیم، همه خاله ها و دایی و مامان جون حاجی بودند. خونه مامان جون که به هر بهانه ای پر وخالی میشد، دیگه پرنده پر نمیزد. مامان جون دیگه حال و حوصله و تندرستی سابق رو نداره که مهمون تو خونش بیاد و بره. مامان جون پاش درد میکنه و وقتی دوباربین اشپزخونه و اتاق میره و میاد دیگه عذاب پاش ولش نمیکنه. مامان جون با ویلچر اعمال حجش رو بجا آورد.
مامان جون قبلا اینطور نبود. وقتی تلفن زنگ میزد از حیاط خونه 500 متریشون بدوبدو میومد، از پله ها بالا میومد و تلفن رو جواب میداد.
هرچی فکر میکنم همه نوستالژی های من تو مرند خلاصه میشن. انگار که تمام سال رو فریز بوده باشم و فقط ده دوازده روز مرند رو بچگی کرده ام.
دنیا دنیا، ای بی وفا دنیا.