تا وقتی بچه نداری دستان همسرت را میفشاری و با هم قدم میزنید
وقتی بچه دار میشوید، هر دو دستان پسرک را میگیرید و سه تایی قدم میزنید
تا....پسرک بزرگ شود و دیگر نیاید پیاده روی.
آن وقت دوباره دستان همسر مال تو میشوند.
تا وقتی بچه نداری دستان همسرت را میفشاری و با هم قدم میزنید
وقتی بچه دار میشوید، هر دو دستان پسرک را میگیرید و سه تایی قدم میزنید
تا....پسرک بزرگ شود و دیگر نیاید پیاده روی.
آن وقت دوباره دستان همسر مال تو میشوند.
نرم نرمک میرسد اینک بهار
نرم نرمک میرسد اینک بوی نوزاد، خوش به حالمان که دوباره بوی نوزاد و صدای گریه اش در نزدیکیمان خواهد پیچید و خوش به حال مادرانشان که طعم شیرین مادری را از نو خواهند چشید. دوباره شیردادن، بادگلو گرفتن، عوض کردن جا، گریه های شبانه، این چرخه ی خسته کننده ی دوست داشتنی.
نوش جانشان.
برگشتیم به قلمرو خودت، با پتوهای نرمی که هرچقدر بخواهی صورتت را به آن میمالی و دنبال خودت میکشی و شش شش گویان دنبال من میآیی. جایی که دیگر هر لحظه بارها و بارها سراغ بابا را نمیگیری، از شدت ناآشنا بودن.
خدا رو شکر.
سه شنبه 8 آذر:
من: (20:30) سلام. محبوبه جان این پسر من عجلش زیاده. من الان بیمارستانم. شرمندم بقیه کارا دیگه به عهده خودته. فایل اولیه رو پریشب فرستادم برات
محبوبه: س مرضیه جون خیلی دوست داشتم باهاتون صحبت کنم میخواستم زنگ یزنم گفتم نکنه براتون ضرر داشته باشه. خودتون خوبین. اصلا نگران پروژه نباشین خیالتون راحت باشه ان شاالله خدا خودتون و بچتون حفظ کنه و سالم و سلامت باشید.
خدیجه زن عمو، 22:20: سلام. چه خبر؟ در چه حالید؟
چهارشنبه 9 آذر 90:
زن عمو: سلام. صبح بخیر حال همگی خوبه انشاالله. اگه امروزو نگه میدارن من بیام شما برگردین استراحت کنید تا شب (برای مامان)
:) «عشق» یعنی همین :)
:) حال سپهرم چطوره مادر؟ :)
قدسیه: سلام مرضیه جون. دانشگاه بودم که مامانم خبر داد. خیلی خوشحال شدم. گفتم فعلا مزاحمت نشم؛ ایشالا بعدا زنگ میزنم. ایشالا زود خوب بشی خواهر. (میشه اسم آقا پسرتو بگی، به قول خودت کنجکاوی داره میکشه)
قدسیه: آخی قربونش برم. خیلی از اسمش خوشم اومد.
راضیه: سلام مرضیه جون. پس کی میری واسه ادکلن؟
راضیه: مرضیه منم ور دار- موقعیت مناسبه؟
(1:02) راضیه: خوب مرضیه عزیزم خوبی؟ بچه خوبه؟ کجایی؟ کدوم بیمارستان؟ من کی بیام؟ زود باش
10 آذر:
عمو، زن عمو، صبا: سلام. خسته نباشید. چشما روشن، قدم نورسیده مبارک، انشاالله همگی در سلامت کامل باشند. به بابا و بابابزرگا و مادربزرگای نورچشم سلام برسانید. فاطمه زن عمو، عمو و صبا.
حمیده: سلام. قدم نورسیده مبارک. حمیده
12 آذر:
سر و ن از در وا ری: قدم نورسیده مبارکککک. ایشالا دومادش کنی. حسابی مواظب سپهر کوچولو باش مرضیه جون.
سع یده خا لق ی: سلام سعیده هستم. قدم نورسیده مبارک. خیلی خوشحال شدم.
زه را آج یلی: سلام مامان مرضیه. قدم نورسیده مبارک باشه. :) مرضیه جان جزوه اقتصادتو از آیلین گرفتم برات بیارم. میخوای آدرس بده بیارم دم خونتون. :)
13 آذر:
زهرا دخترعمو: سلام عزیزم. قدم نورسیده مبارک انشاالله سالم و صالح باشه و بهش افتخار کنی. امیدوارم خودت هم خوب باشی و زئدتر از رختخواب بلند بشی. از روی آقاکوچولو ببوس و به آقا ایمان سلام برسون.
زهرا ذو ال قدر :(بعد از تماس تلفنی:) راستی یادم رفت بگم، مهرناز خیلی خیلی سلام رسوند و تبریک گفت. :)
14 آذر:
سر می نه: سلام عزیزم.خوبی؟/ سپهر کوچولو خوبه :)) عزیزم یو آیدی مهگلرو داری چون لینک وبلاگشو فرستاده واسه بچه ها
افسانه: مرضیه جون سلام. قدم نورسیده و مادرشدنت مبارک. بووووس
نرگس: سلام عزیزدل. همین الان خبردار شدم پسر گلت دنیا اومده. خیلی خوشحال شدم. قدمش خیر باشه براتون. امیدوارم سالیان سال زیر سایه پدر و مادر گلش به شادی زندگی کنه. ببخش نمیدونستم کی استراحت میکنی زنگ نزدم. مواظب خودت و سپهر عزیز باش.
نرگس: مرسی. آخرش پسرت هم مثل خودت بلا از آب دراومد همه ما رو شگغت زده کرد. سمیه گفت که خوبین خوشحال شدم. کی استراحت نمیکنی بهت زنگ بزنم؟
فا طمه انی سی: سلام. خوبی مرضیه جان. از زهرا شنیدم داری مامان میشی. مبارک باشه پیشاپیش.
فا طمه انی سی: وای بسلامتی. خودت خوبی؟ هر دو خوبین؟ عزاداریای شما هم قبول باشه.
16 آذر:
فا ظمه کو تی: خوش قدم باشه عزیزم. راستی طبیعی زایمان کردی؟
فا ظمه کو تی: الهی. پس حسابی اذیت شدی. در عوض تا سپهرو دیدی همه دردات یادت رفت. :)
آی لین علی پور: سلام خانم. تبریک میگم. به سلامتی و به دل خوش. میخواستم زنگ بزنم ولی گفتم چون نمیدونم کی بیدارید بهتره پیام بدم.
مه سا مع لم یان: مرضیه جونم، مامانیه گل، قدم نورسیده مبارک. ایشالا که قدمش پر از خیر و برکت باشه.که دیر شد، شرمندم گرفتار بودم. حالا هم اس ام اس دادم که نگی بی معرفتم. حتما بهت زنگ میزنم. :*
21 اسفند 89
ایمان: دیشب خواب دختر کوچولومون رو دیدم. خواب دیدم برده بودیمش حموم، یه لباس تمیز و صورتی قشنگ تنش کردی. من بچه میخوام! :-/
14 اردیبهشت: امیدوارم دخترمون دختر باشه مرضیه
15 اردیبهشت: فکر کنم در تربیت سپهرمون دچار نقص فنی بشیم، آخه من خیلی دل نازکم.
اعضای بدن:
پا (عضو مورد علاقه، به کفش و دمپایی و جوراب هم اتلاق میشه. البته اکثرا به صورت پاپا)
گوگِ یا گودِ ! (گوش)
مم مم (بر وزن بینی! جدیدا دیگه تکرار نمیکنی و فقط نشون میدی، مخصوصا این چند روز که همش با جمله ی «بزار بینیت رو تمیز کتم» زیاد بهش ارجاع داشتیم!)
نام! (ناف، جدیدا از سرت افتاده، قبلا با هر بار شیر خوردن یه سراغی هم از نام میگرفتی!)
بوو (مو!)
چشم رو با پلک زدن پشت هم نشون میدی.
خوردنی ها:
آب (وقتی آب رو میریزی، تبدیل میشه به : آبِّه، همراه با تعجب و سوال! به چای هم میگی آب، یا داغ)
دوغّ (نوشیدنی بسیار مورد علاقه، به خصوص دوغ آلیس! بچم علایق غذاییش مثل مامان و باباشه :) به شیر گاو هم میگی دوغ. )
نوم (نون)
گووجی (گوجه)
قاگ و بعد قاچ (قارج که باز هم در علاقه به این مورد داری راه مامان و بابا رو ادامه میدی)
بقیه ی خوراگی ها: هام یا آم. باور کن من این اسمو نذاشتم! شما خودت یاد دادی به من این اسمو. احتمالا دلیلش هم این بوده که هر بار با اشتها چیزی رو خوردی من با ذوق گفتم : آآممم.
ش ش اینو جدید یاد گرفتی: شیر مامان.
وسایل:
الللو (تلفن. به صورت نمایشی هم دستت یا دو دستت رو میزاری گوشت و از صمیم قلب الو میگی.)
گل
آم آم (ماشین)
داغ: غذا، اسپند دودکن، کتری، قابلمه و هر چیزی که میتونه بالقوه یا بالفعل داغ باشه. حتی شومینه خاموش رو با اینکه جایی ندیده بودی داغ تشخیص دادی.
اوتتو (اتو، چند هفته پیش یه بار دیده بودیش و اسمشو گفته بودم. دیروز تعجب کردم که یادت مونده و اسمش رو بلدی.)
اشخاص:
بابا
ماما
عمه
گاهی آلــه (خاله)
نِ نِ (نینی)
آ آ (آقا)
و همچنان ورد زبانت چیه؟ است:
وقتی اصرار داری به چیزی: چیهچیه؟
وقتی داری سعی میکنی از صندلی بالا بری و به زحمت افتادی: چیـــــه چیـــــه؟
در هر تصمیمی، بازخورد اونه که نقش مهمی در احساس آدم بعد از تصمیم داره!
خیلی پیچیده شد.
پارسال که تصمیم گرفتم پیش شما بمونم و دانشگاه نرم، تا وقتی تشویق های بابایی و مامان بزرگ بود، دلم قرص بود، وقتی تشکیک های بابابزرگ اینا وارد کار شد دلم لرزید. وقتی دوستام و مسئولین دانشگاه شنیدن و گفتن حیفه و تنبلی نکن! و اینا، دیگه واقعا سختم بود پایبند باشم به این تصمیم.
در مورد بستن وبلاگت هم همین طور. تا تصمیم خودم بود، میتونستم خودمو قانع کنم به این که چرا بستم. وقتی بابایی فهمید و خوشحال شد، دلم قرص تر شد، ولی وقتی همون اندک خوانندگان وبلاگ میگن حیفه! دلم میسوزه که ای وای! حیف بودااا!
در حالی که هیچ چیزی رو از دست ندادم، جز چند خواننده که آشنا ها و فامیلاش معذبم میکردند. البته که اکثرشون رو خودم دعوت کردم، و بعد از بیخ و بن پشیمون شدم.
حیف، خاطرات مادر و فرزندی ما دو نفره، که در ملا عام منتشر بشه عزیز مامان.
دوستت دارم پسرم.