میخوای با تمام قوا بکوبی روی کیبورد لپ تاپ، مانع میشم. عصبانی میشی و من رو میفرستی دنبال نخود سیاه:
برووو! برو دالن!
طبق معمول برای یادآوری لطفا و برای تلطیف فضا، صدام رو نازک میکنم و میگم: مامان لطفا برو سالن!
اخم میکنی و میگی: دومبند نیمیگم! داحت دودم از دوما! برو دالن دنقاندین بگد!
(عمرا کسی متوجه بشه اینا یعنی چی!)
(لطفا نمیگم، ناراحت شدم از شما، برو سالن نقاشی بکش!!!!!)
میگی: خوشحالم داری قران میخونی برام
بابا میگه: سپهر جان میخوام بخوابم. لطفا چراغو خاموش کن!
میگی: باشه! بزار بپر بپرم تموم شه بعد!
دارم مرغ خرد میکنم.
میگی مامان منو بغل
میگم اگه اینجوری بغلت کنم لباست کثیف میشه
میگه چه جوری؟ لُقلی بغلم کنی؟!!!
(نتیجه گیری منطقی عالی! )
مشغول کارم.
میگی مامان منو بغل
میگم چرا بغل کنم؟
صدات رو نازک میکنی و در حال فکر: بغل کـــن، (و بعد نتیجه رو بیان میکنی) بغل گیلی گوبه!
(خیلی خوبه)
با مداد روی چارچوب پنجره خط خطی کردی. صدام میکنی و دسته گلت رو نشونم میدی.
میگم نه مامانی!
میگی: نه! بگو فقط رو کاغذ مامان جون!
برداشت اول:
نیمه شب منو بیدار کردی که «مامان گوشم میسوزه!» تا صبح هر وقت جا به جه شدی، از درد نالیدی و فقط تو بغلم بودی. (تو رختخواب). اول وقت زنگ زدم از دکتر وقت گرفتم. وقت آماده شدن که فهمیدی میریم پیش دکتر، گریه ای میکردی جانسوزتر و جانگدازتر از گریه برای درد گوشت. تشویق، ترفیع (صدا) ، ترغیب، توصیف، تشبیه، هییییچ چی اثر نمیکرد. آخرش نصفه نیمه آماده ات کردیم و پریدیم تو کوچه. وقت معاینه هم شدیدا گریه و مقاومت میکردی.
برداشت دوم، یک هفته بعد
صبح گفتم میخوایم بریم پیش آقای دکتر. چند بار گفتی «نه دیگه مامان، پیش آقا دوختُی نییم،» و وقتی رسیدیم دم در چند بار گفتی بریم بیرون، دیر شده، بریم!!! و موقع معاینه چند بار گفتی مامان بغ اغل، مامان منو بغل. و تمام.
تازه بعدشم پرسیدی چرا نمیرم اونجا (روی ترازو، دفعه قبلش دکتر وزنت کرده بود.) موقع بیرون اومدن هم با آقای دکتر بای بای کردی و اومدیم بیرون.
برداشت سوم، چند روز بعدتر،
رفتیم مطب دکتر گوش و حلق و بینی برای خودم. اونجا تا دکتر بیاد، 5 دقیقه ای خوابیدی و وقتی رفتیم تو بیدار شدی. دکتر گوش من رو نگاه کرد و بعد ازش خواستم شما رو هم ببینه. خیلی ریلکس اجازه دادی. بعد همون طور خواب آلو اومدیم خونه. وقتی رسیدیم خونه گریه میکردی که: بازم بریم پیش آقا دکتر!!!!! بریم پیش آقا دکتر دیگه!!
نگاهم به ساعت بود،
شد 45 دقیقه!
45 دقیقه گریه جانسوز، با نوسانات عصبانیت، دلشکستگی، خشم، چند دقیقه ای فراموشی و بعد دوباره و دوباره و دوباره گریه جانسوز!
سوپی پخته بودم که به خاطر سیر زیادش کمی تند شده بود و دوستش نداشتی. حتی تازه اش رو هم نخوردی (شما که غذای تازه اونم از نوع سوپ رو خیلی دوست داری) چند بار گرم شد، نخوردی، با برنج از قبل پخته مخلوط و فراوری شد، باز هم نخوردی و به این ترتیب سوپ حدود یک هفته در یخچال موند تا یه روز خودم بخورم.
بالاخره تصمیم گرفتم بدم کبوترا بخورند. ریختن سوپ برای کبوترها همانا و خلق آن 45 دقیقه مذکور همان!!
همدلی، توضیح، تشویق، حواس پرت کنی، تلوزیون، سوپ مشابه هیچ کدام اثر نداشت که نداشت.