آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

چیا نبَندیدی؟  (چرا نبستی؟)


بابا/مامان لِگاه کن! :  نگاه کن


بابا نَنو!: نرو (صبح به صبح، در حاله چانه زنی با بابا برای سرکار نرفتن!)


نَبَ ای دی: نبردی


گُباید دُما: خداحافظ شما

(رفتی پشت شیشه و داری با ماشین زباله خداحافظی میکنی!)


من گِیّه میکنم! : در حال تهدید بابا بزرگ و مامان بزرگ، که اگر برید من گریه میکنم!


دما بیای، من دستم بنده! دارم مانین بادی میکنم! (شما بیار، ...دارم ماشین بازی میکنم.) در حال مذاکره برای اینکه بیای آب بخوری، یا من آب رو ببرم خدمتتون!


وسط بدو بدو، بی هوا رفتی تو مبل: حواسم نبود!


---

من: پسرم چه جوری بگیم؟ لطفا بگو لطفا!

شما با اخم تصنعی: نه ! دومبند نیمیگم. دومبندم لَپته اونننّنّجا (با اشاره به اتاق تاریک) دومبند تو دئنم نیت! (لطفا نمیگم، لطفنم رفته اونجا، لطفا تو دهنم نیست!!!!!)

و البته بعد از کمی مذاکره و زمزمه با خودت، خودت رو قانع کردی که لطفا بگی، و رفتیم بنا به درخواست مودبانه ات، برات کیک کوچولو آوردیم.

رز
۱۷ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۱۰ ۰ نظر

مامان جون در راه بازگشت از سفر هر از گاهی سرفه اش میگیره و جرعه ای سرکه مینوشه، که مانند ابی بر آتش سرفه شون رو تسکین میده.

چندی بعد، من تک سرفه ای میکنم.

میگی: گب دِی که بگوی! (خب سرکه بخور)

-----


بابا عطسه میکنه.

میگی: بابا دسمال میگاهی؟ (دستمال میخوای؟)


----

بابا میگه فقط یه دونه شکلات.

میگی: نه! دِه تا دِه تا . (سه تا سه تا)


-----

داری میری روی سطل آجرهات بایستی. بابا منعت میکنه.

میای سر بابا رو به سمت پنجره میچرخونی و میگی: اون بَیو نگاه کن.


-----

چند تکه نون خشک رو ریختی توی قابلمه لعابی کوچک، میگی:

کامل نپقته، بزای گاز بپزه. (کامل نپخته، براز روی گاز بپزه.)


-----

به خاله ها گفته بودی:

میخوام یه چیزی براتون تعریف کنم!

 و بعد به سبک همیشگی خودت شروع کرده بودی با احساس به گفتن اینکه اومد و اینطور شد و من رفتم و اومد منو خورد و الخ!


-----

رفتیم خونه خاله مامان جون، دو تا نوه یک ساله اشون مثل جوجه دنبال هم راه میرفتن.

میگی: به نظیت چیا دوبت نمیکنن؟! (به نظرت چرا صحبت نمیکنن؟)

------

خونه مامان جون بزرگ، کنار بخاری دراز کشیدی و میگی: 

پتوی بودویگ!

چتوی بزرگ برات میارم، میگی: منظورم پتوی کوچیک!


------

رفتیم خونه پسرخاله. پتو برات میارم، بلکه دیگران هم باور کنند که نمیخوابی! (شدیدا خوابت میومد، و بهانه میگرفتی. همه میگفتن خب بخوابونش. روم نمیشد بگم بلد نیستم بخوابونمش!!!)

پتوی مسافرتی روت کشیدم، میگی : نه این ناز نیت! (نیست.)

منظورت رو میپرسند، میگم منظورت پتوی گلبافته.

یکهو دیدم مادرخانم پسرخاله رفته از طبقه بالا یه پتوی ناز بزرگ آورده برات!! (و به این ترتیب اسم پتوی گلبافت که عشق اولت هست رو پتوی ناز گذاشتی. راستی عشق دومت پلاستیکه!!!! )


رز
۱۶ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۵۶ ۰ نظر

اونقدر داره بهم خوش میگذره که نگو!!

پسرک و دخترخاله 5 ساله اش در دقیقه چند بار با هم دارن دعوا میکنن، دخترک حرص پسر ما رو درمیاره، پسرمون هم عصبانی میشه و پرخاشگری میکنه، بعد دخترک چغلی پسرک را به ما میکنه و ما میمونیم پسرک را بابت رفتار زشتش توبیخ کنیم، یا دخترک را بابت رفتار زشت چغلیزاسیون!

علی ای حال، مجبور شدیم پسر دردانه عزیز دلمون رو دقایق اندکی در اتاق در بسته تنها نگه داریم و از حق نگذریم چند اپسیلون رفتارش بهتر شد!!!! (چشم پدر بزرگ و مادر بزرگش روشن!!!!)


از روزهای میانی سفر یک هفته ای مرند و قم به بعد، نمیدانم در اثر سرماخوردگیه، یا زیادی در جمع بودن کلافه ات کرده، یا چشم خوردی!! یا چی، که بساط گریه، بهانه گیری و پرخاشگری به راهه. مخصوصا این دو روز که برگشتیم خونه. 

گاهی به فرار فکر میکنم!!!


به بچه ها میگم: اونقدر امروز دعوا کردید، دیگه فعلا اجازه ندارید با هم بازی کنید. نه زهرا میاد اینجا، نه ما میریم خونه زهرا اینا.

زهرا که در جا متنبه نما ! شده میگه: ما دیگه دعوا نمیکنیم. اگه سپهر دعوا کرد، من دعواش میکنم که دعوا نکنه!!!!!!


رز
۱۶ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۴۱ ۱ نظر

عید که میاد، انگار همه ی بدو بدو های قبل از عید، یک هو تبدیل میشه به نوعی رخوت. رخوتی که فقط توش میخوری و میخوابی و میگردی و هیچ کار خاصی نمیکنی. 

وبلاگستان هم از این قاعده مستثنی نیست.

همه وبلاگها در رخوت فرو رفته اند.

رز
۰۶ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۴۰ ۱ نظر

بابا شب گذشته تو انباری سخت کار کرده و بدن درد و حساسیت، رمقش رو گرفته. صبح بعد از صبحانه، آخیییشی میکنه و دراز میکشه.

میپرسی: چی شد؟

میگم بابا خسته شد، دراز کشید.

میگی: از چی؟ از دوبحانه؟!!




سوار ماشین شدیم و ماه رو نشونت دادم. حس میکنی ماه همراه ما حرکت میکنه.

میگی: ماه هم میاد گونه ی ما؟ (خونه)



رز
۰۱ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۵۰ ۰ نظر

به بازی هایت دقت میکنم،

عروسکهای انگشتی و چند تا تکه اسباب بازی ِ تو قابلمه جاشو رو انداختی توی قابلمه ات و هی میگذاری پشت سطلی که به عنوان گاز سرو ته گذاشته ایم و چیک زیرش رو روشن میکنی و دو ثانیه مکث، میگی پُقت درش رو برمیداری ، هیجان زده میگی داقه، دو ثانیه صبر میکنی، غذا رو تو بشقابهای صورتی فسقلی میگذاری و میخوریم، و دوباره از اول همه رو توی قابلمه میریزی و همان کارهای قبلی، بدون کم و کاست.

ماشینهات رو میچینی، نشونم میدی و ازم میخوای قیافم رو به صورت علامت تعجب در بیارم، دوباره یه جور دیگه میچینی و دوباره علامت تعجب. خیلی وقتها حتی نوبت به علامت تعجب و خوشحالی من هم نمیرسه، از اول میچینی، یه وجب این ور تر میگذاری، دوباره دو وجب اون ور تر و همین طور ادامه داره.

هرررر چیزی که دم دستت باشه رو جمع میکنی تو پلاستیک های بزرگ. از اسباب بازی و دمپایی گرفته تا لباس و روسری و تشکچه ی تعویض پوشک و تکه های ظرف یکبار مصرف و رسید خرید و حتی میوه و ... میای این طرف اتاق، همه رو میریزی بیرون، ذوق میکنی بهشون، باهاشون بازی میکنی یا میکنیم، بعد دوباره مودَبَّد میکنی و همه رو تو پلاستیک میریزی و میای اون طرف اتاق، یا تو اتاق دیگه، یا تو خونه بازی ات.



کارهات چقدر شبیه خودمونه، ما آدم بزرگها که فکر میکنیم خیلی هدف مند کار میکنیم و انتظار داریم همه متوجه باشند که کار مهمی داریم.

ما آدم بزرگ ها که گاهی مثل یک نوار، بی کم و کاست هر روز تکرار میشیم و حواسمون نیست کسی که دو روزش مثل هم باشه، از زیانکارانه.

ما آدم بزرگها که داریم بزرگترین نعمت و بزرگترین سرمایه زندگیمون رو، عمرمون رو بی توجه به مبدا و مقصد هستی ، توی تسلسلهای خودمون هدر میدیم.


رز
۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۸ ۰ نظر
َشونه ام رو از سرم برمیداری و برعکس میزنی به سرم، 
میگی: مامان میجیه ی دیگه دودی! (مامان مرضیه ی دیگه شدی)
و صدات رو کلفت میکنی و میگی:
لَـلام مامان میجیه ی دیگه! (سلام)
رز
۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۴۱ ۰ نظر

میگی:

تا اینو بُگویَم، داییم سرد بشه!

(تا اینو بخورم، چایم سرد بشه)


میگی:

یه مقدار خسته شدم، میخوام بگایم


در حال انجام کار، میگم ه ه ه ...

میگی:  دی دود؟ (چی شد؟

میگم خسته شدم.

میگی: خب بِگاب!



وسایل رو جمع میکنی تو پلاستیک

میگی: دایم مو دَ بَّد میکنم. (دارم مرتب میکنم)

رز
۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۵۴ ۰ نظر
وقتی ازت ناراحت میشم و اخم میکنم، یا خدای نکرده داد میزنم، یا به هر نحو ابراز ناراحتی میکنم، چند لحظه یا دقیقه سکوت میکنم و نگاهت نمیکنم.
بعد که این مدت سپری میشه و میخندم، یا باهات معمولی حرف میزنم، برمیگردی میگی: خوب شدی؟


یه چیز تو این مایه ها که من اصلا از هیچی خبر ندارم و نمیدونم چرا یه وقتایی با خودت درگیری پیدا میکنی مامان جون!!!!!
رز
۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۳۶ ۰ نظر

به ده لایه رَئییم

(بسم الله الرحیم )


بیسمی اللهی الروحمان احد

(ترکیب بسم الله الرحمن الرحیم، و کفو احد، با صوت )


الاهو اکبک (الله اکبر)

دوبان الله (سبحان الله)

لا اله الل الله

مالک یوم الدین

کفو احد


اِتالا (انشاالله)

میگم: فلان چیز تموم شده

میگی: بابا اتالا میگَیه؟ (بابا ان شاالله میخره)


میگی: بریم فلان جا، یا فلان کارو بکنیم

میگم: انشاالله

میگی: نه الان!



ماتالا (ماشاالله)

میگم: وقت جاروبرقیه

میگی: من ماتالا بودوگ دودم، میتونم جائوبقیو بیایم! (من ماشاالله بزرگ شدم، میتونم جاروبرقی رو بیارم)


میگم: بیا لباست رو عوض کنم، لباس راحتی بپوش.

میگی: ببین احدان ماتالا لباس راحتی بودیده! (ببین احسان ماشاالله لباس راحتی پوشیده)


میگم: هوا چه خوبه

میگی: ماتالا ئَوا ابریه! (ماشاالله هوا ابریه)

رز
۱۹ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۴۷ ۰ نظر