آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

سلام پسر خوبم

وبلاگ جدیدت مبارکمون باشه ناز مامان.

وبلاگ جدید کاملا خصوصی. :)

رز
۱۶ فروردين ۹۲ ، ۱۶:۲۱ ۰ نظر
یک ماه قبل: بابابزرگ پدری مهمانمان هستند و بعد از ظهر میخواهند خانه ی ما استراحت کنند. پتوی بابا را می آوریم برایشان. با جدیت و اعتراض پتو را از رویشان میکشی کنار. میگذاریم به حساب اینکه از جنس پتو خوشت می آید و میخواهی پتوبازی کنی.

چند هفته قبل: کیفم را به دست آقای کیف ساز میدهم که ببیند میتواند بندش را نو کند یا نه. جیغ میزنی و اعتراض میکنی. میگذارم به حساب اینکه بعنی چرا ایستادی، برویم.

چند روز قبل:

- در راه بازگشت از حرم، توی تاکسی مامان جون کیف من را میگیرند که راحت تر با شما کشتی بگیرم. بند کیف را میگیری و میکشی سمت خودمان و با اعتراض میگویی «مامان»

- در مسجد دخترک هفت هشت ماهه که ظاهرا از قرمزی کیف من خوشش آمده دستش را میاندازد که بگیردش. به زور کیف را از دستش بیرون میکشی و میبری یک متر آن طرف تر رها میکنی.

- بابابزرگ مادری مهمانمان هستند. باز پتوی بابا را، این بار با عصبانیت از رویشان میکشی و مدام میگویی: بابا!!


اینها را دیگر نمیشود به حساب چیز دیگری گذاشت. شک نداریم که رادارهای مالکیتت به همین زودی بسیار فعالانه دارند عمل میکنند.

شکر خدا این یکی هم به کار افتاد. خدا به خیر کند عاقبتمان را!!

نوشته شده در پنجشنبه 8 فروردین1392ساعت 0:53 توسط مامان| یک نظر یک نظر

عزیزی میگوید: سال گذشته سال خوبی بود.

با خودم فکر میکنم چه کردم در سالی که گذشت؟

یادم می آید که مادری کردم و بس.

با خود به نتیجه میرسم: سال گذشته سال خوبی بود.

نوشته شده در پنجشنبه 8 فروردین1392ساعت 0:36 توسط مامان
رز
۰۸ فروردين ۹۲ ، ۲۰:۴۶ ۰ نظر
گفتم دعای دولـت تو ورد حافـــظ اسـت

گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند

----

پسرم بیا دعا کنیم امسال، همان سال موعود فرج باشد.

دعا کنیم امسال سلامتی و عاقبت به خیری برای همه باشد.

پسرم، پاره ی تنم عیدت مبارک.

نوشته شده در چهارشنبه 30 اسفند1391ساعت 1:6 توسط مامان| 4 نظر 4 نظر

شایدتر هم داشتن وبلاگی که مامان برای آدم نوشته باشد و تعداد خوانندگان آن، در آینده یک پرستیژ باشد برای نوجوانان آینده و اگر ننویسیم خِرِمان را بگیرند که پس کو وبلاگ من؟!!!
نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند1391ساعت 15:33 توسط مامان| ثبت نظر ثبت نظر

پسرم اگر بزرگ شدی و دوست نداشتی از این که خاطراتت را پیش از خودت، دیگرانی خوانده اند چه کنم؟!

شاید اسباب کشی کنم، به سوی خاطره نویسی بدون انتشار عمومی.

شاید.

نوشته شده در یکشنبه 27 اسفند1391ساعت 2:30 توسط مامان| 3 نظر 3 نظر

یکی از نیازهای اساسی شما، که حتی نیاز به خواب و خوراکت رو تحت تاثیر قرار میده، نیاز به آرامشه.

نیاز به رها بودن، به حال خود بودن. 

از نوزادیت هم همین طور بودی. یادته برات تعریف کردم روز اول عید سال 91 رو؟ که چقدر گریه کردی؟ اون موقع نزدیک 4 ماهت بود، و دقیقا از شلوغی دورت خسته شده بودی.

یک ماه قبلش، توی مهمونی بله برون عموجون هم همین اتفاق افتاد، و نتیجه این شد که من در طول مدت مهمانی یا توی اتاق داشتم عوامل مختلف گریه ات رو بررسی میکردم، یا کنار هود عزیز، به صدای روح بخشش گوش میدادیم.

هنوز هم وقتی شلوغی اطرافت از مدت مجاز تجاوز میکنه، کل سیستمت میریزه به هم و فقط صدای بهانه گیری ازت ساطع میشه!

امروز وقتی بعد از 12 ساعت تنها شدیم، شدی همان سپهر همیشگی، در حال بالا رفتن از سر و کول من و مبل و بدو بدو کنان و حرف زنان.

به بابایی میگم: نیاز داره به حال خودش باشه.

بابایی میگه: دقیقا!

و ادامه میده: مثل خود ما.

و من میگم: دقــیقاً!!

نوشته شده در یکشنبه 27 اسفند1391ساعت 1:13 توسط مامان| یک نظر یک نظر

نمیدانم چه طور جرئت کردم عشق ابدی و ازلی ات، پتویت را میگویم، در مقابل چشمانت به لباسشویی بیندازم!!

در طول مدت شستشو سعی میکردی از شیشه عبور کنی و به عشقت برسی! 


مجبور شدم بساط خانه تکانی را دوباره راه بیندازم تا عشق بر آب رفته‌ات از سرت بیفتد.

اسپری و دستمال و بالا رفتن از صندلی سور و ساتی برایت به ارمغان آورد. 

من روی این صندلی بالا میپریدم که دستم به قسمت های بالای دیوار برسد، شما هم روی صندلی خودت بالا میپریدی! 

نردبان هم که فکرش را نکن. بار آخری که نردبان را آوردم و بالایش رفتم تا پرده را در بیاورم، وقت پایین آمدن باید مواظب می‌بودم پاهایم را روی دستهایت که یک پله بالا آمده بودی نگذارم. تازه اون موقع زورت به پله اول میرسید هنوز. عصر همان روز، یا فردایش بود که پله ی آخر هم فتح کردی، با اسکورت مامان. 

خب مسلما وقتی من بالای نردبان باشم، اسکورتی هم در کار نخواهد بود، بنابراین همان امن تر که پای نردبان به خانه باز نشود و همچنان من روی صندلی بپرم بالا و پایین.

من دستمال خودم را میکشیدم، و شما... شما در اولین فرصت دور از چشم من، حساب جعبه ی دستمال کاغذی را که به لطف صندلی بهش دسترسی پیدا کرده بودی، و دستمال های داخلش را رسیدی. 

من پتوها را شستم و پهن کردم، شما هم با دستهای چرب تازه غذا خورده نوازششون کردی.

من هی تلاش کردم خانه را جمع کنم و شما هی پخش تر کردی اسباب های خودت و اسباب های داخل کابینت ها را.

خلاصه همکاری مستحکمی داشتیم و داریم با هم عزیز مامان.

نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند1391ساعت 23:12 توسط مامان| 6 نظر 6 نظر

به استحضار عموم میرساند علت گریه ی نیم ساعته ی نیمه شب کودک پانزده ماه و نیمه هنوز* هم میتواند به علت بادگلو باشد، بدون توجه به اینکه گریه ی بادگلو برای نوزدای نهایتا چند ماهه است.

--------

* هنوز که میگویم، داستان دارد مادر جان. قصه ی شب را که یادت هست؟!! 

این بار اما، خیلی نترسیدیم. بالاخره تجربه ای گفتن، چیزی گفتن. باز هم گریه هات شبیه کسی بود که ترسیده باشه. باز هم چند قطره آب به کمکمون اومد. همه ی عوامل رو بررسی کردیم، ولی صادقانه هیچ جوره احتمال بادگلو به ذهنمون خطور نمیکرد. 

--------

بعد از اینکه سبک شدی، خنده هات برگشت،  «چیه چیه » گفتن هات هم، همه چیز آرام شد و زندگی زیباتر.


نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند1391ساعت 14:1 توسط مامان| 2 نظر 2 نظر

فقط در خانه ی بچه داری ممکن است آفتابه را رو میز پذیرایی ببینید!

نوشته شده در شنبه 19 اسفند1391ساعت 11:47 توسط مامان| 5 نظر 5 نظر

این مکالمه در طول روز بارها و بارها و بارها تکرار میشه:

سپهر: اِه اِه اِه...

مامان: فلان چیز رو میخوای؟/ فلان کار را بکنیم؟

سپهر: هِه هِه!

نوشته شده در چهارشنبه 16 اسفند1391ساعت 16:29 توسط مامان| یک نظر یک نظر

پسر مهربان و مودب ما بعد از اینکه چیزی را میخواهد، یا نمیخواهد و ما بهش میدهیم، و میگوییم بفرمایید، حتی وقتایی که نمیگوییم بفرمایید، مهربانانه نگاهمان میکند و میگوید: نَی نَی nay nay، حرفی بین نون و میم، یا چیزی شبیه به این.

هنوز هم باورمان نمیشه به این زودی تشکر کردن را یاد گرفته باشه.

ماشاالله.

نوشته شده در چهارشنبه 16 اسفند1391ساعت 16:27 توسط مامان| 2 نظر 2 نظر

با کودک 15 ماهه ای که زود عصبانی میشود، و برای نشان دادن عصبانیتش مامان را گاز میگیرد باید چه کرد؟

صبوری؟ بی تفاوتی؟ پرت کردن حواس؟ 

خب همه ی این ها را انجام میدهم و باز تکرار میشود، چه کنم؟!


پ.ن: تربیت روز به روز وارد فازهای مشکل تری میشود. خدایا توکلمان به توست. این بچه ها امانت های تو هستند، نزد ما. پس خودت همراهمان باش در امانت داری.

نوشته شده در یکشنبه 13 اسفند1391ساعت 16:5 توسط مامان| 7 نظر 7 نظر

1. هر چه میسابی و میشوری، مشخص نمیشود. هیچ کس نمی فهمد چقدر تمیز کاری کرده ای، تقدیر و تشکر پییش کش. ولی اگر ولش کنی به حال خودش، داد میزند که من تمیز نشده‌ام. (در مورد فواید خانه تکانی!)

2. هر چه بیشتر میگردی، از آنچه میخواهی یا میخواستی یا دوست داشتی به دست بیاوری دورتر میشوی!(در مورد سرچ مقاله برای پایان نامه)


الان یعنی تابلوه که امروز به ادامه خانه تکانی پرداختم  و امشب دوباره بساط «مقاله سرچ کنون برای ایده و رفرنس پایان نامه پیداکنون»!! به راه بوده؟!

نوشته شده در پنجشنبه 10 اسفند1391ساعت 1:18 توسط مامان| 7 نظر 7 نظر

1. چیییهه؟

2. کلاه

1. چیه؟

2. کلــاه

1. چیه؟

-2. کــلـــاهه

.

.

.

1. چیه؟

2. کــلـــاهه، کُ لــــا هه! اِ! هی میگه چیه چیه!!


- شماره 1 ، سپهر و شماره ی 2 زهرا بود. من و مامان زهرا نماز میخوندیم. 

- اون سه نقطه چندین بار تکرار همون سوال و جواب بود که برای اینکه حوصله ی خوانندگان مانند حوصله ی فرد شماره 2 نشه، خلاصه نویسی شد!

- بعد نماز نگاه کردم دیدم مورد سوال، کلاه نبوده، بلکه علت باز شدن کشوی لباسهای زهرا بود.

- مامان جون میگن سپهر خیلی زود چیه چیه هاش رو شروع کرده.

- این روزها بدون اغراق چند صد دفعه «چیه» میگی.

- تو خواب گاهی موقع غلت زدن هم یکی دو دفعه ای سوالی کلیدی ات رو تکرار میکنی.

- گاهی به اسم شی اشاره شده اکتفا میکنی. و گاهی چیه، یعنی برام توضیح بده این چرا اینجاست، این چی کار میکنه؟ چرا این، اینجوریه و ده ها سوال دیگه.

مثل امروز صبح که پرده دم در کمی جمع شده بود و تو به محض اینکه از خواب بیدار شدی، متوجهش شدی و با تعجب نگاهش میکردی و میپرسیدی چیه؟!!

نوشته شده در چهارشنبه 9 اسفند1391ساعت 15:39 توسط مامان| 2 نظر 2 نظر

در پست قبلی صحبت نماز خوندن شما شد. خوبه که برات بنویسم که علاوه بر مهر، سجده روی دستگیره ی دایره شکل دراور مامان جون اینا که از جا کنده بودیش، توی حمام روی در شامپو، و روی لیف کنفی (به جهت شباهت رنگش با مهر) هم قبوله!! 

البته فقط برای شما گل پسر من. :)

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند1391ساعت 14:19 توسط مامان| 3 نظر 3 نظر

مدتی پیش یه شب با هم در بازی میکردیم! بازی ساده ولی جذاب ابداعی خودت. در اتاق رو میبستی، بعد باز میکردی، بعد دوباره میبستی و سعی میکردی چفتش کنی و همین طور ادامه  میدادی. من بیرون اتاق نشسته بودم و هربار که در را باز میکردی میخندیدیم و من شادمانه میگفتم : سلاام.

این طوری بود که از اون به بعد، بعد از سی چهل بار باز وبسته کردن در و سلام بازی، سلام رو یاد گرفتی. هم لفظش رو، هم محل استفادش رو.

این روزها از اتاقی به اتاق دیگه که میای، از بیرون میای و چشمت بهمون می افته، بابا از بیرون میاد، حتی گاهی وقتی از خواب بیدار میشی و ما رو میبینی، سلام میکنی. 

بدون اینکه حتی یک بار هم بهت بگم: «سپهر بگو سلام!»

-------

راستش کاملا مخالف این جمله هستم. سپهر بگو فلان. سپهر گوشت رو نشون بده. سپهر الله بکن. سپهر اینجوری بازی کن. اینجوری نکن.

خدا رو شکر تا حالا هم خیلی کم مستقیما ازت خواستم کلمه ای بگی یا کاری رو انجام بدی. (البته اعتراف میکنم قبلا چند بار ازت خواستم بگی مامان! و شما هم نگفتی!!)

مادربزرگ سپهر به خواهرشون تعریف کرده بودند که مامان سپهر بهش الله گفتن رو یاد داده. ولی واقعیت اینه که من تا حالا یه بار هم ازت نخواستم سجده کنی یا الله بگی. صرفا نماز خوندم و گاهی ذکرهای بعد از نماز رو بلند گفتم و شما شنیدی.

به نظرم این راه بهتری است.

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند1391ساعت 14:14 توسط مامان| 3 نظر 3 نظر

با مامان بزرگ بیرون رفتید. مانکن های چادر به سر را نشان میدهی و میگویی «ماما».

لباسم را بر میداری و «ماما ماما» گویان میکشی روی زمین.

جورابم را از توی کمد بر میداری و میبری میدی دست بابابزرگ و میگویی «مــاااما»

حین شیر خوردن، چند لحظه مکث میکنی و لبخند میزنی به رویم و بارها صدایم میکنی «مــاما»

(بعد دستت رو به نشانه «الله محمد علی فاطمه حسن و حسین » به صورتم میکشی و اَلااا  اَلاه  میگویی.)

کنارم بازی میکنی و یادت می افتد به توانایی جدیدت. سرت را بلند میکنی و خوشحال ماما ماما صدایم میکنی.

عکسم رو در کنار خودت توی شیشه میبینی و با انگشت بهش اشاره میکنی و میگویی «ماما».

... و این منم که غرق در لذت «ماما» بودن، «جانم»، «عزیزم»، «بله پسر گلم»، را نثارت میکنم.

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند1391ساعت 0:49 توسط مامان| 5 نظر 5 نظر

چند روز بعد از تولد یک سالگی ات رفتیم آرایشگاه. آرای شگ اه کو دک ان.واقع در س ر ز م ی ن ع ج ا ی ب. مکانی که برای همچون مایی، یک بار رفتنش مساوی بود با توبه ی نصوح.

دو ساعت در ترافیک همت گیر کردیم،

خیلی دیر رسیدیم.

پانصد متر مانده به محل، شما خوابت برد و با پیاده شدن از ماشین و وارد شدن به آن مکان کذا، خوابت پرید.

برای رسیدن به آرایشگاه باید ورودی میدادیم. ورودی بابت خرد شدن اعصاب و روان از آن همه صدا.

هزینه ی آرایشگاه قابل اعتنا بود!

همه ی این ها به کنار، همه ی این سختی های قابل پیش بینی را به جان خریدیم که موهای شما با آرامش کوتاه شوند، اما سیل اشک و التماس و وحشت و گریه جاری بود طی مدت اصلاح.

هر چند نتیجه رضایت بخش بود، اما به نظرم به آن همه گریه ی شما نمی‌ارزید . 

خیلی زود دوباره موهات بلند شدند و فر خوردند و رفتند توی هوا. نهایتا دو دقیقه بعد از هر بار شانه زدن، موهات مرتب بود و دوباره همان آش و همان کاسه. حوصله ی من و بابا که همیشه از موهای نامرتب و بلند بچه ها، مخصوصا پسر بچه ها فراری بودیم، دائم سر بود.

(اگر کارتون Brave‌ رو دیده باشید، سپهر شبیه برادران سه قلوی مریدا شده بود! یعنی اینا)

خلــــــــاصه

امروز بردمت حمام. موهات رو که خیس کردم، خودم دست به قیچی شدم. یک عدد سر و بدن چرخان و سُرخوران زیر دست من ووول میخورد و منِ فوقِ ناشی هم آرایشگری میکردم. هر دو شانه هم در لحظات اول توسط شما ضبط شدند.

منت خدای را عزّ و جلّ که موهای شما حالت دارند و خودشان میدوند میروند بالا! و گرنه با آن موهای زیگزاگی روی پیشانیت (زیگزاگ نامرتب!) احیانا امشب را باید پشت در خونه میخوابیدم!

خلاصه متوسل شدیم به دعای کظم غیظ! (آل عمران134) (چپ چپ نگاه نکنید! من از بابای بچه ها! نمیترسم که! فقط جهت حفظ احترام بود!!)

بابا که اومد چند ثانیه ای نگاهش ماند روی موهای تمیز و شانه کرده و البته مرتب شما. بعد نگاهش سر خورد رفت روی تلوزیون. دستی به سر شما کشیدم و موهات رو به هم ریختم. بابا اعتراض کرد که چرا به هم میریزی موهاش رو؟

اینجا بود که (بنا به توصیه ی خواهرانه ی خاله جان شما) پشت چشم نازک کردم، قیافه ی قهرمانانه به خود گرفتم از بابایی در مورد تغییرات احتمالی شما پرسیدم.

بابایی فهیم، ناباورانه گفت یعنی کوتاه کردین موهاش رو؟

- بله +لبخند فاتحانه.

- با مامانم؟

- نه خودم تنهایی +لبخند قهرمانانه.

- +کمی تعجب + تشویق و تایید ضمنی + چهره ی رضایت آمیز + بیشتر کوتاه کن!

بنابراین بابایی رو سر شب خوابوندیم و با شما دوتایی اومدیم تو اتاق. شما شونه ها رو گرفتی دستت و من قیچی و برس رو. (کجای دنیا مو رو با برس کوتاه میکنن؟! :دی)

کناره ی گوش هات، پشت سرت و الخ رو مرتب نمودم، شما رو با نتیجه ای رضایت بخش‌تر خوابوندم و اومدم تا شرح رشادت هایم را برایت تعریف کنم پسر خوبم.

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند1391ساعت 0:39 توسط مامان| 4 نظر 4 نظر

دلم آبا* را میخواهد...

ساده زیستی اش، مهربانی اش، بزرگی اش، خانه ی مادربزرگی اش، آن احساس خودمانی خانه اش را.

هنوز بعد از یک سال و ده ماه شماره ی خانه اش روی گوشی ام ذخیره است، هنوز شماره خانه اش را حفظم. هر چند دیگر خانه ی آبا در کار نیست.

هنوز داغدار آبا هستم. هنوز یادش اشکم را جاری میکند. 

از وقتی آبا رفته، حس میکنم ریشه ی من هم از مرند کنده شده. دیگر مرند شهر آبا و اجدادی ام نیست. 


پ.ن : آبا، مادربزرگ پدری ام بود که به رحمت خدا رفت. داغ دوباره دیدنش، حتی دوباره شنیدنش به دلم مانده.

دیگر هرگز کسی را به این نام نخواهم خواند.

پ.ن : خدا مامان جون رو حفظ کنه. مادربزرگ مادری ام، که بسیار دلتنگش هستم. 

-----

چهلم آبا شرکت نکردم. به خاطر شما پسرم که سه ماه بود درون من مهمان شده بودی. دقیقا هم نمیدانستم مراسم چه وقتی است. عصر خواب دیدم مراسم ختم آبا است. همه بودند. آبا آمد توی آشپزخانه ی خانه اش. فقط من او را میدیدم و هق هق گریه میکردم. میدانستم رفته است. آرام بود و مطمئن. آمد مرا سخت در آغوش گرفت. گفت من هیچ کار ناتمامی در این دنیا ندارم. هر چه بوده انجام دادم. باقی را هم به آقای فلانی (یکی از روحانیون معروف، که نمیدانم دلیل اسم ایشان در خوابم چه بود) سپرده ام. از تو هم گفتیم پسرم. از اسم های انتخابیمان. گفت خوب است. بعد از انگشت خودش یه انگشتر فیروزه درآورد و در دست من کرد.

از خواب که بیدار شدم، به دنبال انگشتر میگشتم. دستانم را نگاه کردم، اطرافم را. نبود. باورم نمیشد که نباشد. بس که طبیعی و باورکردنی بود خوابم.

سالگرد آبا که صندوقچه اش را باز کردند، عمه ها انگشتر فیروزه ی آبا را فرستادند برای من. 

وقتی مطمئن شدم همه اش خواب بوده، زنگ زدم به مامان. گفت که مراسم چهلم که روز یکشنبه، به عادت همیشگی جلسات قرآن یک شنبه آبا برگزار شده بود تازه تمام شده. گفت که کتابچه های دعا را که بچه های آبا به یادش چاپ کرده بودند، بین خانم های مسن توزیع شده بود و چقدر همه دوست داشتند کتاب ها را. چقدر همه دعا کرده بودند برای آبا.

صفحه اول کتاب نوشته شده:

هدیه به روح بانویی پارسا،

در زندگی ساده گیر

و در عبادت، خستگی ناپذیر

با مردمان، مهربان

و از قیودات این جهان گریزان.

برای شادی و آمرزش روح حاجیه خانم ....

و همسرش حاج ....

این دو، که چشم ما بودند.

نوشته شده در پنجشنبه 3 اسفند1391ساعت 1:42 توسط مامان|

بوی بهار که می آید، دوباره زنده میشوم.

خدایا شکرت به خاطر بهاری که هر سال برمیگردد.

نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند1391ساعت 17:57 توسط مامان|

نشسته ایم و داریم روی پارکت ها سر میخوریم. یعنی من شما را سر میدهم.

ازت میخواهم بنشینی تا من برم دستشویی. با جدیت سریع بلند میشی، دست منو میگیری و میبری دم در دستشویی. بعد اقدام به هل دادن در میکنی که باز بشه و بریم داخل!


پ.ن. 1: این روزها با دانسته هایت مدام من رو غافلگیر میکنی.

پ.ن. 2 : خیلی دوست دارم دست در دست هم راه برویم. گاهی خودت دست منو میگیری و من رو بلند میکنی و دور خونه قدم میزنیم با هم. هر دویمان کیفور میشویم. من بیشتر!

نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند1391ساعت 0:19 توسط مامان| 3 نظر 3 نظر

رز
۳۰ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۳۹ ۰ نظر
نو نوار
بعدا نوشت: امروز معلوم شد که یه استخوان روی هر دو پام هم از جای خودشون تشریف بردن یه جای دیگه، به سلامتی و میمنت.

گفتم که یه وقت مدیون نباشم!!

------

در جلسه ی دوم فیزیوتراپی به خانم مهربان فیزیوتراپ میگویم گردنم را که خم میکنم ستون فقراتم تیر میکشد. دست میزند و عضلاتم را که مثل سنگ سفت شده اند در میابد! عضلات پشت ساق پایم هم، همچنین. حتی سوزن چیچیوتراپی هم فرو نمیرود در ماهیچه ها، بس که گرفته اند.


میگوید از زیاد بغل کردن بچه است.

والا آدم اگر آدم بود (آدم اول مرجعش منم!) با بغل کردن بچه به این حال و روز نمی‌افتاد.

حال و روز که میگویم منظور فقط گرفتگی چند ماهیچه که با ماساژ دردناکی قرار است انشاالله رفع شود نیست.  جابجایی دنبالچه و مهره ی پنجم ستون فقرات که قرار است جا بیفتند و باید یک هفته استراحت مطلق داشته باشم، درد زانو، وزن ده کیلو زیر نرمال، گیج رفتن سر بعد از یک دور بازی عموزنجیرباف و پرت شدن به یک طرف، یک مشت داروی تقویتی هر روزه و غیره را که اضافه کنیم، حال و روزم تا حدی تکمیل میشود. گودی کمر و افتادگی شانه هم دراین ملغمه نقش ایفا میکردند که تا حد زیادی رفع شدند، شکر خدا.

دوستی سالها پیش پیشنهاد کرد که باید منو بدن، یه نو اش را بگیرند. سالهاست دارم به این پیشنهاد فکر میکنم!


پ.ن: خدایا هر لحظه ات را شکر.



نوشته شده در یکشنبه 29 بهمن1391ساعت 9:36 توسط مامان| 7 نظر 7 نظر

شلوغ پلوغ
این روزهای بی خاطره‌نوشت که میگذرند، سرمان شلوغ است مادرجان. و اخلاق و اشتهای شما در نوسان ازین شلوغی و بی برنامگی زندگی. 

البته خدا را شکر که این شلوغی ان شاالله به خیر است و این بی برنامگی برای بازسازی آپارتمان عموجان است که ان شاالله زندگی مشترکشان را شروع کنند، در همسایگی ما. در حقیقت در بسیار همسایگی ما: طبقه ی بالای خانه ی مان.

نوشته شده در شنبه 28 بهمن1391ساعت 19:4 توسط مامان| 5 نظر 5 نظر

روز من
وقتی روزت را با بوسه ی آرام و مهربان پسرک آغاز میکنی که پیش تر از تو از خواب برخواسته و میخواهد تو را نیز بیدار کند، امید به یک روز طلایی در دلت جوانه میزند.


یاد بوسه های مهربان و لطیف صبحت که می افتم، دلم قنج میرود پسرکم، پاره ی تنم.

متشکرم از این همه فهم و مهربانی‌ات عزیزم.

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن1391ساعت 13:41 توسط مامان| 12 نظر 12 نظر

سفره
یک پیشنهاد ساده ی پیش پا افتاده ی معمولی شاید کارآمد دارم.

وقتی بچه به سن نشستن رسید، که تقریبا با غذا خوردنش و تمایلش به دست گرفتن قاشق همراه میشه، براش یه سفره در نظر بگیرید. بگذارید بشینه روی اون و با غذاش هرکاری میخواد بکنه. خیلی زود عادت میکنه به سفره ی خودش. وقتی از کشو درش میارین ذوق میکنه و وقتی پهنش میکنین میشینه وسطش و منتظر غذاش میشه.

سفره رو ازین جهت به جای روفرشی و زیرانداز پارچه ای پیشنهاد میکنم که با یک دستمال پاک میشه، غذایی که روش ریخته میشه قابل مصرفه، شستشو و خشک شدنش سریعه، و رنگ هم نمیگیره. تو جیب که نه، ولی تو کیف هم راحت جا میگیره.

چند وقت پیش یکی از فامیل ها وقتی سفره ی سپهر رو دید، خوشش اومد و گفت چه فکر خوبی!

برای همین نوشتم، شاید به کار مادرای بچه دارِ دوست دارِ «قاطی کردن غذا» و «دست گرفتن قاشق» بیاد.

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن1391ساعت 1:11 توسط مامان| 3 نظر 3 نظر

بودن یا نبودن
مشغول شستن ظرف های ناهار بودم و غرق در افکار و دوختن و شکافتن های مکرر وقایع و شایدها و اگرهای بی انتها.

بابا توی اتاق و بابابزرگ که مهمونمون بودند روی کاناپه خواب بودند. شما هم با احترام به خاموشی خانه و خواب اهالی خانه ساکت بازی میکردی و گه گاه با پچ پچ با من حرف میزنی. (خدا پسر باشعورم رو حفظ کنه که هر وقت کسی چشماش رو به نشانه خواب میبنده، تن صداش رو پایین میاره و پچ پچ میکنه)

یک باره چشمت به پای بابابزرگ افتاد که از چادری که رویشان کشیده بودم بیرون مانده بود. من رو صدا زدی، با لب های غنچه شده، چشمای گرد، نگاه متعجب که جمله ی «ای داد بی داد! حالا چی کار کنیم؟؟!!» همراهش بود، به پاهای بابابزرگ اشاره کردی و گفتی «اووه!»

دلم قنج رفت برات. همه ی افکار درهم برهم دویدند بیرون و جاشون رو شیرینی قندی که در دلم آب میشد گرفت.


وقتی بچه نداری، زمان دست خودت است، به ظاهر! ممکن است مدتها غرق در افکار پریشان، حتی رویای شیرین باشی و حواست نباشد. ممکن است ساعتها وقتت با کارهای غیر ضروری بگذرد و حواست نباشد.

با بچه کار هست. زیاد هم هست. شاید از وقتی بچه نیست، بیشتر.

اما با بچه دلخوشی هم هست. خیلی خیلی زیاد هم هست. خیلی بیشتر از وقتی بچه نیست.

اگر بچه نباشد، چه چیزی ممکن است یک دفعه، بی مقدمه این طور انسان را به وجد بیاورد؟

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن1391ساعت 1:4 توسط مامان| 4 نظر 4 نظر

دوستت دارم پسرم. عاشقتم سپهر.

این ذکر هر روز و هر شب من است، بعد از شکر خدایی که شما را به ما داد.

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن1391ساعت 0:53 توسط مامان| ثبت نظر ثبت نظر

مامان
وقتی خوشحالی و مشکلی نیست من رو آلــه (خاله)، بابا، عمه، اِه اِه، «    » (هیچی!) ، دا دِّ، و اسمهای فضایی دیگر خطاب میکنی.

سعی میکنی همه ی کلمات رو تقلید کنی، اما عجیب در مورد کلمه «مامان» مقاومت میکنی و خودت رو به هر کوچه پس کوچه ی ممکن میزنی که مثلا من نمیفهمم چی میگی!!

اما قربونت برم که وقتی زمین میخوری یا از چیزی دلخوری و گریه میکنی، بین گریه هات «ماما» رو صدا میکنی.


فدات بشم که هر چقدر بغل دیگران (مخصوصا مامان بزرگ مهربونت) بهت خوش میگذره و جز گاه گاهی نگاه تایید گیرنده، یادی از مامان نمیکنی، وقتی سر نمیدانم چه به گریه می افتی، دست هایت را با التماس به سمت مامان دراز میکنی و خودت رو از بغل مهربون دیگران بغل مامان می اندازی.

میگن مادر کانون محبت و عواطف آدم است. برای همینه که لوس کردن برای مامان، یک جور متفاوتی به آدم میچسبه.


(از مریم عزیز عذر میخوام، اگر با این پست غصه دارش کردم. این روزهای مادرگریزی برای خیلی از بچه ها پیش میاد، وقتی که میخوان فریاد بزنن من بزرگ شدم و ظاهرا ابراز علاقه و وابستگی به مادر رو با این استقلال و بزرگی در تضاد میبینن. این روزها نیز بگذرد. انشاالله)


نوشته شده در دوشنبه 16 بهمن1391ساعت 15:16 توسط مامان| 2 نظر 2 نظر

واقعیت
در زندگی مقاله ای، جارو کشیدن خانه باعث انتشار ذرات غبار در هوا میشود. هوای خارج شده از جاروبرقی نیز حاوی ذرات ریزی از غبار است که برای سلامتی مضر است. بنابراین باید کودکان را هنگام جارو کشیدن به اتاقی دیگر برد تا آب ها از آسیاب و خاک ها از هوا بیفتد.

اما

در زندگی واقعی نه تنها نمیتوان کودک را در اتاق دیگر نگه داشت، چون حتی اگر هم از تنهایی نباشد از شدت جذابیت و ضمنا کمی ترس از جاروبرقی دور از جانش دق میکند در اتاق؛ بلکه وقتی کودک بعد از مختصر اصطکاک بابت گرفتن لوله ی آن و ممانعت شما ناامید میشود، یک لحظه به خود می آیید و میبیند فرزند عزیز نشسته روبروی جاروبرقی و صورتش را مستقیم گرفته جلوی محل خروج هوا و از گرما و وزش آن دارد حظ وافری میبرد!

(مدتی بود خانه را چهار دست و پا جارو میکشیدیم . چون لوله اش توسط سپهر مصادره میشد. این بار به علت حفظ سلامتی چهارستون بدن، امتناع کردم از دادن لوله جاروبرقی به سپهر.)

نوشته شده در دوشنبه 16 بهمن1391ساعت 15:8 توسط مامان| 3 نظر 3 نظر

مهمانی
با احسان سه و اندی ساله تلفنی حرف میزنیم.مکالمه ی مان با «یادته سپهر دکمه های تلفن رو همش میزد» و بررسی علل آن شروع میشود و با پیشنهاد خرید یک مجسمه! ی موز و بعد توت فرنگی برای سپهر از طرف احسان ادامه می یابد.

بعد دامنه ی میوه ها گسترده میشود و تصمیم میگیریم یه سبد میوه داشته باشیم.

بعد قرار میشود مهمان دعوت کنیم که میوه ها را بخورند. چون سبد میوه خیلی بزرگ است، احسان نگران است که مهمان ها دلشان باد خواهد کرد!

قرار میشود خیلی مهمان دعوت کنیم که میوه ها درست تقسیم شوند دل کسی باد نکند از آن همه میوه!

بعد از سرو خیالی میوه خیالی:

من: احسان به مهمونات غذا چی میدی؟

احسان: بیل میکانیکی!

من: بیل مکانیکی رو که نمیتونن بخورن، گیر میکنه تو گلوشون.

احسان: خب بیل میکانیکی کوچیک بهشون میدیم!


من از طرف احسان همگی را به صرف یه عالمه میوه  و بیل مکانیکی کوچک که در گلو گیر نکند دعوت میکنم.


به مامان احسان جریان مهمانی را تعریف میکنم. میگوید پس قضیه این بوده، میبینم داره با ربط حرف میزنه!!

شما خودتان فکر کنید و بی ربط حرف زدن احسان را تصور کنید، وقتی با ربطش این باشد. الهی خاله دورش بگرده با اون زبون شیرینش.

نوشته شده در دوشنبه 16 بهمن1391ساعت 14:59 توسط مامان| 2 نظر 2 نظر

مسجد
قبل از اذان رسیدیم مسجد. تا اذان گفته بشه و انتظار برای نماز و اذان و اقامه ی امام جماعت، یخ شما باز شد و خوراکی ها و اسباب بازی ها هم جذابیتشون کم شد. به این ترتیب ما نماز رو شروع کردیم:

نماز ظهر:

رکعت اول: راه افتادی به سمت جانمازهای مردم. زانوهام رو کمی خم کردم و از پشت یقت گرفتم که پیش روی نکنی. از جیبم تکه های چوب شور رو دادم بهت تا مشغول باشی.

رکعت دوم: چوب شورهای توی جیب من و جلوی شما تموم شدند. ریسک بود، نمیشد کل ظرف رو بگذارم جلوت، به خاطر خرده های ته ظرف و حفظ نظافت مسجد. بغلت کردم که خانم های بغلی بی مُهر و من خجالت زده نشم. با هم قنوت گرفتیم.

رکعت سوم: از کنارم رفتی عقب. تا وقتی پشت سرم احساست میکردم مشکل چندانی نبود. بعد کمی عقب تر رفتی.

رکعت چهارم: آخرهای نماز رو نیتم رو فرادا کردم و سریع سلام دادم. دیدم چند صف عقب تر خانم مسن همسایه که قبل از نماز سلام و علیک کرده بودیم باهم، و به خاطر پا درد روی میز و صندلی نماز میخونه، در حال نماز یقه ات رو گرفته که ازون فراتر نری. در حقیقت داشتید با هم کشتی مسالمت آمیز میگرفتید، به قدری که من فکر کردم بنده ی خدا به نماز نرسیده و مشغول مواظبت از شماست. خدا خیرش بده، لطف کرده بود به ما.

برای نماز عصر رفتیم عقب، صف آخر. که پشت سرمون به اندازه یک صف جای خالی بود و یه خانم با سجاده ی پهن خارج از صف ایستاده بود اونجا. یه چهارپایه ی پلاستیکی برات گذاشتم که باهاش مشغول باشی، مُک عروسکت رو هم بهش چسبوندم.

نماز عصر:

رکعت اول: چهار پایه برات جذاب بود. سعی میکردی هلش بدی.

رکعت دوم: جذابیتش تموم شد. رفتی عقب. با یه کتاب دعا برگشتی که لابه لای کاغذهاش پر از نشانه بود که هر ان امکان داشت همه شون بریزن بیرون. با لطایف الحیلی ازت گرفتمش و زیر جانمازم قایمش کردم.

رکعت سوم: رفتی عقب، با یه تسبیح پاره شدنی برگشتی. ازت گرفتمش و گذاشتم کنار کتاب دعا که بعد نماز تحویل خانم پشت سری بدمشون. تسبیح خودم رو بهت دادم.

رکعت چهارم: با تسبیح و چهارپایه مشغول بودی. کمی هم این طرف و اون طرف رو بررسی کردی. از چشمم دور نشدی خدا رو شکر.

و السلام.


خودت حساب کن یحتمل چندبار صورتم از قبله برگشته و چند بار کل بدنم!


پ.ن. می ارزد. به سختی و حواس پرتی و کلنجار رفتنش میارزد، اگر خدا بخواهد و شما بچه مسجدی باشی.

نوشته شده در دوشنبه 16 بهمن1391ساعت 14:51 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

زبان مادری
دیروز یکی از آشناها که بعد از چندین ماه شما رو دیده بود، میگفت: ترکیبی از خودت و باباشه.

گفتم: وااقعا؟ یعنی بهش میاد ممکنه پسر من هم باشه؟!

گفت: آره، لحن حرف زدنش شبیه خودته!!

(منظورش همین حرفایی بود که به زبون کره ای میگی)

جانم. قربون لحن حرف زدنت برم مامان جونم.

----

چند روزه کاملا هدفمند بابا رو صدا میکنی. دنبالش میری، یا بهش اشاره میکنی و صداش میکنی. در اینجا جا داره از خودم! تشکر کنم که اونقدر بابایی رو با لفظ بابایی و باباجون صدا کردم که یاد گرفتی.

همچنان «مامان» م آرزوست.

نوشته شده در یکشنبه 1 بهمن1391ساعت 15:28 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مچ
ای مادرانی که بچه آورده اید، بر شما باد به خریدن شلوار مچ دار برای کودک نو سینه خیز، نوچهاردست و پا و نوپایتان، باشد که رستگار شوید.

نوشته شده در یکشنبه 1 بهمن1391ساعت 15:22 توسط مامان
رز
۳۰ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۴۵ ۰ نظر
یه وقت دیگه ای هم که خیلی احساس «مادر خوبی بودن» بهم دست میده اینه که برای بیرون رفتن یه عالمه تدابیر خوب اندیشیده باشم از قبیل غذا و خوراکی و اسباب بازی و لباس اضافه، بعد اینا به کارم بیاد، بعد همه ازم تعریف کنن که چه مجهز هم اومدی! مخصوصا تر که همه ی اینا رو توی یه کیف فیسقول جا داده باشم و فلفل نبین چه ریزه و اینا.

مخصوصا تر که برای سپهر که غذا برداشتم، یه قاشق اضافی هم برداشته بودم که به کار یه بچه ی دیگه اومد.

دیگه آخر احساس مادر خوب کاردان بودن بود!!


پ.ن: یه وقت فکر نکنید احساسات مادرانه ی من به همین نزدیکیا ختم میشه ها! نه. اینها رو چون همین اخیرا تجربه کردم نوشتم، وگرنه ما اونقدر مادر خوبی هستیم که احساساتمون خیلی ناب تر ازین حرفاست 

نوشته شده در چهارشنبه 27 دی1391ساعت 14:50 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

من عاشق اینم که بچه تو راه بخوابه، بعد تو بغلت بیاریش خونه، بچه با وجود تغییر فضا همچنان خواب باشه (اتفاقی که برای سپهر خیلی کم پیش میاد) بعد یواش بخوابونیش سر جاش و آهسته کفش و کلاهش رو دربیاری.

این جور وقتا احساس مادریِ خوبی بهم دست میده!!


نوشته شده در چهارشنبه 27 دی1391ساعت 14:43 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

قول شرف به خودم میدم اگر مثل دیشبی، شب امتحان نخوانده ای بود، پلکهام از شدت سنگینی چوب کبریت لایشان را میشکستند و روی هم می افتادند!

ساعت 2:45 نیمه شب بعد از به زور نیم ساعت خواب، حس خفگی، دیدن یک روح سرگردان در کنار همسرجان بین خواب و بیداری، چک کردن تک تک خودمون که مطمئن شوم روح متعلق به هیچ یک از ما نبوده باشد، خدای نکرده، و این روح فرد دیگری است که به خیال من آمده.

و بعد بی خوابی، بی خوابی، بی خوابی تا خود صبح.

حکایت دیشب من.

-----

پ.ن. اون روحه توهم بود ها!!!! یک وقت جدی نگیریدش. همان طور که من جدی نگرفتمش و بی خوابیم هم هیچ ربطی به اون نداشت. فقط سیستم تنظیم خوابم قاطی کرده بود و فکر میکرد نیم ساعت خواب شبانه، یعنی خیلی!

نوشته شده در سه شنبه 26 دی1391ساعت 15:13 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

من آدم با حوصله ای که بتونه یک بچه 3 و نیم ساله و یک بچه یک ساله رو به خوبی برای مدت طولانی مدیریت کنه و آخ نگه و بچه ها هم آخ نگن، نیستم!

یا حداقل هنوز به اون میزان بلوغ نرسیدم.

تجربه ی 4 ساعته ی امروز، برای چندمین بار اینو به من ثابت کرد.

البته قبلا فکر میکردم من آدمی که حتی یک بچه رو به طور طولانی مدیریت کنه هم نیستم، که خدا رو شکر وقتی در موقعیت قرار گرفتم، با کمی اغماض تونستم و دارم میتونم، انشاالله. به همین خاطر میگم هنوز به اون رشد مورد نظر نرسیدم.

آدم با هر مرحله از زندگیش یک مرحله از بلوغ رو پشت سر میگذاره. دو فرزندی هم یکی ازین خوان ها است.

نکته اش هم اینه که اگه بچه، یا بچه ها ، فرزند خود آدم باشن که ییهویی نمیگن بفرما این دو تا بچه ی 3 و یک ساله، بدو مدیریتشون کن. نه. اول اولی میاد، اونم آسته آسته. بعد یواش یواش دامنه ی نفوذش به خونه و دامنه انرژی روحی روانی خلاقیتی! مورد نیازش گسترش پیدا میکنه. بععععععددددد دومی آآآآسسسسته آآآآسسسته میاد. آسته آسته اولی با دومی، تو با جفتشون، بابا با سه تاتون، و خونه با چهارتاتون وفق پیدا میکنه.

هرچند اون موقع هم سخت خواهد بود، ولی به سختی این که ییهویی لک لک مهربون توی بقچه یک جفت بچه قد و نیم قد برات بیاره، (یا یه بچه نیم قد داشته باشی و لک لک برات یه بچه قد! بیاره) نخواهد بود، در حالی که نه آمادگی روحیش رو داری، نه امکانات و دانش کافی برای سرگرم کردن جفتشون، نه شناخت از روحیات دقیق و نیازهای اولیه و ثانویه و ثالثیه شون و نه اعصاب درست درمون، به علت بیخوابی دیشب!!

نوشته شده در سه شنبه 26 دی1391ساعت 15:5 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

بابایی در حال گوش دادن به اخبار و ابراز تعجب نسبت به سرمای 50- درجه در روسیه: شنیدی؟ نچ نچ نچ.

سپهر نگاه به بابا، بعد از چند ثانیه، به مدت چندین دقیقه، خیره به تلوزیون: چییییههه؟* نچ نچ نچ!! چیییهههه؟ نچ نچ نچ!!  هه هه هه !!!!!هه هه هه!!!**

------

** در پاسخ به خنده ی من، که سپهر فکر میکرد من به تلوزیون دارم میخندم! بنابراین اول میپرسید، بعد بلافاصله تعجب میکرد، و دست آخر قاه قاه میخندید.

چنین پسر اخبار بینی دارم من.

------

* یک بار هم گفتم، این زبان ما به درد نمیخوره! زبانی که نشه آوای صدای نوزاد، و لحن صحبت و آوای حروف تولیدی کودک نوپا رو باهاش نوشت، کمیتش میلنگه. از ما گفتن بود.

نوشته شده در سه شنبه 26 دی1391ساعت 1:27 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

به ترتیب یاد گیری:

داء : داغ، قابلمه روی گاز، گتری، چای

اَلاّ : الله (اولِ صلوات، و نشانه ی نماز) (دیروز یک بار گفتی اَلاّ  اُمَّ)

نــــه! : نه، گاهی هم هویجوری برای تنوع،

گل: گل، سبزی، درخت.

چیییهه؟ : چیه؟ کیه؟ چرا؟ چه جالب؟ اِ؟ بیشتر توضیح بده، دربارش حرف بزن و ....

پا: دمپایی

و به ازای بقیه ی کلمات مورد نیاز، بلکه بقیه ی جملات مورد نیاز: اِه اِه!!!


بچم اسم علاقه مندی هاش رو زودتر یاد گرفته.

صلوات رو از همون ماقبل نوزادیش علاقه داشت. توی نوزادی هم همیشه واکنش مثبت و علاقه مند بهش نشون میداد.

عاشق چای هست.

عاشق هم زدن هر چیزی، مخصوصا اگر داغ باشه و روی گاز.

گرایش شدیدی به دمپایی داره، هربار میریم حموم که پاهاش رو بشورم، یه لنگه به غنیمت میاره! (البته مامانش با توسل به زور دمپایی رو ازش میگیره و آب میکشه، بعد اذن خروج به سپهر و دمپایی داده میشه). لنگه سمت راست دمپایی خودش و مامان و بابا رو میپوشه و کیف میکنه از قدم زدن باهاشون.

به گل و گیاه هم ظاهرا علاقه داره.

فقط میمونه شیر و مامان، که برای اولی نیازی نیست به زبون بیاره، خودش شخصا دست به یقه میشه.

در مورد دومی هم حرفی برای گفتن ندارم!

نوشته شده در سه شنبه 26 دی1391ساعت 1:18 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

عاشقتم که تو تاریکی* بیدار میشی و بدون هیچ حرفی و صدایی بدو بدو میای سمت من که پشت نور مانیتور دیده میشم.

اونقدر بیصدا که خیلی وقتا میترسم از یهویی به گوش رسیدن صدای پات.

بعد من، که دل تنگت شده‌ام، در حالی که چشمام به تاریکی عادت ندارند و شما رو نمیبینم، دستام رو باز میکنم و دعوتت میکنم به آغوشم، آغوشی برای شما، که بعد از دو ساعت خواب عصرانه ی معهود، دوباره شکفتی.

___

* خونه ی ما رو در هر ساعتی از شبانه روز میشه به شب یا نهایتا غروب تبدیل کرد. کافیه چراغ رو خاموش کنیم.

نوشته شده در دوشنبه 25 دی1391ساعت 17:15 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

شیر مامان کارکردهاش با رشد بچه تغییر میکنه.

اولش خب تنها و بهترین وسیله ی ارتزاق طفل صغیره.

بعد کم کم کارکردی دوگانه پیدا میکنه و تبدیل میشه به بهترین و مطمئن ترین وسیله خوابوندن کودک، ضمن ارتزاق او.

بعد کم کم کارکرد کسب محبت، ای وای بچم زمین افتاد، ای وای مامان کجا بودی و غیره رو هم پیدا میکنه.

از یه وقتی به بعد، که ما تو همون مرحله قرار داریم، با حفظ سمت، تبدیل میشه به : آخ جون، مامان دراز کشید؛ حمله!

نوشته شده در دوشنبه 25 دی1391ساعت 17:12 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

یه بازی خوب داریم:

من با لب هام گوشهات رو گاز میگیرم، شما شادمانه و بزرگونه میخندی و به رسم بچگی هات! چونه ی منو گاز میگیری.

اونقده خوش میگذره.

یه بازی دیگه هم داریم. شما میای موهای مامان رو میکشی، مامان در حالی که سعی میکنه از درد جیغ نزنه، میگه ناز کن. و یکهو شما مهربون میشی و حرکات انتحاریت تبدیل به ناز کردن میشه.

این یکی بازی خیلی خوش نمیگذره، چون هنوز داره ریشه ی موها زق زق میکنه!

نوشته شده در دوشنبه 25 دی1391ساعت 17:6 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

حدس میزنم روی تلوزیون به زبانی که فقط سپهر آن را میبیند و میخواند نوشته : لطفا غذا یا دستهای غذا مالی‌ات را بمال به من!

نوشته شده در پنجشنبه 21 دی1391ساعت 22:34 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

تا میام گرم سرچ، درس، خوندن مقاله برای ایده یابی پروپوزال یا کار جدی بشم، یه بچه بازیگوش ته دلم جیغ میزنه و منو مجبور میکنه برم سمت کارای تفننی غیر درسی غیر جدی!

باز کردن صفحه بلاگفا یکی از متداول ترین کارهای شیرین غیر درسیه.

این یکی از آسیبهای درس خوندن و مطالعه با کامپیوتره.

آخه بچه جون حتما باید قسم بخورم برای خودم که وسط مطالعه دست نزنم به این چیزای جییییزززز؟!!

نوشته شده در چهارشنبه 20 دی1391ساعت 15:27 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

دیروز ماشین پلیست رو برای اولین بار دادم دستت. چنان حرفه ای دست به ماشین چهار دست و پا ماشین رو حرکت دادی و از آشپزخونه به سالن و بالعکس رفتی و صدای ماشین درآوردی که من که مامانتم انگشت به دهن موندم کی و کجا این طور ماشین بازی رو یاد گرفتی.


راستی قبل از اختراع ماشین، حتی قبل از اختراع چرخ، پسربچه ها با چی ماشین بازی میکردند؟!! بس که این بازی با گوشت و خون پسرها عجینه. شایدم یک وقتی، حوالی اختراع ماشین، جهشی ژنتیک در نسل ذکور، چنین عارضه ای را به دنبال داشته است.

نوشته شده در سه شنبه 19 دی1391ساعت 16:13 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

دو روزه یه کلمه جدید یاد گرفتی: گگِ

گل کنار آینه، گل توی تلوزیون جلوی آقای سخنران، گل نقاشی شده در تابلوی عمو که تو خونمون نصبه، حتی درخت توی تلوزیون رو شناسایی میکنی و با افتخار و با قدرت و به کرات میگی: گگِ

------

فرداش نوشت: گل کلم رو هم گل تشخیص دادی، به سلامتی. همچنین اسفناج رو.

-----

فردا شبش نوشت: راستی من فقط و فقط گل رز مصنوعی کنار آینه رو به عنوان گل بهت معرفی کرده بودم. همه ی بقیه رو خودت استنباط کردی.

نوشته شده در سه شنبه 19 دی1391ساعت 15:8 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

هر وقت بعد از دو سه روز به خانه برمیگردیم، خانه را به آغوش میکشم، صمیمانه به پشتش میزنم و میگویم خوشحالم که دوباره برگشتم.

با تمام وابستگی ها، دلبستگی ها و دلخوشی هایم در خانه ی پدری، و در کنار عزیزترین هایم.

نوشته شده در جمعه 15 دی1391ساعت 23:54 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

فنجان رو که توی دستم میبینی، دستم رو میگیری و تا زمین پایین میاری، حتی اگر توی بغلم ایستاده هم باشیم خم میشی که دستت برسه به زمین. فنجان را روی زمین میگذاری، دستم رو کنار میزنی، بعد خودت بلند میکنی و مینوشی. در ضمن لباس ها و زمین رو هم سیراب میکنی.

به این میگن آغاز راه پرپیچ و خم استقلال.

توکل به خدا.

----

باید خیلی خودم رو آماده کنم که همیشه احترام بگذارم به این حس شما. حتی اگر خارج از چارچوب ذهنیم (که به مرور برام نقش بسته و تخطی ازش هیچ حرامی رو حلال نمیکنه) عمل کنی.

نوشته شده در چهارشنبه 13 دی1391ساعت 0:55 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

بار دیگر که می خواهید کار کودکتان را اصلاح کنید، از خود بپرسید:

 

1- آیا این موضوع حیاتی است یا به سلامتی مربوط است؟

 

2- آیا این موضوع تا 10 سال دیگر به همین نحو باقی خواهد ماند؟

از اینجا

نوشته شده در شنبه 9 دی1391ساعت 23:10 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

بعضی از مادرا هستن که فکر میکنن خیلی بلدن، و ازین جهت هی به خودشون اجازه میدن نظر بدن درباره ی بچه ی بقیه. 

وای از دست این مادرا!




پ.ن: دیشب من یکی از همون مادرا بودم، که چپ و راست ناخواسته به مامانی محمدصادق اظهار نظر میکردم! ترجیحا در این صحنه صورت من شطرنجی بشه بهتره! 

با مزگیش اینجاست که یادم رفته بود ما هم خونمون بچه پوشکی داریم. به رسم خودم که هر جا میرم یا پلاستیک میبرم یا از صاحبخونه میگیرم، به مامان محمدصادق هم پلاستیک تعارف! کردم. همچین مامان با حواس با تجربه ای هستم من!!

نوشته شده در جمعه 8 دی1391ساعت 16:52 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

«صبح که از خواب پا میشم، مثل یه گل وا میشم»

عینا زبان حال شماست گل قشنگم.


نوشته شده در چهارشنبه 6 دی1391ساعت 16:23 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

دو تا لوله دستمال کاغذی حوله ای در دو قطر متفاوت، که یکی داخل اون یکی جا بگیره، میدونید چقدر جذاب، «خلاقیت ایجاد کن»، «مامان و سپهر خوشحال کن»، «مامان و سپهر سرگرم کن»، «به سپهر چیز جدید یاد بده»، «مامان رو از دیدن دقت سپهر ذوق زده کن» و کلا خوبه؟

نوشته شده در چهارشنبه 6 دی1391ساعت 15:36 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مقادیر زیادی در مورد لزوم آزادی دادن به کودک افاضه فرموده بودم که ناغافل صفحه را بستم!

خلاصه ی کلام این بود که بگذارید فرزند دلبندتان بریزد و بپاشد و غذا را با دست بخورد و شما هی برایش لباس عوض کنید. 

در غیر این صورت هم اعصاب خودتان خط خطی خواهد شد، هم فرزندتان و هم تمام اطرافیان.

بگذارید بچه تجربه کند که خیر دنیا و آخرت همگی  در این است. انشاالله.

نوشته شده در چهارشنبه 6 دی1391ساعت 15:29 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

دیدی مامان جوجه ها چه جوری از ته حلقشون به جوجه هاشون غذا میدن؟

خونه ی ما هم همین طوریه. البته برعکس.

شما گاهی یکباره سخاوتت شکوفا میشه و تکه غذایی که دیگه چیزی نمونده مراحل هضم و جذبش تکمیل بشه رو از ته حلقت در میاری و با اصرار میگذاری دهن مامانی.

نمیدونم اون وقتها غذای تعارفی توی دستت رو بخورم، یا نگاه معصومانت رو یا خودت رو بالکل؟!

---

در مورد آب هم همین طوره. البته خوشبختانه این یکی رو نمیتونی از ته حلقت در بیاری!

یه بار یه اشتباهی کردم و برای اینکه ترغیبت کنم به نوشیدن آب، لیوان رو گذاشتم جلوی دهانم و «هوت هوت» مثلا صدای آب خوردن در آوردم. الان هربار یه قورت خودت مینوشی و یه قورت هم مامانی باید برات صدا در بیاره. بدون صدا هم بنوشم قبول نداری. «اِه اِه» میگی و دوباره لیوان رو میچسبونی به دهن من.

مامانای مردم چه چیزا یاد بچه هاشون میدن، اونوقت مامان شما هورت کشیدن یاد بچه طفل معصوم داده!

آدم به کی بگه؟!!

نوشته شده در سه شنبه 5 دی1391ساعت 0:12 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

دلم میسوزد برای پسرکم و روزهایش که در آپارتمان بدون نور و بدون چشم اندازمان شب میشوند.

دلم میسوزد که از حیوانات جز نامی و صدایی که ما برایش در میآوریم، و نهایتا عکس یا عروسکی از آنان چیزی نمیبیند.

دلم میسوزد برای گردش های دو نفره ی مان که در خیابان چیزی جذاب تر از ماشین، یه ماشین دیگه، حالا یه موتور، بازم موتور، بازم موتور بازم.... بازم.... نیست که نشانش دهم. 

دلم میسوزد که رد شدن گربه، یک آپشن محسوب میشود و ما سطل به سطل دنبال گربه میگردیم که بایستیم و دور شدن یا قایم شدنش را تماشا کنیم و بگوییم عزیزم گربه که میگفتیم، همین است!!

اصلا چرا این همه گربه کم شده تو کوچه و خیابان؟ چرا آن وقتی که من فوبیای گربه داشتم از زمین و آسمان برایم گربه نازل میشد و الان باید بگردیم تا بلکه یه لحظه گربه نشان پسرک بدهیم؟!

دلم میسوزد که جذاب ترین اتفاق برای پسرم صدای زنگ آیفون است. آنقدر که ذوق میکند و سمت در میدود و یک نگاهش به در است و یک نگاهش به آیفون، که ببیند از کدامشان زودتر فرد جدیدالورود را میبیند.

دلم میسوزد ازین دنیای کسل.

پس چرا بهار نمیشود لااقل بتوانیم پنجره ی بی چشم انداز و بی نور تراسمان را باز کنیم؟

-----

این مطلب را صبح نوشتم که برق رفت و نتوانستم منتشرش کنم. ظهر که رفتیم بیرون، چند دقیقه ای ایستادیم و سپهر گربه ای را نگاه کرد. گربه هم فهمیده بود مورد توجه است، هر چه توانست خودش را قل داد روی زمین و حرکات نمایشی اجرا کرد که بیشتر جلب توجه کند. بعد از 3-4 دقیقه که راه افتادیم، گربه هم دنبال ما راه افتاد و ول کن نبود. با توسل به دعا و فرار! تا جایی که از حوزه ی استحفاظیش بیرون رفتیم، از شرش راحت شدیم.

خدایا این همه دعای پنهان تو متنم بود، فقط گربه اش قابل استجابت بود؟ :دی

نوشته شده در دوشنبه 4 دی1391ساعت 17:20 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مامان رو روسری به سر و چادر به دست آماده ی بیرون رفتن میبینی. ذوق میکنی و با خوشحالی میگی «ماما»

مامان ذوق زده: جان مامان؟ عزیز مامان. آفرین 

سپهر: بابا با با

مامان: مـــامــــان

سپهر : بــــابـــــا !!

خوب بود لج میکردم بیرون نمیبردمت اصلا؟! خوب بود میگفتم منتظر باش باباییت بیاد ببرتت بیرون؟!! 

----

بعدا نوشت: البته هنوز بابا ماما گفتنت کاملا هدف دار نشده. (از سری دلداری های یک مامان نذوق زده!!! به خودش.)

نوشته شده در یکشنبه 3 دی1391ساعت 15:37 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

رز
۳۰ دی ۹۱ ، ۱۶:۴۳ ۰ نظر

کنجــــــــــدانـــــــــــــــــــــه

تبریک میگم به خودم بابت حذف اون صدای کذایی که موقع باز شدن وبلاگ نواخته میشد.

و معذرت میخوام از همه ی دوستانی که با باز شدن وبلاگ کنجد و پخش اون صدا ترسیده اند، جا خورده اند، فرزند دلبندشان که به زور خوابیده بود بیدار شده، ناخودآگاه دستشان سمت بلندگو رفته که صدا را کم کنند و حتی صرفا خوشحال نشده اند.

(البته اگر خوانندگان عزیز هم به اندازه من به صدا حساس باشند.)

خیلی وقت بود (از همون اول) میخواستم اون صدا رو حذف کنم که مستلزم عوض شدن کل قالب بود.

خدا رو شکر امشب انجام شد.

نوشته شده در چهارشنبه 29 آذر1391ساعت 1:8 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

ما چند راه بیشتر نداریم. 

یا من هیچ کار نکنم تو خونه و بنشینم رو زمین یا الکی راه برم و شما با خیال راحت بازی کنی.

یا من برم تو آشپزخونه و با شنیدن اولین صدایی که از روشن شدن گاز یا جلز ولز غذاهای روگاز بلند میشه شما بیای بچسبی به پام که بغلت کنم که ببینی چه خبره و اگر نکنم گریه و عصبانیت و بعدش هم زمین خوردن ناشی از عدم تمرکز به علت عصبانیت به راهه. اگر هم بکنم جواب کمر من رو کی میده؟ و تازه به نگاه کردن هم بسنده نمیکنی، باید شخصا وارد عمل بشی و غذاها رو هم بزنی، روی گاز!

یا من کارام رو بکنم و شما هم کارات رو. و در این صورت آخرش این منم که گریه میکنم!!

و مطمئنا سر این قصه حالا حالا حالا دراز است!


یه وقت فکر نکنید این وسایل فقط مال همون کابینتیه که توش جلوس فرموده اند! خیر. حاصل زحمت سپهر در استخراج سه تا کابینته. و البته من بسیاری از زحمت هاش رو با جمع کردن به باد دادم.

و البته بازم فکر نکنید که به همین جا ختم شد ها! خیر!! شیر تصفیه آب از جا کنده شد، ضمنا کشو های تو اتاق هم ولوووو شدند وسط اتاق و سالن. 

و بازم فکر نکنید من رفتم اونارو جمع کردم! خیر. من سپهر رو خوابوندم، اندکی با ناباوری دراز کشیدم و بعد اومدم نت. اونا هم همون جوری ولو هستند. البته بعد از چندییین بار جمع کردن. (اگه سر و صدا بشه و سپهر بیدار بشه، چه کسی پاسخگو خواهد بود؟ :دی)

----

خدایا شکر. ممنون به خاطر این خونه ی نامرتب. این یه عالمه معانی خوب داره. یعنی ما خونه داریم، یعنی سپهر داریم، سپهرمون سالم و سرحاله، و البته دل مامان هم گنده است! (نه ازون دلهای گنده که باید رژیم بگیرن ها!)

نوشته شده در سه شنبه 28 آذر1391ساعت 0:8 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

دودو رو دودو (صدای شادمانی مضاعف)

بیست میشویم. باشد که نمره ی عطفی باشد در تاریخ سالیان سال! تحصیل و ممارست و مجاهدت من!!!

جا داره از همین تریبون از استاد عزیز که فهمیده بود یه فرمول ارزش این حرفا رو نداره، و به خاطر اون سوال امتیاز اضافی تشکر کنم.

البته اگر بیست هم نمیشدم، باز هم استاد عزیز بود و لازم التشکر، بس که انسانه.

خدا رو شکر.

نوشته شده در یکشنبه 26 آذر1391ساعت 12:58 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

تازه دارم مزه پسر دار شدن رو میفهمم. 

پسر دار شدن یعنی دیدن برق شیطنت توی چشمای پسرک، و بسم الله گفتن و دعا دعا کردن برای سلامت موندنش، وقتی داره سعی میکنه از دسته مبل خودش رو بکشه روی میز.

(توی عکس پیدا نیست، بین میز تا دسته مبل (که چادرم به صورت مرتبی روش دیده میشه!!) سی سانتی فاصله هست، و البته یک عدد پشتی صندلی. سپهر پاش رو گذاشت روی من که رو دسته مبل نشسته بودم، از روی پشتی صندلی خودش رو انداخت روی میز. و البته خنده ی فاتحانه فراموش نشد.)

نوشته شده در یکشنبه 26 آذر1391ساعت 12:54 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

میشه کنجدانه ننویسم الان؟ میشه مامان کنجدانه بنویسم؟

تمام چند روز گذشته رو با تمرکز بر نمره ی کامل سپری کردم. خودم رو میدیدم که شاد و خوشحال و راضی از نتیجه امتحان اومدم از جلسه بیرون، بدو بدو میام سمت خونه، برای خودم پفک میخرم (که چند ماهه شدیدا بهش نیاز روحی و جسمی دارم ولی به خاطر کنجد نمیخریم ) بعدا هم به عنوان جایزه ی نمره ی کاملی که گرفتم برای خودم یه روسری کرم قهوه ای که خیلی وقته دوست و لازم دارم میگیرم. 

اما این طوری نشد. خستگی امتحان به توان صد رسید و رسوب کرد توی تنم. 

نه به خاطر این که نصف سوالی که بلد بودم حل کنم رو به خاطر یه فرمول مسخره که به خاطر عدم تمرکز یادم نیومد، از دست دادم.

نه به خاطر این که برای اولین بار خودم رو شکستم و  از استاد خواستم راهنماییم کنه. ( و البته چقدر این آدم، انسانه. چقدر با مناعت و بدون منت بیشتر از اونکه فکرش رو میکردم راهنماییم کرد.)

نه به خاطر اینکه جلسه ی امتحان توی اتاق آموزش بود و هر لحظه چندین نفر میاومدن و میرفتن و بحث میکردن و تمرکز یعنی کشک.

بلکه به خاطر این بغضی که تو گلومه. بغضی که ناشی از استرس زیاده. از نگرانی نگران شدن بابای سپهر، بابای بابای سپهر، مامان بابای سپهر و خواهر مامان بابای سپهر!

من که قبل امتحان توضیح داده بودم دو سه ساعت امتحان دارم و خودم میام. من که اونقدر درگیر اون سوال کذایی بودم که غیر از اینکه دلم رو خوش کنم به اینکه انشاالله الان سپهر داره بازی میکنه و نیازی نداره کار دیگه ای به ذهنم نمیرسید، از کجا باید میدونستم اونا نشنیدن توضیح منو در باره ی غیبت چند ساعته ام و با خودشون فکر کردن حتما یک ساعته کارش تموم میشه و به موبایل سایلنت توی کیفم 36 بار زنگ زدن و نگران شدن و نذر و نیاز کردن و گریه کردن و دیابت حاج خانوم و بیماری بهجت حاج آقا عود کرده از نگرانی و بابای سپهر داشته سکته میکرده و به جای اینکه شماره دانشگاه رو از 118 بگیرن و زنگ بزن و خلاص ؛ حاج آقا رفته بود دنبال ایمان و دوتایی اومدن دانشکده.

محبت خیلی خیلی خیلی زیادشون رو میرسونه درست. خیلی خیلی نگران شده بودن و منم تا حدی مقصر بودم درست. 

ولی من الان بغض داره خفم میکنه از فشاری که بهم اومد.

 از فکر اینکه اگر در آینده واقعا اتفاقی برای کسی از خانواده بیفته، این ها چه خواهند کرد؟ پس تکلیف صبر، رضایت به رضای خدا، توکل چی میشه؟



-----

بعد از کمی استراحت نوشت: خدا رو شکر الان خوبم و خبری از بغضه نیست. خدا رو شکر همه ی نگران شده ها هم خوبن و اون عود بیماری ها هم فقط تصور بوده. 

میماند نذر ونیازهایی که باید ادا بشوند.

خدا رو شکر.


نوشته شده در چهارشنبه 22 آذر1391ساعت 16:3 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

یک کار خاص رو در نظر بگیرید. مثلا پوست کندن کدو حلوایی!!

خب شما تصمیم میگیرید کدو رو پوست بگیرید و خرد کنید. کدو را میشویید. چاقو و پوست کن را برمیدارید، می افتید به جانش. پوست میگیرد و خرد میکنید و تمام. و البته چون پوست کندن کدو حلوایی سخت است، خسته هم شاید بشوید.

خب حالا همین کار رو با حضور عزیزی به نام سپهر مرور میکنیم:

یک روز کدو می ماند روی اپن، از فکر اینکه وقتی وارد عمل بشوم چه خواهد شد. وقت خواب سپهر هم غنیمتی است که حیفه با کدو حلوایی پر بشه.

بالاخره دل به دریا میزنم. سپهر به بغل کدو را میشورم. کدو، سینی و سپهر را میگذارم روی زمین. (سینی صرفا برای قشنگی!)

پوست کن را برمیدارم، چاقو را میگذارم روی کابینت. دم دست بودن هم زمان دو شی برّنده مجاز نیست. چون سپهر دو تا دست دارد! و من فقط یه دستم آزاد است.

بعد من پوست میکنم، سپهر پوست ها را میریزد این طرف و آن طرف. مدتی همین طوری با مسالمت ادامه میابد. فقط کمی اصطکاک برای گرفتن چاقو پیش میاد که به قاشق راضی میشه، خدا رو شکر.

بعد کدو دو تکه میشود. یکی برای من، یکی برای سپهر میشود. طرفی که تخم دارد را سپهر برمیدارد. بلند میکنه درسته گاز بزنه، نمیشه. 

همین جوری که سپهر داره با پوست ها و خود کدو بازی میکنه اذان میشه. موقع وضو گرفتن چشم هام برق میزنه از اینکه اگه سپهر توی کدو رو کشف کنه چقدر ررر کیف خواهد کرد. تصمیم میگیرم بروم و یادش بدهم! بلافاصله به این نتیجه میرسم که تا حالا خودش حتما کشف کرده.

میام بیرون، میبینم سپهر کدو به بغل، در حالی که دستش تا آرنج توی کدو داره شنا میکنه، دهنش و اطرافش روی زمین، پر از تخم کدو است و صورت و دستا و لباساش نارنجی خوشرنگ شده، اومده نشسته روبروی تلوزیون داره اذان گوش میده.

بعد با همون اوصاف خوشرنگ میاد تو بغلم،چادرم رو ناز میکنه، با تسبیح ذکر میگه، برام جانماز رو مرتب میکنه. دستاش تقریبا تمیز شدن!

بعد از نماز میریم ادامه ی پروژه. کدو رو از وسط نصف میکنم. چشمای سپهر به وضوح برق میزنه از دیدن اون تخم ها و ریشه های نارنجی خوشرنگ. یه تکه برای سپهر، تکه تکه های کوچکتر هم برای سپهر. برایش بزمی است که نمیداند از کجایش باید بیشتر فیض ببرد.

بعد از کلی بازی، تصمیم میگیرد بخوابد. میاد صاف میشینه تو بغلم و منو «هی» میکنه که بلند شم. دست و صورتش را که برای چندمین بار طی این مدت میشورم متوجه میشوم دور دهانش حساسیت کرده به کدو و قرمز شده. 

با عذاب وجدان میخوابونمش. میرم پروژه رو تموم میکنم. پوست کندن بقیه و شستن مجدد کدو و اینکه تمام کف آشپز خونه تکه تکه های پوست و تخمه ریخته. 

حالا باید بروم طی چند ساعت آینده سینه خیز کف زمین سراسر خونه رو بگردم و تخم و پوست و ریشه ی نارنجی خوشرنگ از همه جا جمع کنم.

---

به همین ترتیب ما از صبح با هم لباس انداخیتم تو ماشین، لباس پهن کردیم ( در این موارد سپهر نقش ماشین زمان و حرکت به عقب رو داره!) یه عالمه گردو شکستیم و خونه مرتب کردیم. 

نوشته شده در شنبه 18 آذر1391ساعت 19:8 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

به افتخار پسر نمازخون خودم، که وقت نماز «الله» میگه و با دهان باز روی مهر دراز میکشه و سجده میکنه.

قبول باشه عزیز ماه مامان.

نوشته شده در شنبه 18 آذر1391ساعت 13:26 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

زهرای ما دختر منحصر به فردی است. البته هر آدمی در نوع خودش منحصر به فرد است. اما این دختر منحصر به فردتر است.

عرض میکنم چرا!

از قرار زهرا اینا و احسان اینا و مامان جون اینا میرن مراسم عزاداری. اواخر مراسم حوصله ی بچه ها سر میرود. خاله سمیه تصمیم میگیرد بچه ها را ببرد اتاقی که برای بازی بچه ها در اونجا در نظر گرفته بودند. بهشان میگویند برویم مهد کودک. زهرا هم عشق مهد کودک. ذوق میکند و مدام میگوید که میریم مهد کودک من. خاله مهد کودک من رو دیدی؟ و همین طور با ذکر مهد کودک «من» میروند تا میرسند به مهد کودک.

و ما ادرئک ما المهد کودک!

ظاهرا شبیه جنگل بوده. چند تا بچه نه چندان کودک (پسرهای هشت نه ساله) افتاده بودند روی تند شیطنت و فریاد و بچه های کوچکتر آزاری. بچه ها هم از کارای اونا میترسیدند و همگی با هم جیغ میزدند. 

جوجه های ما هم هنگ کرده بودند از دیدن این وضعیت. میبینن جای ماندن نیست و برمیگردن.

بعدا زهرا برای مامان جون تعریف میکند که: «بله! ما رفته بودیم مهدکودک احسان!!!!»

نوشته شده در یکشنبه 12 آذر1391ساعت 22:6 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

چنین یک ساله شدی:

- یکی دوماهه راه میری. اما هنوز هم گاهی که عجله داری و باید بدوی، میافتی. روز تولدت برات اولین کفشت رو خریدیم و راه رفتنت به رسمیت شناخته شد.

- ظاهرا در حرف زدن هم مثل دنیا اومدن و راه افتادن عجله داری. یکی دو هفته ای هست که «داغ» رو میگی. می ایستی جلوی بخاری و با ذوق میگی «داغه دغه دغه..» و به صورت رندوم از بین کلماتی که میشنوی، بدون اینکه معنیش رو بدونی انتخاب و تکرار میکنی. فقط هم یک بار. «سپهر بگو فلان چیز» تو مرامت نیست!

این ها رو به طور مشخص یادمه که تکرار کردی: چای (با علم به معنی و البته ارادت به مزه اش!) میذاره، برمیداره- خداحافظ، برادر (تو تلوزیون نوحه میخوند خداحافظ ای برادر زینب...)

- تنها کلمه ای که هرگز حتی نزدیک بهش هم نشدی «مامان» بوده. یعنی کلمات دیگه رو که میشنوی شاید شبیه شون رو تکرار کنی، شاید هم به زبون خودت دربارشون حرف بزنی، فقط «مامان» ه که وقتی به زبون میارمش همیشه فقط با دقت نگاهم میکنی.

- همچنان علاقه داری به رختخواب بازی و چادر بازی. جدیدا هم هر چی از چادر و روسری و لباس و حتی پتو دستت میاد میندازی روی سرت و راه میفتی! اونقدر خطرناکه که نگو!

- دیروز رفتیم آتلیه و اونجا فقط راه رفتی و اخم کردی و دونه دونه موهای خانم عکاس با حوصله خود به خود دچار ریزش آنی شدن از دست شما! از بین اونهمه عکس فقط سه تا ، اونم با اغماض قابل ارائه بودن.

- گاهی میایستی جلوی ما و صدای بچه اژدها در میاری از خودت. پریشب، همون لحظاتی که سال قبلش داشتی دنیا می اومدی، آنچنان غرشی کردی که مامانی یه ربع داشت میخندید!

- الان هم با اسباب بازی های بسیار ظریف، شیک و کودکانه ات داری بازی می کنی: ماهیتابه تفلون بزرگ و کفگیر چوبی! 

- سرگرمی مورد علاقت قاطی کردنه! ازون قاطی کردنا نه ها، از این قاطی کردنا: ترجیحا غذاهای توی سفره، نشد کاسه ای که همیشه برات اضافه میارم سر سفره و توش برات دونه! میریزم که مشغول باشی. نشد هم کاسه و قابلمه خالی هم غنیمته. به لطف همین قاطی کردنا چند دقیقه ی اول سفره سرگرمی.

- در مجموع بچه آرومی هستی، البته اگر تمام وقت بغل مامان یا بابا مشغول تماشا کردن بالای کابینت ها باشی. یا مامان بابا پیشت نشسته باشن و مشغول باشی.

- با عروسک خرست رقابت داری!  حتی در خوابیدن روی پای من، که در حالت عادی تلاش برای روی پا انداختن شما منجر به جیغ و دادت میشه، وقتی برای لحظاتی خرسی رو میخوابونم روی پام، اونو کنار میزنی و میای خودت میخوابی و البته فقط برای چند لحظه که خطر خرسی رفع بشه! 

یا پاپوش هات رو به کرات در میآوردی، وقتی خرسی اونا رو پوشید اونا رو از پاش در اوردی و وقتی دوباره پات کردمشون، دیگه درشون نیاوردی.

... (شاید ادامه دارد)

نوشته شده در جمعه 10 آذر1391ساعت 16:1 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

همه با دو لبشان میبوسند، دردانه پسر من با 6 تا دندانش.


نوشته شده در جمعه 10 آذر1391ساعت 14:13 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

به زبون خودت یه عالمه تعریف میکنی، جدی و در حال زل زدن به صورت طرف مقابل. بعد آخرش خودت ذوق میکنی و میخندی.

ظاهرا باید تعریفی هات لطیفه یا خاطره ای طنز باشن!

نوشته شده در جمعه 10 آذر1391ساعت 14:12 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

چند وقتی هست که جیغ میکشی. 

البته جیغ کشیدن در اینجا منظور فعل خاصی هست که با هدف قبلی (این خیلی مهمه) و به صورت ممتد، با صدای بلند و اکثرا بدون ناراحتی خاصی (اینم خیلی مهمه) صورت میگیره. 

مخصوصا وقتی سعی داری در رقابت با صدای جاروبرقی ثابت کنی صدای خودت بلندتر و البته ممتدتره، این صوت خاص خیلی گوش گیر! میشه.

(به خوانندگان عزیز وبلاگ: اگر زهرا و احسان ما را، و مسابقاتشان را برای جیغ زدن دیده و البته شنیده باشید، دقیقا میدانید از چه چیزی حرف میزنم!)

با این حساب، اگر همین طور پیش بره و حتی اگر دخترخاله ها و پسرخاله ها (و حتی برادر یا خواهر احتمالی آینده شما در سال های بعد) راه قبلی ها را ادامه ندهند، یه دو سه سال دیگه هم گوش های اهل خانواده با این نوای خوش روح بخش نواخته خواهد شد.

نوشته شده در جمعه 10 آذر1391ساعت 13:50 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

دیشب که حس و حال یاد آوری تک تک لحظات «پارسال این موقع» داشت قل قل میجوشید، نشستم که بنویسم برای ثبت درتاریخ، که دقیقا برای ثبت در حالمان برق رفت! 

اونقدر وابسته ایم به این برق عزیز، که وقتی میره، فقط میتونیم بریم بخوابیم!!


نوشته شده در پنجشنبه 9 آذر1391ساعت 8:46 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

سلام پسر عزیزمان. یک سال از سفر تو به این دنیا گذشت.

نازنینم، مرسوم است که بگویند چه زود گذشت. من هم این رسم را رعایت میکنم و با عقیده به آن میگویم «چه زود گذشت این یک سال» و همچنین «چه خوب گذشت.»

چقدر خوب بود که تو بودی، چقدر خوب است که تو هستی. چقدر عشق زیادتر شده در زندگیمان. اگر عشق قبلا در زندگیمان مال من و بابا و خدایمان بود، الان شده هزاران عشق. عشق به تو، به هر لحظه ی تو، هر نفست، هر قدمت، هر آوایت و بالاتر از همه عشق بی اندازه، روزافزون و شاکرانه به خدایی که خالق این همه خوبی است. و تازه تو، تنها یکی از بی شمار آفریدگان اویی- به راستی که پروردگارمان سزاوار ستایش است. به راستی که سبحان است.

عزیزکم، با آمدن تو، و قبل از آن با به وجود آمدنت، همه ی آرزوها و خواسته هایم از این دنیا خلاصه شدند در سلامتی و سعادت تو. این سلامت و سعادت را میتوان شکافت به بی نهایت دعا، برای تو نازنینم، و قبل از آن، برای آقای غریبمان که بی شک سعادت همه ی مان در ظهور اوست.

سپهر زندگی ما، تو را میسپارم به دست همان آقای خوبمان، و به پدران بزرگوارشان که «کلهم نور واحده». تو را الان که پاکی نه، خیلی قبل تر، از همان وقتی که بودنت در این دنیا رقم خورد، وقتی روحی پاک از عالمی بالا در جسم هنوز تکامل نیافته تو حلول کرد، حتی قبل تر از آنکه رشدت را درونم آغاز کنی، سپرده ام به اولیای خدا، که بهترین پدران هستند. تو را که امانت پاک خدایی، در همان وقت پاکی ات، قبل از آنکه غبار دنیا تو را بیالاید، سپرده ام به دست بهترین امانت دارهای عالم هستی، تا ابد، تا قیام قیامت که رو سفید شویم نزد خدا و رسولش، ان شاالله.

نور چشمم مواظب باش دست آقایمان را محکم بگیری. نکند حواست نباشد و گم شوی. این راه سخت دنیا را تنها به دنبال ایشان میتوان طی کرد.

الهم اجعل حیاتنا حیاه محمد و آل محمد

و مماتنا مماه محمد و آل محمد.

نوشته شده در پنجشنبه 9 آذر1391ساعت 8:37 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

ابر خوشبختی

درست بالای سر ما میبارد.

و من بی چتر زیر باران، 

خیس خوشی ام. 

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر1391ساعت 12:49 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

سختی اش این است که نه بچه امتحان سرش میشود، و نه امتحان، بچه!

البته طفلک امتحان که شش ماه بچه سرش شد و به تعویق افتاد.

و طفلک سپهر من که برنامه ی خوابش را خیلی منظم تر کرده، که مامان بتواند حداقل برای یکی دو ساعتی در روز برنامه ریزی داشته باشد. 

-----

این ها را هفته ی قبل نوشتم، که استرس جلسات مرور نشده و تمرین های حل نشده داشت فشار میآورد. دیروز زنگ زدم به استاد، ساعت امتحان را بپرسم. قرار به این هفته بود. سه شنبه یا چهارشنبه اش را نمیدانستم و ساعتش را.

گفت 15 ام قرارمان بود؟(بدون منتظر ماندن برای جواب) اوکی 15 ام ساعت 1 بعد از ظهر.

این گونه بود که دیدم اگر هیچ چیز هم هیچ چیز دیگری حالی اش نشود، خدای مهربان دانای بینایی داریم که همه چیز را میداند.

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر1391ساعت 12:47 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

همه ی مان، تک به تک خواهیم رفت. مرگ با هیچ کس تعارف ندارد. از زندگان کربلا احدی باقی نمانده، جز یاد نیک و بدشان.

از خدا میخواهم رفتنت کربلایی باشه و نامت در میان لشگر نیکان عالم.

آرزو میکنم مرگت شهادت باشد.

هر چند وقت نوشتن این جمله، وقت آرزو کردنش دست و دلم لرزیده باشد.

دعا میکنم خدا دل من را قرص کند، و ایمان تو را. که با افتخار قدم برداری در راه شهادت مولایمان.

دعا میکنم از آن مرگ های «احلی من العسل» نصیبت و نصیبمان کند، به حق این شب ها و این روزها.

------

بخوانید

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر1391ساعت 12:43 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

چند شب پیش، طبق معمول وقتایی که تو آشپزخونه مشغول کارم، بغلم بودی تا نکند بالا، روی کابینت ها و گاز اتفاق جالبی بیفتد و از دست شما برود. داشتم پوستکن رو میگذاشتم توی کشو که دست انداختی بگیریش. دستت درست خورد به تیزی سرش. از چشمات فهمیدم.

چشمات یک دفعه گرد شدند و ثانیه ای بعد جیغت بلند بود و قطره قطره خونی بود که میچکید از سر انگشت اشاره ی دست چپت.

دلم ضعف کرد از دیدن خونت، از گریه ای که بلند بود و اشکی که جاری بود، از یاد چشمانی که از درد برای لحظه ای گرد شدند و بهت زده من را نگاه کردند.

حواست رو پرت لباسهای در حال چرخیدن توی لباسشویی کردم. تکیه دادم به دیوار و روضه ی شش ماهه خواندم برای خودم.

امام مظلوم که میگوییم، میدانی یعنی چه؟ یعنی تیر که بر گلوی شش ماهه مینشیند، نگاهت به چشمان گرد شده ی فرزندت باشد و بدانی این آخرین نگاه اوست.

نمیدانم شش ماهه ی شهید مجالی برای فریاد زدن یافت یا نه. کاش گریه نکرده باشد، کاش صدای گریه اش قلب پاره پاره ی امام را نفشرده باشد. خدا کند صدای گریه اش، گریه ای که با گریه هایی که از سر تشنگی میکرده فرق داشته است، بند دل رباب را پاره نکرده باشد.

امام مظلوم یعنی نگاهت به خونی باشد که قطره قطره نمیچکد، بلکه فواره میزند از گلوی پاره ی تنت و بدانی این خون بند نخواهد آمد. 

میگویند - و نمیدانم چقدر معتبر است- که قطره ای از خونی که امام به آسمان پاشیدند، به زمین بازنگشت. کاش همین طور بوده باشد.

میگویند - و باز نمیدانم چقدر معتبر است- که امام پیکر بی جان طفل را پشت خیمه ها میبرند و دفن میکنند تا اهل حرم نبینند، رباب نبیند.

و تازه این روضه، تنها لحظه ای از ابدیت عاشورا است.

مظلوم یعنی امام مهربان ما، که گمراهی و شقاوت امت جدش شاید دلش را بیشتر از بدن های پاره پاره ی فرزندانش میسوزاند.


(شب جمعه این طور شد. در طول روز روضه ی علی اصغر گوش داده بودیم. اما این، روضه ی مصور بود.)

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر1391ساعت 12:33 توسط مامان|

رز
۳۰ آذر ۹۱ ، ۱۶:۴۰ ۰ نظر

این روزها

هر چه میخواهم بنویسم، یاد علی اصغر اماممان می افتم و شرم میکنم.


مامان؛ سه شنبه 30 آبان1391 ساعت 15:8 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

برای رسیدن به حق، اولین قدم را باید روی دل گذاشت.
مامان؛ پنجشنبه 25 آبان1391 ساعت 1:30 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

تصورات ریزشی

احسان سه سال و 5 ماهه (چند هفته پیش):

من بزرگ شدم دندونام میریزن، دندونای تازه در میان.

من : آره خاله. دندونا ی قشنگ محکم.

احسان بی توجه به من با هیجان ادامه میده: بعد انگشتامم می ریزن، یه انگشتای تازه در میاد!


مامان؛ سه شنبه 23 آبان1391 ساعت 11:19 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

والاه!

نکته طلایی مادری:

هرگز نگذاریم فرزند دلبندمان آنقدر گرسنه بشه که خودش رو پرت کنه روی ظرف تخم مرغ، تخم مرغ داغ (کمی داغ) را با دستش برداره، بعد هی ببینه داغه هی پرتش کنه رو زمین، غر بزنه که چرا داغه، دوباره هی برش داره و بخواد با پوست اون رو گاز بزنه.

از دست بعضی از مادرها!!!!! 


مامان؛ دوشنبه 22 آبان1391 ساعت 15:58 |

سفره

آیا سفره جایی است که اهل خانه دور آن با آرامش مینشینند و از غذای کدبانوی خانه لذت میبرند؟

نه خیر هم! 

سفره جایی است که اهالی خانه دور آن به تعقیب و گریز میپردازند.

تلاش برای نفوذ به قلب سفره، شیرجه رفتن داخل غذاها، پاشیدن محتویات آن به بیرون، سعی در قاطی کردن همه ی غذا ها با قاشق و بیرون ریختن آن ها از بشقابها به علت بی مهارتی، و اندکی جیغ و داد به خاطر اینکه اجازه نداره سفره رو بالکل منفجر کنه نیز از ملزومات آن است، البته تنها برای یکی از اهالی خونه!!


مامان؛ جمعه 19 آبان1391 ساعت 6:41 |

سخت آسان

من از همین تریبون اعلام میکنم که بچه داری اصلا و ابدا سخت نیست. خیلی هم گوگولی و خوب و هتله.


اون چیزی که سخته، کارهای دیگه است در کنار بچه داری.

پ.ن: این کارهای دیگه میتونن به سختی درس خوندن یا به سادگی غذا خوردن باشن. در هر دو صورت فرقی نمیکنه. در کنار بچه داری، سخت میشن. و گاهی خیلی خیلی سخت.


مامان؛ سه شنبه 16 آبان1391 ساعت 15:37 | 

غدیر

اولین عید سیدی شما مبارک باشه، آ سید پسر عزیز ما.

انشاالله زیر سایه امیرالمؤمنین، و شیعه خوبی براشون باشی پاره ی تنم.

-----

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین -علیه السلام-


مامان؛ شنبه 13 آبان1391 ساعت 7:33 | 

خیر

این که فرموده اند «صدقه هفتاد نوع بلا را دفع میکند» بارها به چشم خود دیده ایم. بارها گفته ایم «خدا رحم کرد». بارها «به خیر گذشته است» 

دیروز هم وقتی بابایی به گفته خودش نفهمید چه طور شما رو از بین هوا و زمین گرفت، در حالی که کسری از ثانیه قبل از آن تو کالسکه ایستاده بودی و ما فکر میکردیم داریم احتیاط میکنیم که خطری پیش نیاد، از آن بارها بود که به طور عجیبی به خیر گذشت. آنقدر که حتی در تصورمان نمی گنجد اگر به خیر نمی‌گذشت، چه ممکن بود در انتظارمان باشد.

-----

الهی کم من بلاء دفعته.

خدایا چه بسیار بلاها که دفع کردی.


مامان؛ شنبه 13 آبان1391 ساعت 7:30 | 

مهربان هستی بخش

بزرگ پروردگارا

اگر 11 ماه پیش در چنین شبی کیسه آب اشتباها پاره نمیشد و نمیفهمیدیم که سپهر مکانیوم دفع کرده، ممکن بود چی بر سر پاره ی تنم، میوه ی وجودم بیاد؟

خدایا شکرت که سپهر رو در دامان من و بابایی گذاشتی.

11 ماهگی شما، و 3 سالگی سقف مشترک من و بابایی مبارکمون باشه نور چشمم.


مامان؛ دوشنبه 8 آبان1391 ساعت 23:48 | 

نکته ای، فرمولی، دعایی وجود نداره بچه رو از سرماخوردگی ایمن بداره؟

نه میزارم سردت بشه، نه عرق کنی، باد نزنه بهت، دستگاه تصفیه و بخور به راهه، غذا و اینا رو هم به نظرم بهت خوب میدم، دعا و صدقه هم که جای خود داره، آیه الکرسی و ماشاالله هم فراموش نمیشود، پس چرا هی مریض میشی گل مامان؟ نمیگی مامان طاقت مریضی و بیحالی شما رو نداره؟


مامان؛ یکشنبه 7 آبان1391 ساعت 13:29 | 

انواع سپهر

سپهر شاد اَدَّ اَدَّ  گوی شلوغ خانه و در خلوت خودمان، با سپهر ساکت بی صدا، اما همچنان شلوغ در حضور دیگران، با سپهر شگفت زده درون کالسکه توی خیابون* از ازمین تا آسمون با هم فرق میکنن.

یعنی اکثرا افراد فکر میکنن این بچه ی ما زبون نداره، و خندیدن بلد نیست. و فقط بلده بچسبه به مامانش و تپ و تپ بیفته زمین.

* اوایلش البته، کمی که طول بکشه، میشه همون سپهر وروجک تو خونه، معمولا آخرای گشت های کالسکه ای مون رو با دعا و ثنا طی میکنیم، چون جنابعالی بلند میشی و وایمیستی تو کالسکه! کمربند هم جلودارت نیست.


مامان؛ پنجشنبه 4 آبان1391 ساعت 0:30 | 

چشم اضافه

دیروز که دراز کشیده بودم، با جدیت سعی داشتی با انگشت اشاره، چشمم رو از کاسه در بیاری!

من دستم رو میگذاشتم روی چشمم، به زور دستم رو بلند میکردی و مجددا به حفاری مشغول میشدی.

چنین پسر مهربونی دارم من! :دی


مامان؛ چهارشنبه 3 آبان1391 ساعت 10:33 | 

خارانیدن برای خوابانیدن

اعلام میکنم شما خلف صالح بابابزرگی، از آن جهت که راه ایشان را در علاقه به و کسب آرامش از خارانیده شدن پشت مجدانه پیگیری میکنی.

چند شبه موقع خواب یک ساعت تمام قل میخوری تو رختخواب و نمیخوابی. هی شیر میخوری، هی نیمه خواب میشی، ولی نمیتونی بخوابی.

بعد من تازه کشف کردم که اثر خاروندن پشتت، میتواند سریعتر و موثر تر از یک ورق قرص خواب باشد.


مامان؛ دوشنبه 1 آبان1391 ساعت 14:2
رز
۳۰ آبان ۹۱ ، ۱۶:۳۱ ۰ نظر


موز

لطیفه ای هست با این مضمون که شخصی موز را میخورد، و بعد می‌پرسد با هسته اش باید چه کار کند؟

قهرمان آن لطیفه خود شمایی پسر نازم.

پوست موز را با ولع میخوری، و در مقابل ورود هسته اش به دهانت گریه میکنی!


بعدا نوشت: میگم که، چیزه، پوست موز هم خاصیت داره دیگه، مگه نه؟ همه ی اون تیکه پوستی رو که تو دستت بود خوردی!


مامان؛ پنجشنبه 27 مهر1391 ساعت 13:9 | لینک ثابت | 6 نظر 6 نظر

کشف

اونقدر راه حل ساده طبیعی برای انواع بیماری های جسمی و حتی روحی وجود داره، که میشه گفت علت اصلی بیمار شدن، و بیمار ماندن مردم (من جمله خودم) تنبلی است!

مطالب رو میخونیم و میشنویم و میگیم به به! چه خوب. بعد صفحه رو میبندیم و میریم پی کارمون! 

به همین تنبلانه و بیمارانه.


مامان؛ سه شنبه 25 مهر1391 ساعت 16:35 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

تا تی

چهار دست و پا را بوسیده ای و گذاشته ای کنار. به جایش، حتی برای فاصله ی دو قدمی هم دستهایت را ستون میکنی، بلند میشی (اول از همه باسنت به هوا میره!)، تاتی میکنی و راه میری. گاهی برای همان دو قدم هم دوبار میخوری زمین. دوباره بلند میشی، اما چهار دست و پا نمیری.

دلم برای چهار دست و پا رفتنت تنگ شده -گفته بودم.- 

گاهی بین بازی هایت دقت میکنم تا شاید حواست نباشه و چهار دست و پا بری. اما حواست هست. هی بلند میشی، هی تلو تلو میخوری و هی تپ و تپ میفتی. اگر سرحال باشی که هیچ، اما اگر سر کیف نباشی عصبانی میشی از افتادن های مکرر.

میگن از 8-9 ماهگی به بعد، یک وقتی مغز فرمان صادر میکنه که راه برو! خیلی دوست دارم این مطلب رو. چون مشخصه فکر میکنی خوب بلدی راه بری، ولی هنوز عضلات و استخوان ها کاملا ورزیده نشدند برای اینکار.

البته راه رفتنت خیلی کم ایراد شده بود، اما مریضی اخیرت راه رفتن رو از یادت برد. 

چند روز بهانه گیری شدید، یک روز کامل منحصرا در بغل من. بدون خواب و خوراک و فعالیت. بدون حرف و خنده، با ناله و تب، حتی لحظه ای نمی نشستی، راه رفتن بماند.

صبح فردا که بیدار شدی و راه افتادی سمت در اتاق، از خوشحالی از جام پریدم.

شب را خوابیده بودی*، تبت کم شده بود، با گریه بیدار نشده بودی، راه افتاده بودی، از من جدا شده بودی و تازه حرف هم میزدی. اینها یعنی آخـــــــر خوشبختی یک مادر.

----------

* هرچند تقریبا تمام طول شب رو شیر خورده بودی، اما همین رو هم به فال نیک میگرفتم، که حالت بهتر شده که اشتها پیدا کردی. میشد فکر کرد که چون حال خودم هم تعریفی نداشت، و از خستگی و کم خوابی شیرم کم شده و شما سیرنمیشدی، اما من فکر را اول را دوست تر میدارم.


مامان؛ دوشنبه 24 مهر1391 ساعت 17:39 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

میوه

حرف خوب مثل میوه میمونه. مفیده. تاثیرگذاره، اما مثلا با یدونه سیب، آدم مریض حالش خوب نمیشه. باید همیشه استفاده کنی، تا سالم بمونی. 

حرف بد مثل زهر میمونه. با یه بار، آنچنان تاثیر مخرب و غیر قابل جبرانی میگذاره که هزار کیلو سیب و پرتقال و گلابی و موز نمیتونه زهرش رو از بین ببره.

خدا کمکمون کنه همیشه به اطرافیانمون میوه هدیه بدیم، مستمر و بی دریغ.


مامان؛ دوشنبه 24 مهر1391 ساعت 17:24 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

یعنی اونقدر مامانی شدی که حتی موقع بازی یا چیزی خوردن هم میخوای بشینی تو بغل من!!

بعد که میای تو بغلم، به شیوه ی دور از جان هر دویمان و جمع، چارپایان را هی کردن، هی میکنی من رو که بلند شم و برات یورتمه بروم!!!

عزیزکم، معمولا رسم بر اینه که باباها اسب دلبندانشون میشن، نه مامان ها!!


مامان؛ دوشنبه 24 مهر1391 ساعت 14:8 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

ریاضت

به جهت نزدیک شدن به موعد امتحان و کثرت دروس و کمی وقت آزاد،و من باب غنیمت شمردن وقت خواب شما، مدتی باید به خود سانسوری دیجیتالی بپردازم، شاید رستگار و ریاضیات مالی دان شوم.

خدا رو چه دیدی، شاید مجبور شدم صبحا بعد نماز هم نخوابم. 


مامان؛ شنبه 22 مهر1391 ساعت 13:14 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

مرخصی

شش روز مرخصی استعلاجی داشتیم به خونه مامان جون اینا. و برای اینکه یه وقت مرخصیمون حروم! نباشه، هر چی تونستیم دوتاییمون هی مریض شدیم، بعد یه ذره خوب شدیم، دوباره مریض شدیم و این داستان همچنان که برگشتیم خونمون ادامه دارد.

بدن درد شدید و گلو و گوش درد و حالت تهوع و خود تهوع و زانو درد شدید برای من

و تب و آبریزش بینی و بهانه گیری مفرط و گوش درد و تهوع و گریه های شبانه و وابستگی شدید به مامانی و بی خوابی و از ملاقات قاشق به گریه افتادن و اینا برای شما.

یعنی حلال حلال شد مرخصیمون، به سان شیر مادر!

جزوه امتحانم، حتی جهت انبساط خاطر از تو ساک هم بیرون نیومد.

چادری که قرار بود دوخته بشه حتی قیچی هم نخورد.

و من و شما که قرار بود تقویت بشیم لاغرتر شدیم و برگشتیم خونه.

و البته خدا رو هزاران بار شکر که تو اون روزا حضور گرم مامان جون و بابابزرگ و خاله(ها) دلگرممون میکرد و در ضمن نگران شام و ناهار هم نبودم. 

آخر، بابایی با شیرینی و گل اومد دنبالمون و من رو (به همراه شما) مجددا از مامان جون اینا خواستگاری کرد و برگشتیم خونمون.

-------

امروز خوابت کمی سبک شده بود و داشتی بهانه میگرفتی و دنبال شیر میگشتی. اومدم پیشت و هر دو در آرامش بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. گفتم باباییه که میخواد حالمون رو بپرسه. دستم بند خوابوندن شما بود. تلفن رفت رو پیغامگیر. صدای آشنای مهربون نه چندان آرامش بخش مسئول آموزش، بهم گفت که امتحانم 24 آبانه.

استرس گرفتم. شدید. بعد چند لحظه نفس عمیق کشیدم و دلداری دادم به خودم، که یک ماه و دو روز وقت دارم، اگر فرصت را نسوزانم.

آرامتر شدم و پتو رو محکمتر به گوشت چسبوندم که از بوق تلفن و زنگ موبایل بیدار نشی.


مامان؛ شنبه 22 مهر1391 ساعت 13:7 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

لباس برازنده

رفتیم رولان. یکی از شاید معدود مارکهای خوب لباس بچه ایرانی، با طرح های نسبتا معقول.

حالا میگم چرا نسبتا:

اولا: جنسا جور نبود و گفتن به خاطر وضعیت ناپایدار ارز فعلا تولیدی ندارن. اون هیچ.

دوم: در بدو ورود چشممون به طرحی روی یه سری از لباسا افتاد که من رسما قلبم درد گرفت. واقعا نفسم در نمیومد. عکس خطر مرگ (یه جمجمه که ضربدر روشه ) چاپ شده بود روی لباس کودکان زیر دو سال. خدایا! حتی اگر روزی روزگاری بفهمم چرا تولیدی ها اینها رو چاپ میکنن، هرگز نخواهم فهمید مادر پدر ها با چه سلیقه ی تربیتی اینها رو برای غنچه های زندگیشون، که روحی آماده ی پذیرش هرگونه ورودی دارند میخرند.

وقتی بابایی از فروشنده در مورد علت این خوش سلیقگی پرسید، ایشون با خنده جواب داد: این که خوبه. سری پیش یه لباسایی بود طرح اسکلت، تمام لباس عکس استخوان های اسکلته بوده، و دور از جان بچه ها، دستا و پاها و سر بچه ها اون طرح کذایی رو تکمیل میکرده! بعد گفت که دو سری برای دو فصل آستین کوتاه و بلند ازشون زدن، و همش هم فروش رفته.

خدای من. خودت به این بچه ها و آینده شون رحم کن با این شیوه های تربیتی که نمونه اش رو تو انتخاب لباس میشه دید.

من هیچ ادعایی ندارم نسبت به شیوه ی تربیتی خودمون، ولی مطمئنا اسکلت!!!!! کمکی به رشد و تعالی بچه نمیکنه، اگر ضرری نزنه!!


مامان؛ جمعه 14 مهر1391 ساعت 1:35 | لینک ثابت | 5 نظر 5 نظر

پسر بزرگم

پسرم بزرگ شدی.

دیگه نیازهات از خوراک، پوشاک و خواب و حتی بازی فراتر رفته. امروز که چند ساعت تو ماشین تو بغل بودی، وقتی رسیدیم خونه نیاز داشتی کمی به حال خودت باشی. مثل همیشه نیومدی تو آشپزخونه از پام بگیری و بیقراری کنی برای بغل شدن.

خیلی آروم دقایق قابل توجهی داشتی با بطری آب بازی میکردی. منم نگاهت میکردم و تو دلم قربون صدقت میرفتم و جملاتی گهربار در مورد بزرگ شدنت تو ذهنم مرور میکردم!

یک دفعه دیدم در بطری آب یه طرفه، خود بطری یه طرف دیگه، آبهای توش هم کلا نیست!!

اومدم پیشت، دیدم در بطری رو نمیدونم چه جوری باز کردی و نتیجه ی تلاشت برای نوشیدن آب، سیراب شدن فرش و لباس هات شده.

پسرم خیلی بزرگ شدی. دوستت دارم هزار هزار تا.

____

در همین زمینه، میتونم به وقتی اشاره کنم که جایی از خانه مشغول کار بودم و هیچ صدایی از شما که بیرون تنها بودی نمی اومد. نگران اومدم بیرون. دیدم کیفم رو از مبل برداشتی، کیف پولم رو از توش در آوردی، پول ها رو ریختی بیرون و پاره کردی و با کمال تاسف مزه مزه کردی، و مشغول خوردن کارت هدیه و کاغذ رمزش هستی!!

___

داری کیف دنیا رو میکنی. چندین بسته پلاستیکی خرید فروشگاه تمام و کمال، البته با حذف موارد خطرآفرین، در اختیارته. بدون هیچ گونه دخالت دست اضافه!!


مامان؛ پنجشنبه 13 مهر1391 ساعت 22:46 | لینک ثابت | 4 نظر 4 نظر

امروز اینو اینجا خوندم و دلم لرزید. چقدر حواسم هست به این هدف؟


ای ثمر بــــــاغ دل و نور عین          جان تو صد بار فدای حسین

گرچه شب و روز دعایت کنم          پرورمـــت تا که فدایــت کنم


مامان؛ چهارشنبه 12 مهر1391 ساعت 23:29 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

ملاسپهرالدین*

میخوای در کشو رو باز کنی که کاغذی رو که جلوی چشمت انداختم تو کشو برداری، میبینی دستگیره نداره. میری در کمد بغلی رو باز میکنی!**

یادم می افته به ملانصرالدین که تو تاریکی سکه اش رو گم کرده بود و تو روشنایی دنبالش میگشت، چون تو تاریکی که چیزی دیده نمیشه.

------

تعداد قدم هات محدوده و خودت هم اینو فهمیدی. هر بار که تصمیم میگیری راه بری، میدوی که شاید مسافت بیشتری رو طی کنی!

------

* «سپهرالدین» رو خیلی دوست دارم. اسم ابداعی بابابزرگه. 

«آ سید پسر» (آ مخفف آقا) هم اسم ابداعیه دیگه ی بابابزرگه.

«سپهرالسادات» رو هم دوست دارم. ابداع عموی مامانیه. از نظر دستور عربی هم درسته و منافاتی با آقاسپهر بودن شما نداره، ولی چه کنیم که عرف زورش میچربه.

** عااااااشقتم مامانی جونم


مامان؛ چهارشنبه 12 مهر1391 ساعت 23:21 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

امان امان امان از فصل سرما.

حس کسی رو دارم که سه روز تمام تو گونی داشتن با بیل میزدنش!

تمام بدنم درد میکنه.

بهش اضافه کن آبریزش بینی و گریه های نیمه شب خودت رو، به خاطر بسته شدن راه تنفست.

سورمون تکمیل میشه.

و البته خدا رو صد هزار مرتبه شکر که تب نداری و سرحالی.


مامان؛ سه شنبه 11 مهر1391 ساعت 15:21 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

هر بار که آب مینوشی، این سوال رو از خودم میپرسم که کی یاد میگیری که دستات رو تا حد امکان توی فنجون فرو و توش شنا نکنی!


مامان؛ دوشنبه 10 مهر1391 ساعت 23:42 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

ده ماهگی

هر روزِ بودنت را با اشتیاق میشمارم.

امروز درست ده ماهه که با مایی.

ده ماهِ عجیب خواستنی.

مبارکمان باشد، ده ماه حضور تو در زندگیمان. ده ماه زیبا و زیباتر شدن لحظه هایمان.


مامان؛ شنبه 8 مهر1391 ساعت 13:2 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

اطلاعیه

به تعداد معتنابهی کمد و کشوی قفل دار، یا کمدهایی با بیش از یک متر ارتفاع از سطح زمین نیازمندیم.


پ.ن: «بالا» هامون تموم، کاغذهامون جویده، و وسایل کمدها و کشوها روی زمین ولو و در معرض انقراض هستند!

پ.ن: مقدم میهمانان گرامی را به خونه-موزه مون گرامی میدارم. شایان ذکر است پذیرایی به صورت سلف سرویس، روی اپن آشپزخانه و سرپایی انجام میشود!


مامان؛ چهارشنبه 5 مهر1391 ساعت 13:26 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

5

سلام مامانم.

ممنونم بابت شب های قصه ای که من در ذهنم از ژیلای خطاکار برائت میجستم و با فاطمه ی قهرمان همذات پنداری میکردم.


برچسب‌ها: مامان من
مامان؛ چهارشنبه 5 مهر1391 ساعت 8:58 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

این شهر غریب

در این شهر میتوان دوری راه را بهانه کرد و تنها ماند.

در این شهر میتوان کار زیاد را بهانه کرد و تنها ماند.

در این شهر میتوان طرح ترافیک، آلودگی هوا، نبود همسر در طول روز و .... را بهانه کرد و تنها ماند.

در این شهر، همه ی این ها وجود دارند.

در این شهر تنها ماندن چقدر طبیعی است.

-------

آنقدر دلم پر میزند برای یک سینی چای، دور هم، یک «بخور، چاییت سرد نشه» ی صمیمی،نگاه به چشم های هم، و خنده بی رودربایستی. آنقدر دلم پر میزند برای دور هم بودن همدلانه.


مامان؛ سه شنبه 4 مهر1391 ساعت 15:10 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

قاشق

بخش قابل توجهی از مواد غذایی که برای شما در نظر گرفتم، از طریق جذب پوستی وارد بدنت و گاهی ایضا وارد بدن من میشه:

به این صورت که دستان شما تا حد امکان، ترجیحا تا مرفق، باید توی ظرف غذا یا فنجان آب در حال شنا کردن باشه. سر قاشق رو، همون جایی که غذا توشه، خیلی وقتها با دستات تا دهانت همراهی میکنی. اگر یک تکه از غذا با ریتم بقیه غذا جور نیاد، مثلا یک تکه هویج چند میلی متری له نشده، همه ی محتویات دهانت خالی میشن بیرون، و اگر نجنبم صورت و بقیه جاها مستفیض میشن.

بعد ما سه تا قاشق لازم داریم برای غذا خوردن، دوتاش دست شما باید باشه، و سومی دست من. بعد تقریبا با هر بار نزدیک شدن قاشق به دهانت یادت میره که خودت دوتا قاشق داری، یکیشون رو ول میکنی، قاشق منو میگیری، بعد اون قاشقه که رو زمینه مال من میشه، برای لقمه ی بعدی شما.

بعد وقتایی که کلا هیچی جواب نمیده و میبینم الانه که تمام غذا جذب پوستی و فرشی و لباسی بشه، با دستای خودم تند تند غذا رو میریزم تو دهانت، به شیوه ماقبل اختراع قاشق!

و البته در ذکر مهارت من در این امر همین بس که اکثر غذاهای شما غلظتی مانند سوپ یا حلیم دارند، من چه جوری با سر سه انگشت اونارو برمیدارم و به دهن شما میرسونم، بماند!!


مامان؛ سه شنبه 4 مهر1391 ساعت 13:56 | 

4

سلام.

ممنونم بابت شبهایی که اجازه میدادید وقت خواب من مامان شما بشم، فرصتی که در خاله بازی های طول روز با بچه ها برام به دست نمی اومد.

(معمولا کوچکترین عضو گروه بودم و هیچ وقت «مامانِ» بازی ها نمیشدم. به طوری که شغل آرزوهایم وقتی بزرگ شدم مامان شدن بود!)


مامان؛ دوشنبه 3 مهر1391 ساعت 11:56
رز
۳۰ مهر ۹۱ ، ۱۶:۲۷ ۰ نظر


3

سلام مامان خوبم.

ممنون از زحمتی که برای شیر دادن به من کشیدید. روزهایی که قوایتان تحلیل رفته بود و جسمتان یاری نمیکرد. شما به خودتان سخت گرفتید تا بر من آسان بگذرد. اندامی که بارها خودم برآن خرده گرفتم یادگار آن فداکاری شماست.

من رو ببخشید.


برچسب‌ها: مامان من
مامان؛ جمعه 31 شهریور1391 ساعت 23:20 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

2

سلام مامان جون.

ممنونم برای درد و رنجی که برای تولد من کشیدید، که با اضطراب  برای دیر رسیدن بابا، نبود وسیله و سپردن بچه ها همراه بود.


برچسب‌ها: مامان من
مامان؛ چهارشنبه 29 شهریور1391 ساعت 14:6 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

1

سلام مامان جون.

ازتون ممنونم به خاطر 9 ماه زحمتی که برای به وجود آمدن من کشیدید. ممنون که 9 ماه بی دریغ از جانتان به من بخشیدید. زحمتی که با وجود سه خردسال و در غربت صد چندان بوده.

عیدتون مبارک.


برچسب‌ها: مامان من
مامان؛ چهارشنبه 29 شهریور1391 ساعت 14:4 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

مامانِ خوبِ من

میدونی سپهر جانم؟

نوشتن برای شما هنر خاصی نیست. چون غریزه ی مادرانه منو وادار میکنه هر لحظه ی شما رو ثبت کنم. یه بار هم قبلا گفتم، میل به جاودانگی بشر در این بین سهم زیادی داره. علاقه به خود نوشتن هم بسیار دخیله. یعنی من صرفا بر اساس غریزه و برای دل خودم این کار رو میکنم. 

چند روز پیش با الهام از اینجا تصمیم گرفتم برای مامان خودم بنویسم، برای مامان جون شما. برای تشکر از زحماتی که مامان من، و تقریبا همه ی مامان های دنیا بی دریغ و بی چشمداشت و تازه با عشق برای فرزندانشون میکشند.

زحماتی که منی که الان مادرم، البته فقط به اندازه ی دو تا 9 ماه ،(تقریبا) 9 ماه بارداری و 9 ماهی که از عمر شما میگذره، میفهممشون. تازه مادر یک فرزند با این همه امکانات کجا و مادر 4 خردسال پشت سر هم در اون غربت و نبود امکانات و گاهی نبود بابا کجا؟!

دیروز روز ولادت حضرت معصومه شروع کردم؛ برای مامان نوشتم که هم نام آن حضرته. برای مامان، که هر وقت در مورد مادریش فکر میکنم، اشک حلقه میزنه توی چشمام.

انشاالله خدا توفیق بده بهم که این کار رو به انجام برسونم، هر چند زحمتهای مامان ها، انجامی نداره.


مامان؛ چهارشنبه 29 شهریور1391 ساعت 13:54 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

یادمان

یادته مامانی؟ 

خیلی کوچولو بودی، با یه بار شیر خوردن آنچنان عرقی میکردی که دانه های درشت عرق تمام سر و صورتت رو میپوشوند؛

و تا جریان شیر برقرار میشد، سرت رو میکشیدی عقب و شیر میپاشید به سر و صورت و موهات؛

و چون خیلی کوچولو بودی نمیتونستی همه ی شیر رو قورت بدی و از کنار دهانت میریخت تو گردنت، و با وجود انواع دستمال پارچه ای و کاغذی که امتحان کردم، همیشه یقه ی لباسها و کناره ی کلاه ها و روسری هات شیری بود؛

و بنابراین همیشه بوی ترشیده میدادی، حتی بعد از اولین شیر خوردن پس از حمام.

مطمئنا یادت نیست ماه من. منم اگر نمی‌نوشتم، بعید نبود دیر یا زود یادم بره. اون روزا چون خیلی ضعیف بودم، خیلی اون بو رو دوست نداشتم، ولی الان دلم لک زده برای اون بوی شیری که از تنت میومد مامان جونم.


مامان؛ چهارشنبه 29 شهریور1391 ساعت 13:36 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

سنجاق

در سه حالت خودت رو میچپونی تو بغل من:

یا گرسنه اته،

یا خوابت میاد،

یا من کار دارم!!

و فراوانی حالت آخر از بقیه بیشتره.

و به این ترتیب پروژه ی دوختن ملافه ی لحاف، بعد از چند بار شروع و نیمه کاره رها شدن، به علت یک عدد سپهر در بغل چپانیده شده، با وصل کردن چند تا سنجاق قفلی برای نگه داشتن ملافه روی لحاف و موکول کردن دوختن آن به وقتی بهتر، سرهم بندی شد!!


مامان؛ چهارشنبه 29 شهریور1391 ساعت 13:0 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

امشب به سلامتی سومین مروارید هم رصد شد. مبارکت باشه عزیزم.

پیشرفتت در راه رفتن به ماکزیمم سه چهار قدم رسیده. از خودت چه پنهون، از الان دلم برای چهار دست و پا رفتنت تنگ شده!

ساعت ده دقیقه به یک بامداد، درست وقتی که با خودم فکر میکنم که: ظاهرا خوابید، طفلک بچم چقدر خوابش میومد، (در حالی که تلاش های قبلی برای خوابوندنت نافرجام مونده بودند) درست همون موقع با چشمانی باز و بسیار سرحال، راه میفتی و میری و عروسکت رو پیدا میکنی و بهش میگی : ای! (شبیه یه جیغ خفیف کوتاه)



مامان؛ چهارشنبه 29 شهریور1391 ساعت 0:1 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

برای آخرین بار

به سلامتی و میمنت آخرین وسیله ی نگه دارنده شما هم از کار بی کار شد، بدین صورت که دیروز در پی تلاش برای رساندن دستت به بشقاب پر از نون خورده، در مقابل نگاه حیرت زده ی من و بابایی، خودت رو با کله از روروئکت بیرون انداختی.

هر چند شاید در مجموع به طور میانگین روزانه 2 دقیقه شایدم خیلی کمتر ازش استفاده میکردم، ولی همون یکی دو دقیقه وقتی نیاز مبرم به غلاف کردن شما داشتم خیلی به کارم میومد.

دیگه دوران خوشی مامانی به سر اومد پسرم! :دی


________

پ.ن : این اصطلاح غلاف کردن رو بابایی در مورد امیرعلی بسیار بسیار ناز و دوست داشتنی یک سال و نیمه که سرگرمی هیجان انگیزش گاز گرفتن کسانی بود که نمیتونستن از خودشون دفاع کنن، از جمله شما، به کار برد و این گونه به دهن من هم افتاد.

( داشت میومد سمت شما، با دندان هایی آماده گاز گرفتن، که بابایی فریاد زد: یکی امیرعلی رو غلاف کنه!)


مامان؛ دوشنبه 27 شهریور1391 ساعت 14:59 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

روز موعود

دیگه وقتش رسیده هر روز از کارهایی که بلدی و من انتظارشون رو ندارم و نفهمیدم کی یاد گرفتی، شگفت زده بشم.

امشب وقتی داشتی نیمروی زرده تخم مرغت رو میخوردی، قاشق رو ازم گرفتی و خودت شروع کردی به تلاش برای پر کردن قاشق از غذا.

تا امروز این نوع استفاده از قاشق رو ندیده بودم ازت. همیشه قاشق رو ازم میگرفتی و به عادت همه ی چیزهای دیگه که هدفشون دهانته، میبردی سمت دهنت. یا باهاش میکوبیدی این طرف و اون طرف.

و وقتی داشتی تلاشی  مضاعف برای رسیدن به درون سفره میکردی و ممانعت ما باعث فریاد اعتراضت شده بود، ازت پرسیدم «برنج بدم بهت؟» و شما ساکت شدی و خیلی راضی گفتی «هه». اصلا انتظار نداشتم منظورم رو متوجه بشی چه برسه به اینکه جواب هم بدی.

(«هه»  رو نه با گلو، بلکه از نزدیکای شش هات گفتی. یه جوری که شونه هات همزمان باهاش تکون میخوره. نمیدونم تونستم منظورم و البته منظورت رو برسونم یا نه.)

و این ها یعنی  نه تنها سرعت قطار رشد شما، بلکه شتابش نیز در حال افزایشه و من باید بدو بدو دنبالت بیام که در این ماراتن رشد و (انشاالله) تعالی عقب نمونم ازت. که روزی نرسه که تعجب کنی که مامانت فلان فن آوری روز رو بلد نیست، یا از فلان علاقه ی شما، یا هدفت، یا دوستانت اطلاعی نداره.

توکل به خدا.


مامان؛ شنبه 25 شهریور1391 ساعت 23:55 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

علاقمندی

یکی از علاقمندی های شدید شما، الاغ است!

دیروز در حالی که تمام فکر و ذکرت پیش اون دو تا الاغ دم باغ عموجان بود و خودت رو شدیدا به سمتشون از بغلمون میانداختی پایین و از ذوق جیغ میزدی، فهمیدم.


مامان؛ جمعه 24 شهریور1391 ساعت 14:48 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

خندان من

ماشاالله و لاحول ولا قوه الا بالله


مامان؛ دوشنبه 20 شهریور1391 ساعت 13:14 | لینک ثابت | 6 نظر 6 نظر

ماست

دیشب بعد از شام، در حالی که داشتم خیلی متمدنانه بهت ماست میدادم و شما هم متمدنانه داشتی ماست میخوردی، یک هو حال و هوای دوران غار نشینی به سرت زد و شیرجه زدی تو بشقاب پر از ماست من.

5 دقیقه ای توی ظرف ماست وسط سفره کرال سینه رفتی و مشت مشت ماست خوردی و سیب گاز زدی و کیف دنیا رو کردی.

منم اولش که فقط با مشت رفته بودی تو بشقاب، بین 10-15 ثانیه گریه ی شما، به خاطر جدا کردنت از ظرف ماست، و یک ساعت کار خودم برای حموم کردن شما و شستن لباس ها و سفره، دومی رو انتخاب کردم و نشستیم با بابایی دوتایی یه ماست بازیت نگاه کردیم و خندیدیم


مامان؛ دوشنبه 20 شهریور1391 ساعت 13:2 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

پارچه خواه!

1. وقت نماز، شما بدو بدو به سمت چادر من، شیرجه به زیر چادر و مالیدن صورت به چادر، پیچیدنش دور خودت، کشیدن اون، قل خوردن باهاش و خوشحالی و شادمانی.

2. وقت خواب، شما اِدِّ اِدِّ گویان و خوشحال،(در حالی که تا نیم ثانیه قبلش داشتی روضه خواب میخوندی و بد و بیراه میگفتی!) بدوبدو سمت رختخواب ها و قل خوردن و دنده به دنده شدن روی رختخواب ها و بالش ها.

3. در حال بازی، مشاهده روسری مامان روی مبل یا صندلی، پایین کشیدن آن و خوردن و نوازش صورتت با اون.

4. تو بغل مامان، در حال به دندون کشیدن (میدونی! آخه الان شما دیگه با دندون شدی!!) بند کمر یا یقه لباس مامانی.

5. در حال بالا رفتن از روروئک و گاز زدن صندلی پارچه ای اون.

6. مامانی در حال تا کردن لباس ها، شما در حال شنا کردن بین لباس های تا شده (خوش سلیقه هم هستی!) و به هم ریختن و گاز گاز کردن اونا. 

7. و قس علی هذا....

 اگر قرار بود مثل قدیما فامیلی متناسب با شغل یا حال و روزت انتخاب میکردی، من شدیدا «پارچه خواه»  یا مثلا «الیافچی» رو پیشنهاد میکردم!


مامان؛ یکشنبه 19 شهریور1391 ساعت 21:29 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

استدراک

وقتی بچه دار میشوی، تازه معنی واقعی تر خیلی چیزها را میفهمی. حتی داستان زندگی خیلی از انبیا و اولیا را.

چه طور ممکنه بدون بچه، حال مادر حضرت موسی را درک کرد؟ چقدر ایمانش قوی بوده که الهام خدا را از تلقینات شیطان تشخیص داده و کاری کرده به ظاهر بر خلاف غریزه ی مادری، غریزه ای که گاهی تو را به اشتباه می اندازد که فکر میکنی آغوش تو همیشه امن ترین جا برای جگرگوشه ات است.

حال هاجر را یک مادر میتواند درک کند، که چه طور هفت بار فاصله ی بین کوه صفا و مروه را به امید آب جستجو کرد. غیر از یک مادر چه کسی ممکن بود در آن بیابان خشک مطلق، امید آب داشته باشد؟

بزرگی طاعت حضرت ابراهیم در تسلیم امر خدا برای ذبح اسماعیل، وقتی فرزند داری تازه برایت آشکار میشود.

حال حضرت مریم را تازه میتوان فهمید، که چه کشید در تنهایی بیابان از درد جسم و ترس از حرف دیگران که آرزو کرد پیش از این مرده بود و به فراموشی سپرده شده بود. در لحظاتی که حضور دیگرانی که منتظر فرزند تواند، به خصوص پدر این فرزند، برایت حیاتی است.

حال نوح نبی را، که با وجود اینکه میدانست فرزندش از اهل او نیست، باز نمیتوانست از او دل بکند و در آخرین لحظات هم ناصح او بود و دعایش میکرد.

حتی اگر نفهمیم (که نمیفهمیم) غم بانوی دو عالم را از ناحق شدن حقی که نه به نفع خودشان، بلکه به صلاح امت پدرشان بود؛ حداقل میتوانیم رنجی را که به واسطه ی از دست دادن محسن شان متحمل شدند، دریابیم.

و امان از کربلا، امان از دل رباب...


مامان؛ پنجشنبه 16 شهریور1391 ساعت 2:19 | لینک ثابت | 4 نظر 4 نظر

حکمت خدایی

خدایا شکرت که ما رو لاک پشت نیافریدی.

خدایا شکرت که ما هر سال با زحمت یه عالمه تخم نمیکنیم و روش رو با ماسه نمیپوشونیم، و راهمون رو نمیکشیم بریم تو ناکجای دریا گم بشیم و هرگز نفهمیم سر تخمامون چی اومد!

خدایا شکرت که سختی های بارداری و درد زایمان اول راه شیرینیه که احساس غالب لحظه لحظه اش، احساس خوشبختیه.

خدایا شکرت که به ما عمر و سلامتی دادی لبخند فرزندامون رو ببینیم و بزرگ شدن و بالندگیشون رو.

خدایا شکرت که در بدن ما، امکان تغذیه فرزندامون رو قرار دادی، که ضمنا باعث آرامش هر دو مون هم میشه.

خدایا شکرت که نمیشه نعمت هات رو شمرد.

خدایا شکرت که این قدر حکیمی.


مامان؛ پنجشنبه 16 شهریور1391 ساعت 1:53 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

جنس خوب!

بعد از تلاش های مضاعف بابایی و عمه جون برای پوشاندن پوشک (پمپرز) به شما بعد از حمام، و امتحان کردن انواع و اقسام فنون کشتی فرنگی و غیرفرنگی، و عاقبت ناکام موندنشون به علت فرارهای مکرر شما، بابایی به این نتیجه رسید که : پوشکاش اصلا خوب نیستن!

در این جا جا داره یه خدا قوت به خودم در این زمینه بگم!



مامان؛ سه شنبه 14 شهریور1391 ساعت 15:18 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

نقشه کشی

عزیز مامان، فکر کنم شما هم بعدها با خوندن حکایات دختر خاله و پسرخاله پر حکایتت لذت میبری، و درکم میکنی که چرا نتونستم از این مکالمات چشم پوشی کنم و تو وبلاگ شما نیارمشون.

______

زهرا، با نقشه ی پوشیدن دمپایی خرگوشیای احسان، با لحن گول مالنده:

- بیــا احسان، بیـــا کفش مهمونیات رو پات کنم، ببین چقدر قشنگن!

(که با پوشیدن کفش مهمونیا، دمپاییا آزاد بشن و زهرا بتونه اونا رو بپوشه!)

______

زهرا سوار دوچرخه است، احسان ازش میپرسه بیام دنبالت؟ و زهرا اجازه میده احسان بره دنبالش.

بعد نوبت احسان میشه و احسان از زهرا دعوت میکنه که این بار اون بره دنبالش.

زهرا، با حالت یک جنتل وُمَن!، با لب های به فرم پرانتز بسته:

-مگه من ماشینم بیام دنبالت؟ من آآآآدمم!!


مامان؛ یکشنبه 12 شهریور1391 ساعت 1:19 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

شیرخواره

عاشقتم سپهر مامان، که تو خواب و بیداری، تاریکی و روشنایی، وقت و بی وقت! بغل مامانی رو پیدا میکنی و شیر رو.

عاشق اون چهره ی پر از انتظار و دهان آماده ات هستم، وقتی به حالت شیر خوردن بغلت میکنم یا خودت، خودت رو تو بغلم جا میدی. وقتی میای سمتم و اومدنت با دفعه های دیگه فرق میکنه. به قول خاله زینب، مثل همه ی شیرخواره های دیگه رنگ چهره ات عوض میشه وقتی شیر میخوای.

گاهی تو خواب شیر میخوری و سیر میشی، ولی یادت میره که دیگه لازم نیست به فعالیت ماهیچه های دهانت ادامه بدی. و مدت ها بعد از خوابیدن، حتی وقتی که من بغلت نیستم، پانتومیم شیر خوردن اجرا میکنی. 

و گاهی خوابت عمیق میشه و  ماهیچه ها اتومات خاموش میشن.

یا تو  خواب به این نتیجه میرسی که باید اونوری بخوابی. ول میکنی، کش و قوسی به خودت میدی و پشت میکنی به من و ادامه ی خواب.

هیچ وقت برام تکراری نمیشه حس خوب این لحظه ها. چه نعمت بزرگیه این فرایند.

همیشه به مامانایی فکر میکنم که به هر علتی به نوزاداشون خودشون شیر نمیدن. یا عجیب‌تر اینکه خودشون انتخاب میکنن که شیر ندن به جگرگوشه اشون. از چه نعمت و عشق بزرگی محرومن.  چه جوری وقتی خوابشون سبک میشه، میخوابوننشون. چه جوری بهشون حس امنیت و آرامش میدن.

البته خدا اونقدر بزرگ و مهربونه که هیچ چیزی در این دنیا بن بست نداره :)


مامان؛ شنبه 11 شهریور1391 ساعت 11:55 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

خونه ی ما

این روزها خونمون دو حالت بیشتر نداره:

یا فقط چند دقیقه از اتمام جارو کشی گذشته و خونه تمیزه.

یا بیشتر از چند دقیقه گذشته و دقیقا همزمان با نوش جان کردن اولین خوراکی توسط شما، سراسر خونه، پارکت ها، سرامیک آشپزخونه، مبلها، لباسای من، لباسای خودت،اسباب بازی ها و روروئکت ویتامینه، پروتئینه و کربوهیدراته هستند!


مامان؛ چهارشنبه 8 شهریور1391 ساعت 14:17 | لینک ثابت | 4 نظر 4 نظر


وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا  

هرکس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد، و هرکس بر خداوند توکل کند کفایت امرش را می‌کند، خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند، و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است.(طلاق 2و3)

_________

محال است عبودیت باشه،

ترک معصیت باشه،

مع ذلک انسان بیچاره باشه...

ندونه چی کار کنه چی کار نکنه...

حضرت آیت الله بهجت - رحمه الله علیه -


مامان؛ دوشنبه 6 شهریور1391 ساعت 19:1 | لینک ثابت

اندر حکایات اسباب کشی احسان اینا!

احسان، پسرخاله جان سه سال و سه ماهت، در پی شور و اشتیاق تجربه ی جدید و کاملا متفاوت اسباب کشی، بعد از شنیدن این که «همه چیز رو خواهیم برد»:

- چاه رو هم میبریم؟

یا در جای دیگه توضیح میده:

- همه چیز رو میبریم، درا رو هم میبریم، کابینتا رو هم میبریم، بعد یه ماشین خییییللللییی بزرگ میاد، اتاقا رو هم میبریم!!

و در پاسخ به سوال مامان جون که ما هم بیایم خونه جدیدتون میگه:

- نه شما برید خونه جدید خودتون!


مامان؛ دوشنبه 6 شهریور1391 ساعت 18:47 | لینک ثابت | 5 نظر 5 نظر

مادرانه

شستن لباس ها، به تفکیک رنگ و جنس

بازی کردن با کودک عزیز

توجه به نکات تربیتی

فکر غذای بچه و خانواده بودن

خوابوندن بچه

سرچ برای پروپوزال

فکر اگر مرخصی ندهند چه خواهد شد؟

فکر اگر مرخصی بدهند، بعدش چه خواهد شد؟

لبخند زدن به همسر و فرزند و همچنین خودت در آینه

هماهنگ کردن برای آخرین پارک دسته جمعی با خواهرت که داره از پیشت میره

پنهان کردن غمت، برای اینکه خواهرت غصه نخوره

مثل همیشه جنگیدن با خودت، برای اینکه قوی باشی، برای اینکه دیگران ناراحت نشن از ناراحتی و غصه ی تو. برای اینکه کسی اشکت رو نبینه ...

آماده کردن شام این پارک خداحافظی، همراه با کودکی که در تمامی موارد از پات گرفته،


همه ی این کارها با هم، با هزاران کار ریز و درشت دیگه همزمان، فقط و فقط از یه مادر، از یه زن بر میاد.

خدایا شکرت که به من قوت و توان و لیاقت دادی که مادر باشم.


-----

وقتی مادر میشی، دیگه «خیال راحت» معنی نداره. همیشه، شب و روز، خواب و بیدار، در کنار فرزند یا حتی دور از او، در حالت «آماده باش» به سر میبری. و فکر میکنم فرقی نمیکنه دلبندت هفت روزه باشه،هفت ماهه، هفت ساله، هفده ساله یا حتی هفتاد ساله.


مامان؛ یکشنبه 5 شهریور1391 ساعت 12:27 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

چندنما

دیروز یه تجربه جدید داشتی مامان جونم و رو سفیدمون کردی، مخصوصا بابایی رو!!

بله! گفتیم مگه این فرزند ما دل نداره؟ ببریمش سینما، کلاه قرمزی ببینه! (اصلا هم خودمون دلمون نمیخواست بریم!! انیمیشن سقف رو نگاه کردن)

این بود که پا شدیم رفتیم سینما. در ثانیه دوم خاموش شدن چراغ ها جیغت رفت هوا، ثانیه سوم تا چهارم داشتی شیر میخوردی بعد تصمیمت عوض شد و دوباره ثانیه پنجم جیغ، از ثانیه ششم الـــــی آخر با بابایی بیرون سینما داشتین گردش میکردین!!!

یعنی نیست بابایی نمیتونست توی خونه یا توخیابون یا مثلا پارک شما رو بغل کنه!! رفتیم براش بلیط سینما خریدیم، بلکه بتونه تو سالن انتظار سینما یه دو ساعتی بغلت کنه و راه ببرتت.

بعد من از دیشب تو عذاب وجدان مفرط تشریف دارم. مخصوصا با اون فیلم لایتچسبک!

البته من تلاشم رو کردم که جامون رو با بابا عوض کنیم،ولی بابای مهربون فداکار قبول نکرد.

این بود خاطره ی خانواده ی ما از شبی که خیلی به همه مون خوش گذشت! 


مامان؛ چهارشنبه 1 شهریور1391 ساعت 15:43 | لینک ثابت 
رز
۳۱ شهریور ۹۱ ، ۰۲:۱۳ ۰ نظر


فطر

اولین عید بندگی مبارکت باشه عزیزم.

دیروز اولین نماز عیدت رو با هم خوندیم عزیز مامان. 

شما تو بغل من، با هم قنوت گرفتیم و هر بار از خدا خواستیم بر محمد و آل محمد درود بفرستد و بهترین آنچه که بندگان صالحش از او میخواهند به ما عطا فرماید و پناه بردیم به او از آنچه بندگان مخلصش از آن دوری میجویند.

****

(دندونت رو هم که خدا عیدی بهمون داد. مبارک باشه عزیزم، ان شاالله برای خوردن غذاهای طیب و طاهر ازشون استفاده کنی ماه من)


مامان؛ دوشنبه 30 مرداد1391 ساعت 15:52 | لینک ثابت | 4 نظر 4 نظر

مروارید

یه تیزی خیلی کوچیک،

یه مهمون سفید که از سفیدیش هنوز فقط سایه ای پیداست،

یه برآمدگی دوست داشتنی زیر انگشتم،

از امشب مهمون دهان زیبای شماست مامان جونم.

جونه زدن اولین مروارید صدف دهانت مبارکت باشه عزیزم.


(امشب وقتی داشتی سعی میکردی حین تماشای تلوزیون، اقصی نقاط صورت و بدنم رو شکار کنی، دندون قشنگت رو با پوستم رصد کردم مامان جونم)


مامان؛ شنبه 28 مرداد1391 ساعت 22:10 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

احوال

ساعت یک و خرده ای بامداد،

من در رویای ناتمام امشب را زود میخوابم که آخرین سحر ماه رمضون سرحال باشم،

شما بعد از یکی دو ساعت خواب، بیدار و  صد در صد سرحال در حال صحبت کردن با نقاط نورانی متصاعد از تلوزیون و دستگاه گیرنده ی دیجیتال در تاریکی شب،

این است احوال امشب ما.

دوست دارم مامان جونم.



مامان؛ شنبه 28 مرداد1391 ساعت 1:9 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

دنده به دنده

بالاخره فهمیدم هدفت از بوکساوات کردن چیه.

سعی میکنی خودت رو به این شیوه بخوابونی. البته تقریبا از اون نوشته به بعد پیشرفت کردی و به جای بوکساوات، دنده به دنده میشی. صورتت رو میزاری روی بالش، یا تشک، یا کلا رختخواب جات، بعد دو ثانیه صبر میکنی، بعد اون طرف صورتت رو میذاری، بعد دوباره اون طرف، بعد هی هی این چرخه تکرار میشه، بعد یه چند تا قل میخوری، دوباره صورت روی ملافه.

دیشب بعد از سعی مکرر برای خوراندن شیر به شما، عاقبت کوتاه اومدم و گذاشتم هر چه قدر دلت میخواد تو رختخواب خودت و ما بچرخی.

حدود یک ربع این کارو تکرار کردی: اول کنار خودم، بعد قل زدی رفتی کنار اسباب بازیات دنده به دنده شدی، بعد قل خوردی اومدی کنار پام و عاقبت خوابیدی!

خدارو شکر، این معما هم حل شد.

البته معمولا قصه به این خوشی تموم نمیشه. اکثرا یا حوصلت سر میره و گریه میکنی، یا یادت میره و میری دنبال بازی. و البته معمولاتر! من نمیزارم به هیچ کدوم ازینا ختم بشه و پیش دستی میکنم و به هر ضرب و زوری هست میخوابونمت!! 


مامان؛ جمعه 27 مرداد1391 ساعت 13:3 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

حس خوب من

خیلی حس خوبیه یه آدم کوچولو وقتی تو رو میبینه ذوق کنه و وقتی از کنارش رد بشی و بری گریه.

وقتی داره اعتراض میکنه با دیدن تو ندونه بخنده یا به اعتراضش ادامه بده و نتیجه بشه ترکیبی از این دو.

وقتی تو آشپزخونه ایستادی و کار میکنی ، یا پشت میز نشستی، از پات بگیره و بلند بشه شروع کنه به خواهش و التماس که بغل بشه

وقتی بغلش میکنی اول چند ثانیه سرش رو بچسبونه به شونت و بعد بلند کنه و اینور و اونور رو نگاه کنه. یا غر بزنه که پاشو، یا راه بیفت!

هر چند گاهی ترجیح میدی این حس خوب برای دقایق بسیار کوتاه pause بشه تا بتونی مثلا سری به سرویس بهداشتی بزنی.


مامان؛ پنجشنبه 26 مرداد1391 ساعت 0:40 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

ناکام

یه ظرف فرنی آماده، که همیشه ولع داشتی براش ولی امروز وقتی با زور از لای قفل لب هات چپاندم تو دهنت، ریختی بیرون،

دو ظرف برنج و نون سنگک و مرغ، با آب مرغ، یکی آبکی تر، یکی جامدتر؛ که فکر کنم در نتیجه ی شنا کردنت توشون و آغشته شدن سر تا پای خودت و لباسات، به اندازه نوک قاشق ازش رفت تو شکمت،

یه ظرف سیب زمینی پخته با کره؛ که یه تکه اش تو دستات له شد و مالیده شد به لباسا و روفرشی و هر تکه ایش که اشتباها میرفت تو دهنت، سر میخورد میومد بیرون، 

یه ظرف سیب درختی پخته؛ که به سرنوشت همون یه تکه سیب زمینی مبتلا شد،

یه تکه سیب درختی نپخته، ایضا با سرنوشت دو قلم قبلی. البته وضع این یکی کمی بهتر بود، تکه های سیب تو دهنت یه چرخی هم میزدن و بعد سر میخوردن بیرون!

موزی که حتی از دست گرفتنش هم ابا داری،

شیشه ات که از آب سیب پر و بعد آب سیب خراب و شیشه خالی میشه،

در شیشه ات که هر از گاهی به هوای بازی ، یه قطره آب ازش میخوری

و شکمی که هنوز روان کار میکنه،

حاصل تلاش مذبوحانه من برای غذا خوراندن به شما و مداوای اسهالت است.


مامان؛ چهارشنبه 25 مرداد1391 ساعت 17:50 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

عافیت

وقتی مادر میشوی، خیلی چیزها مفهوم دیگری برایت پیدا میکنند.

خیلی مسایل قبلا پیش پا افتاده، میشوند دغدغه ی اصلی و تمام هم و غم تو.

وقتی بعد از چندین شبانه روز تب، یه شب تا صبح هی بیدار میشی و دست میزنی به صورت و پیشانی و بدن پاره ی تنت و میبینی داغ نیست، معمولیه معمولیه، دلت قنج میره. نیم درجه، یک درجه، دو درجه خیـــــــــــــلی اهمیت پیدا میکنند.

وقتی چشمت به غلظت محتویات پوشک فرزند دلبندته و دعا دعا میکنی اینبار که شکمش کار میکنه کمی، فقط کمی از دفعه قبل غلیظ تر باشه، خوب کار کردن دستگاه گوارش برات میشه رویا.

وقتی بعد از چندین روز ناآرامی و بیخوابی، یه روز فرزند عزیزت یه شب تا صبح رو راحت میخوابه، و تو هم باهاش میخوابی، که هردوتون جبران کم خوابی هاتون رو کرده باشین، زمان، خواب، بیداری، معیار ارزش گذاری همه شون تغییر میکنه برات. لحظه لحظه ی خواب پسرت میشه غنیمت، میشه گنج. چون نشونه ی اینه که درد نداره، که میتونه بخوابه.

وقتی بعد از روزها، که حتی از دست گرفت گلابی هم  - که قبلا عاشقش بود- به گریه می افتاد که نمیخواد بخوره، کمی میلش میکشه به چیزی خوردن و دهانش رو باز میکنه برای خوردن، میفهمی اشتهای بچه چه نعمت بزرگی بوده. 

وقتی میخنده، وقتی بازی میکنه، وقتی ادای بوق تلفن رو در میاره، وقتی از دیدن عروسکش دوباره ذوق میکنه، همه ی اینا خیلی مفاهیم مهمی دارند برای منِ مادر.

---

پسرم این روزهای نقاهت شما، همه چیز برام با ارزش تر از قبل شده. قدر عافیت رو بیش از پیش میدانم و امیدوارم همیشه شیرینی عافیت دین و دنیایت را با تمام وجودت حس کنی.

یا ولی العافیه، نسئلک العافیه، عافیه الدین و الدنیا و آلاخره


مامان؛ چهارشنبه 25 مرداد1391 ساعت 1:44 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

1. به بابا می گم آدم تا وقتی بچه دار نشده، نمیفهمه دغدغه یعنی چی. بعد خودم میگم آدم با هر مرحله از زندگیش بزرگ میشه، دغدغه های هر مرحله ای از زندگی به جای خودش بزرگ و طاقت فرساست.

2. این چند روز بیشتر از همیشه یاد نوه ی همسایه ی مامان بزرگ بودم، با 11 ماه سن، هنوز نه غلت میزنه، نه میشینه، نه میخنده و نه وزنش از یه نوزاد یه ماهه بیشتر میشه، و شب تا صبح گریه میکنه. امتحان خیلی سختیه. حتی نمیتونم تصور کنم پدر و مادرش چی میکشن. 

3. وقتی تب بر اثر میکنه و اشکی که تو چشمات به خاطر تب جمع شده بود ناپدید میشه و ناله هات به حرف زدن تبدیل میشه، یادم میفته چقدر دلم تنگ خنده هات بوده.

4. این چند روزه همش برای پدر و مادر کاشف مسکن/تب بر دعا کردم. چقدر این مضر عوارض جانبی دار دوست داشتنی رو دوست داشتم این روزها. هر چند هر بار با دلهره مصرفشون کردم.

5.  اللهم اشف کل مریض.


مامان؛ یکشنبه 22 مرداد1391 ساعت 19:59 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

تبدار

تب

گریه

بی خوابی

تب

تلاش برای خوراندن دارو

تب

بی اشتهایی

ناله

تب

پاشویه

تب بر

بی خوابی

اضطراب

فکر و خیال

بغض

حال این دو روز ماست.


خدایا مادرانی که پاره های تنشون بیماری های لاعلاج دارند چی ازشون باقی میمونه جز تمنا؟


مامان؛ شنبه 21 مرداد1391 ساعت 17:39 | لینک ثابت | 4 نظر 4 نظر

نرمش

چه چیزی غیر از لبخند شما ممکن بود منو وادار به نرمش بکنه؟!

این روزها، وقتی شما کلافه و من خسته میشوم، نرمش هایی که دکتر برای تسکین کمردردم داده بود به کمکون میان.

من رو زمین قل میخورم و پاهام رو بالا پایین میارم و شما شادمانه میخندی و به شیوه خودت دست میزنی و حال هردومون بهتر میشه.


مامان؛ چهارشنبه 18 مرداد1391 ساعت 22:47 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

به نام نامی او

«بسم الله الرحمن الرحیم» معجزه است.

معجزه ای که میتوانی با اعتماد به صاحب آن ، به زبان بیاوریش و مطمئن باشی فرزندت که دارد می افتد، و تو به او نمیرسی، در پناه اسم خدا حفظ میشود. هر لحظه، هر روز، هر چند بار که باشد.

خدایا ممنون به خاطر معجزه هایت.


مامان؛ چهارشنبه 18 مرداد1391 ساعت 18:49 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

محیا/احیا

همین الان دعا رسید به 

«یا من رزقنی و ربانی»

سال پیش این موقع از شما جز تکان های گاه و بی گاه و عکس و صدای قلبی در سونو گرافی خبری نبود، امروز در کنار من احیا نگاه داشتی و داری با تسبیح ذکر میخوری!

خدای رازق و رب رو شکر.

_____________

این روزها که تمرکز ندارم، به صدای قران جز خوانی اکتفا میکنم و به صدای جوشن کبیر تو خونه و به نماز با عجله، دلم را خوش میکنم به 

«  قُلْ إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُکِی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ »

خدایا زندگانی ما را برای خودت بپذیر. 


مامان؛ چهارشنبه 18 مرداد1391 ساعت 1:47 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

نعمت

یکی از نعمت هایی که هرگز روزیم نخواهد شد و حسرتش به دلم مانده، دیدن لحظه ی تولد شماست. 

این نعمت را به بها میدهند، که من ساعت ها بهای آن را پرداختم، ولی باز انگار کافی نبود.

قسمتمان نبود مامانی که بازوهای من اولین آغوشی باشند که تو را میفشارند. 

قسمتمان نبود صدای من اولین صدایی باشد که در گوشت عشق زمزمه میکند.

حکمتی دارد، حتما. هیچ چیز در این دنیای بزرگ بی حکمت نیست.


مامان؛ دوشنبه 16 مرداد1391 ساعت 20:1 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

میراث گرانبها

عکس های نوزادیت رو نگاه میکردم

چقدر شیرین بود یادآوری اون لحظه ها.

چقدر کوچک و ناتوان بودی

و  فقط یک مادر میتواند بنشیند و به تک تک آنها این طور عشق بورزد و ناخودآگاه در این مدت لبخند از لبانش محو نشود.

چقدر دلم تنگ شد.

همیشه از خدا میخواهم اگر نصیبمان بهشت بود، تکرار این لحظه های شیرین تو، از نعمت هایش باشد.

_________

امروز با خودم فکر میکردم نمیتوانم این عشق مادرانه را در وجودت به ودیعه بگذارم. 

تو -انشاالله- مرد خواهی شد و عشق را باید از پدرت بیاموزی. عشق مردانه و پدرانه.


مامان؛ دوشنبه 16 مرداد1391 ساعت 1:43 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

دوم

بزرگ ترین سختی به دنیا آوردن فرزند دوم، تصمیم گرفتن در مورد زمان تولد اوست!

(از سخنان حکیمانه خودم!)


مامان؛ دوشنبه 16 مرداد1391 ساعت 0:56 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

جوجه ی من

مثل جوجه های زرد کوچولو و کرکی، هر جا میرم دنبالم میای.

آشپزخونه، اتاق، پای تلفن، وقتی پشت میز میشینم،

حتی وقتی سری به سرویس بهداشتی میزنم میای و پشت در بست میشینی و صدام میکنی.


دوست دارم جوجه ی عزیز من.


مامان؛ یکشنبه 15 مرداد1391 ساعت 18:28 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

رضایت

ازت راضی ام پسرم، خدا ازت راضی باشه ان شاالله.

--------

پ.ن: انشاالله این دعا رو اگر عمری باقی باشه،

وقتی نوجوان هستی و من یک مادر نه چندان جوان،

وقتی مرد جوانی هستی و من میانسال، 

و وقتی مرد کاملی هستی و من یک مادر پا به سن گذاشته، 

بارها و بارها تکرار کنم. 


مامان؛ یکشنبه 15 مرداد1391 ساعت 16:8 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

وطنم ای پاره ی تنم!

من دوست ندارم در مورد کشورم بد بگم. هر چند که انتقادات و پیشنهادات! زیادی در موردش دارم. ولی ازون دسته آدم ها نیستم تا یه عیب کوچک یا بزرگ ببینم بگم ایرانه دیگه!!

ولی الان با خبری مواجه شدم که منو بر آن داشت این حرف رو بزنم!

تماس گرفتم دانشگاه برای پیگیری مرخصی. نگهبان گوشی برداشت و گفت رفتن!

گفتم شما که دیروز گفتین تا 2 و نیم هستن؟

گفت نه دیگه! امروز روز آخر بود، زود تعطیل کردن، همه رفتن.

با خودم مرور کردم، آیا نزدیک سال تحویل است، آیا چهارشنبه سوری است، آیا بین التعطیلین است؟ (که نرمالش اینه که هیچ کدوم ازین ها نباید منجر به تعطیلی زود هنگام دانشگاه بشه، ولی اونقدر تکرار شده که عادی به نظر میرسه دیگه) که همه ی گزینه ها اشتباه بود.

گفتم اونوقت تا کی تعطیله؟

فرمودند تا ده شهریور!!

یعنی اومدنی سمت لپ تاپ نزدیک بود فکم زیر دست و پام بمونه!!

کجای دنیا ممکنه کل یه دانشکده رو (که اکثر دانشجوهاش تحصیلات تکمیلی هستن) ییییییککککککک ماه تعطیل کنن برن؟!!

بعد جالبیش اینجاست که در فرم اخطاری که برای همه ی دانشجوهای ورودی ما صادر شده بود آخرین مهلت ارائه طرح پایان نامه رو 4 شهریور زدن!

یعنی احتمالا باید بریم طرحمون را از لای در بندازیم توی دانشکده، دستامون رو بذاریم تو جیب شلوارمون، سوت بزنیم، و خوشحال از محل دور بشیم!!!!!

بله مامانی جونم. هر جای دنیا یه عجایبی داره، بعضی جاهای دنیا عجایبش عجیب تره. این یه جورشه دیگه عزیزم،  زندگیمون از یکنواختی در میاد!


مامان؛ چهارشنبه 11 مرداد1391 ساعت 13:46 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

ادامه نماز

چادر نمازم توی ماشین لباسشویی دارد میچرخد. 

چادر دیگری آورده ام برای نماز. کمی کوتاه تر از چادر همیشگی است. یک طرفش را بلند تر و ناگزیر آن طرفش را کوتاه تر میگیرم، برای سهم شما از نماز،

که میدانم با دیدن چادر و جانماز خوشحال به سویمان خواهی آمد.


مامان؛ سه شنبه 10 مرداد1391 ساعت 13:44 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

نماز جماعت

میگویند از اولین گام های انس بچه ها به نماز، ایجاد خاطره ی خوب از نماز برای بچه است.

این روزها سعی میکنم خاطرات شما از نماز خوب باشد.

وقتی نمازم را میخوانم که سرحال باشی. اگر خوابت بیاید، گرسنه باشی یا بازی بخواهی، نماز دوم را به کمی بعدتر موکول میکنم.

بغلت میکنم و ازت میپرسم بریم نماز بخونیم مامانی؟

بعد چادر و جانماز را می‌آورم. 

جانماز و تسبیح مال شماست و مهر مال من.

بالای چادر مال من است و پایینش مال شما. 

ذکرهای نماز مال من است و حرکات نماز مال هر دویمان:

گاهی میبینی مهری هم هست که دست شما نمی افتد، فهمیده ای که وقت سجده از آن رونمایی میشود و دوباره غیب میشود. سعی میکنی بین دو سجده بهش برسی. موفق نمیشی. سعی میکنی بعد از سجده فرز بجنبی و تصاحبش کنی، باز موفق نمیشی.

جدیدا یاد گرفته ای همراه با من به سجده بیایی ، البته نه با پیشانی، بلکه با یک طرف صورت، و  در آرزوی به دهان بردنش، به نگاه کردن این گرد گلی عزیز بسنده کنی و با زبان بی زبانی بگویی منم سجده میکنم، پس مهر من کو؟


گفتم که پایین چادر مال شماست. که دوست داری بیایی زیرش و از فضای معنوی اختصاصی خودت زیر چادر نرم و لطیف مامان فیض ببری.  و منتظر باشی تا نماز مامان تمام شود و بغلت کند و «دالی» کند و تو متواضعانه و صبورانه بخندی به مامان.

امشب داشتیم با شما نماز میخواندیم. نماز ظهر و عصر را دوتایی جماعت میخوانیم و نماز مغرب و عشا را با بابا نوبتی. به عادت همیشگی می آمدی زیر چادرم و بابایی برای اینکه حواس من پرت نشود بلندت میکرد و کمی آن طرف تر پارک!ت میکرد!! و دوباره شما چهار دست و پا می‌آمدی زیر چادرم.

عاقبت بابایی در نقش آقا پلیس مهربون شما را به جرم نمازآزاری دست گیر کرد و تو بغلش برد.

نماز جماعتمون به فرادا تبدیل شد. :)


مامان؛ سه شنبه 10 مرداد1391 ساعت 1:22 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

هلو

از خواب بیدار شده بودی و داشتی بازی میکردی.هنوز کسالت بعد از خواب کاملا برطرف نشده بود. بی هدف ازمبل میگرفتی و بالا میرفتی، مینشستی و کمی این طرف می آمدی و کمی آن طرف میرفتی.

یهو ریتم حرف زدنت عوض شد. خوشحــــال اِدِّ اِدِّ گویان با عجله رفتی به سمت اوپن. پشتت به من بود و صورتت رو نمیدیدم، ولی میتونستم برق خوشحالی رو توی چشمات تصور کنم. 

با خودم گفتم یعنی چی دیدی که این طور ذوق زده شدی. نگاه کردم دیدم موقع جا به جا کردن میوه ها یه هلو قل خورده و اومده پایین و شده قسمت خوشحالی تو!

ازین هلوها که پرز ندارن، که فکر کنم اسمش شلیله! 

بزرگ بود، به زور میچپوندیش تو دهنت و با لثه هات گاز میگرفتی و هربار زیر پوست میوه، قسمت زیر لثه هات،  آب لنبو (لمبو!؟) میشد. و بعد از هر گاز میاوردی جلوی صورتت و چپ چپ نگاهش میکردی!

اونقدر با انگیزه گاز میگرفتی که هر دفعه سرت همراه با بدنت مقادیری به جلو پرتاب میشد.

هر آن ممکن بود پوست نازکی که روی آب هلو کشیده بود پاره بشه و دیگه اونوقت جدا کردن شما و هلو از هم دیگه جنایتی بود بزرگ!

ازت گرفتمش و تند و تند رنده اش کردم و آبش رو گرفتم و تو شیشه ریختم برات. تو این مدت نشسته بودی کنار پام و داشتی غر میزدی! (فحش میدادی!!)

تا شیشه به دست و دهانت رسید، همه ی غصه ها فراموش شد. خوابیدی تو بغلم و تا ته شیشه یه نفس آب هلوی عزیزت رو خوردی.

نوش جونت. قربونت برم که اینقدر سریع غصه هات رو فراموش میکنی.


مامان؛ دوشنبه 9 مرداد1391 ساعت 17:2 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

بوکساوات

این روزها یکی از مراحل لاجرم خوابت، بوکساوات کردنه.

مقداری -کم یا زیاد- شیر میخوری، بعد ول میکنی، قل میزنی و کمی آنطرف تر، روی تشکت دمر میخوابی وظاهرا بی هدف دست و پا میزنی . صورتت رو به تشک یا ملافه میمالی. با سر و پاهایت درحال که دمر خوابیده ای عدد 8 فارسی را میسازی، گاهی همراه با چند سانتی متری جابه جایی. و گاهی عاقبت بلند میشوی و میشینی. و کلا جریان خواب را منتفی تلقی میکنی.

 حتی نمیتوانم حدس بزنم به نظر خودت داری چی کار میکنی!!

یک جور کلافگیه ظاهرا.

باید دوباره بغلت کنم، دوباره در موقعیت شیر خوردن قرارت بدم و بستگی به شما داره که تصمیم بگیری استقبال کنی و شیر بخوری، یا بهت بربخوره و گریه کنی که به حال خودت بگذارمت.

یکی دو قورت دیگه، و دوباره بوکساوات. و این چرخه بارها تکرار میشه. تا یکی ازین بارها دیگر شیر را ول نکنی و آنقدر بخوری تا خوابت ببرد.

یکی دو شب پیش که باز خواب کوتاه سر شب ، باعث بیخواب شدنت شده بود، ساعت را نگاه کردم ببینم اگر به حال خودت بمانی چقدر طول میکشد تا از گل در بیایی و راه بیفتی!

از ساعت ده دقیقه به دو تا دو نیمه شب داشتی تقلا میکردی، بی آنکه ناراحت باشی، یا مشکلی باشد. آنقدر هر دویمان گیج خواب بودیم که نمیدانم عاقبت شما کوتاه اومدی یا من.


مامان؛ یکشنبه 8 مرداد1391 ساعت 16:58 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

نوه نگاری

وبلاگ اکثر دوستان، در مورد فرزند عزیزشان است که به دنیا آمده یا قرار است ان شاالله به زودی به دنیا بیاید.

با خود فکر می کنم وقتی این نسل از وبلاگ نویسان پا به سن گذاشتند و فرزند کوچکی نبود که عاشقانه هایشان را برایش بنویسند، درباره ی چه خواهند نوشت؟ احتمالا نوه های عزیزشان :)


مامان؛ یکشنبه 8 مرداد1391 ساعت 16:20 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

بی فرهنگ لغات

گاهی آن تک کلمه ی فرهنگ لغاتت را آنقدر غلیظ ادا میکنی و برای مخرج حرف «د» زبانت را از پشت دندان های نداشته ی فک بالایی تا میان دو لبت ارتقا میدهی، که همزمان با استخراج صدای «د» مقادیر معتنا بهی کف و _با عرض معذرت_ تف به بیرون شلیک میکنی!!

به این صورت که کلمه ی مورد نظر با «اِ» شروع و به ترکیبی از «دِّ» ،آب مبارک دهان، و حروفی که قلم از نوشتن آنها عاجز است ختم میشود!

نظیرش دیروز که داشتم سعی میکردم مفهوم و خود کلمه ی «مو» را در ذهنت جا بیندازم، نتیجه ی تلاشت باز کلمه ی «اِدِّ» شد، به همراهی آبیاری قطره ای صورت من!!

و بعد هاج و واج مرا نگاه میکردی که چرا افتاده ام زمین و دارم از خنده قل میخورم!!


مامان؛ یکشنبه 8 مرداد1391 ساعت 15:32 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

هشت ماهه ی عزیز

هشت ماهه ی من پشت میز من در بغلم نشسته و داره با دسته ی سطل لباس ها، که خودش از سطل به غنیمت گرفته، بازی میکنه و همزمان با صدای قرآن به زبان خودش قرآن میخونه و تند و تند غنیمتش رو می اندازه تا من خم بشم و از زیر صندلی براش بیارم. هر بار که سعی میکنم خودم یا حداقل دستم رو به اسباب بازی عزیزش برسونم چپ چپ نگاهم میکنه! مامان این ژانگولر ها چیه در میاری؟ درست بشین پشت میز دیگه!!

 همزمان رومیزی رو میکشه و سعی میکنه خودشو به لپ تاپ برسونه.

نوشتم که یادم بماند چگونه هشت ماهه شدی عزیز ماهم.


مامان؛ یکشنبه 8 مرداد1391 ساعت 15:25 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

آسمانی

میگویند زمینی میشوی

دلم میگیرد، سخت.

اما دل خوشم به آسمانیانی که در زمین می‌زیستند و به زبان زمینیان سخن می‌گفتند و در بازار راه میرفتند و هرگز وجود آسمانیشان را به زمین نیالودند.

دل خوشم به آنان و امیدوار به دستگیری و عنایت آنان.

که به تو، به ما عنایت کنند و دستمان را از زمین بگیرند و بلندمان کنند.



مامان؛ یکشنبه 8 مرداد1391 ساعت 15:15 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

زبان تو

نزدیک یک ربعه داری «اِ دِّ..اِ دِّ » گویان بازی میکنی.

این کلمه ایه که وقت شادی با خوشحالی 

وقتای معمولی با بی تفاوتی

و وقتای ناراحتی و مخصوصا عصبانیت با غصه اداش میکنی. و یه ادامه هایی هم  بنا به اقتضای زمان داره:

 اِدِّ اِ اِ .. بوووو boovv



مامان؛ شنبه 7 مرداد1391 ساعت 16:43 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

قطره قطره

مادر بودن یعنی هر لحظه به کار انداختن ذهن و ابتکار به خرج دادن. برای هر سنی هم یه جوره.

برای ایمن سازی خونه

برای غذا پختن و خوراندن به کودک

برای سرگرم کردنش

یاد دادن دستشویی رفتن، از شیر گرفتن و ....

و بعدها که بزرگتر شد، برای آموزش دادن موارد مختلف، که مطمئنا راه بیان مستقیم به کار نمیاد

برای صمیمی ماندن با کودک، که الان دیگه نوجوان شده 

و برای هر لحظه از زندگی مادرانه.

---

قطره های ویتامین و آهنت رو نمیخوری. یعنی تا قطره چکون رو میبینی لب پایینیت رو با لثه های فک بالات قفل میکنی که یه وقت قطره چکون اون تو راه پیدا نکنه. ایرانی و خارجی، انواع و اقسام قطره ها و مزه ها! نه خیر!! هیچ کدوم اثر نمیکنه.

تا اینکه فعلا برای قطره آ د دادن بهت یه راه حل پیدا کردم. قطره رو میریزم توی فرنی، یا سوپت، که هم غذات یه طعم شیرینی بگیره، (شکر و نمک نمیریزم برات) و هم قطره رو خورده باشی.

البته این روش وقتی جواب میده که کاملا گرسنه باشی و کاملا غذات رو دوست داشته باشی. اگه چند قاشق غذا خورده باشی و ته دلت رو گرفته باشه، بازم لبات قفل میشه و خودت هم فرار میکنی!

برای قطره آهن هم هنوز راه حل دیگه ای به ذهنمون نمیرسه، جز صرف نظر کردن از تمیزی لباسهات، مقداری زور مردانه ی بابایی، تمرکز مادرانه ی مامانی، ریختن قطره ته حلق شما، 

و البته در انتها بیرون ریخته شدن تقریبا همه ی قطره از دهان مبارک شما به روی لباسهات و گردن و صورتت، و باقی موندن بوی زنگ آهن با وجود تعویض لباس و شستن دست و صورتت.

هیچی نمیره تو شکمت. فقط دلمون رو میتونیم خوش کنیم که پدر و مادر بسیار با فکری هستیم که هی قطره هات رو میدیم بهت!!


مامان؛ پنجشنبه 5 مرداد1391 ساعت 13:24 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

سپهر لالا

در حالی که امروز یک چهارم روزای عادی تو طول روز خوابیده بودی، الان دیگه رسما بیهوش بودی! چشمات باز بودن، ولی عملا خواب بودی. یه کمی هم شیر خوردی و بعدش فرار کردی.

این بود که من برای هزارمین بار تصمیم گرفتم شانس خودم رو امتحان کنم. 

پاهام رو دراز کردم و روی پام گذاشتم که بخوابیدی

و 

و 

و شما خوابیدی!!

من این موفقیت بزرگ رو به خودم و به جامعه ی بشریت تبریک میگم.

باور کن مامانی جونم این اتفاق اونقدر بزرگ هست که بخوام به جامعه بشری تبریک بگم.

البته عملا شما روی پای من نخوابیدی ها! شما خواب بودی و روی پام چشمات بسته شد. 

ولی همینم دل خوشی داره که روی پای من بودی و خواب بودی!


مامان؛ چهارشنبه 4 مرداد1391 ساعت 21:32 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

چهارچنگولی

پای چپت رو بلند میکنی تا از مبل بالا بری! 

البته هنوز ارتفاع پات به یک سوم ارتفاع مبل هم نمیرسه. اما اینا مهم نیست! مهم طلب کردنه :)

_____________

خونه امیر علی اینا بودیم. شب اول ماه رمضون. مامان امیرعلی پرسید: ا؟ سپهر چهار دست و پا میره؟

گفتم نه! میره رو چهار دست و پا، ولی جلو نمیره.

گفت ولی الان داره میره!

نگاه کردم دیدم حواست پرت بچه هاست، داری چهار دست و پا میری.

تو این چند روزه همینه، خیلی ریلکس چهارچنگولی راه میری، بعد تا حواست جمع میشه دست و پات رو شل میکنی و میخوابی رو شکم و ادامه مسیر میدی!


مامان؛ چهارشنبه 4 مرداد1391 ساعت 13:46 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

ظلم خرد

باید دست به سینه بنشینم پشت کامپیوتر، حداکثر صدای مجاز، که خوابت رو بر هم نمیزنه، صدای تق تق کلیدهای کیبورده.

______________

گفتم دست به سینه

یاد دبستان افتادم که وادارمان میکردند دست به سینه بنشینیم. نمیدانم یادش به خیری دارد یا به شری. 

اطاعت پذیری لازمه سنین کودکی هست (  اَلوَلَدُ سَیِّدٌ سَبعَ سِنینَ وَ عَبدٌ سَبعَ سِنینَ....)

اما آن شکل مطیع سازی؟!!

هر چه هست احساس میکنم در آن سال ها، در مدرسه به کمتر چیزی که اهمیت داده میشد انسانیت بچه ها بود.

چه طور به خودشان اجازه میدادند زنگ تفریح! ها با خط کش چوبی نیم متری بیایند توی حیاط و سالن ها و مراقب ما! باشند؟؟ باورم نمیشه.

چه طور جرات میکردند بر دست های معصوم بچه های هفت هشت نه ساله خط کش فرود بیاورند؟؟ چون درسش را نخوانده بود؟ 

هر چند خودم هرگز مورد این تهاجم بی رحمانه واقع نشدم، به جز یک بار کلاس چهارم که معلم همه را از دم خط کش رد کرد، به جرم اینکه سر و صدا کرده بودیم. یک ساعت کلاس بی معلم، مبصری که از پس خود بر نمیآید چه برسد به چهل همکلاسی هم سن، که هر یک برای خودشان ادعایشان میشد. از بچه های ده ساله چه انتظارها داشتند؟!!

به جز آن یک بار، حتی تهدید هم نشدم. همیشه شاگرد زرنگ و آرام و سر به راهی بودم، اما وحشت آن ثانیه ها، که بغل دستی ام ، پشت سری ام و همکلاسی ام تجربه اش میکرد، من را میگرفت. عذاب وجدان داشتم که من مشق هایم را نوشته ام و درسم را بلدم و او نه!

احساس میکنم این اتفاق ها مال قرن ها پیش، در یک جای دورافتاده ، دور از تمدن، انسانیت و مهم تر از همه دور از اسلام است.

-----------

مامان جان دعا کن خدا ریشه ی ظلم را بخشکاند. در دنیای ما ریز و درشت دارد به بزرگ و کوچک ظلم میشود. دعا کن خدا ستاننده ی داد مظلومان را برساند.


مامان؛ سه شنبه 3 مرداد1391 ساعت 13:14 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مهمانی

سر سفره افطار تو بغلم نشستی و دارم غذات رو بهت میدم.

ولی تمام فکر و ذکرت پیش زهرا و احسانه که دارن روی مبل بپر بپر بازی میکنن و کوسن ها رو پرتاب میکنن، به هوا، به زمین، به همدیگه، به بقیه، و به سفره! و خوشحال میخندن و جیغ میکشن.

گردنت رو تا جایی که امکان داره کشیدی جلو که مسلط تر نگاه کنی این بزم کودکانه رو.

میگم: مامانی خوب نگاه کن، یاد بگیر! سال دیگه ان شاالله شما هم اونجایی، پیش زهرا و احسان!

بابای احسان میگه: نه! سال دیگه سپهر داره کوسن پرتاب میکنه، زهرا و احسان دارن مبلا رو بلند میکنن پرتاب میکنن!!!

------

اندر حکایات مهمونی های اکشــــن ما!!


مامان؛ سه شنبه 3 مرداد1391 ساعت 1:51 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

زبل خان

به مامان جون میگم : من کی دست به دیوار راه افتادم؟

(میدونستم ها! برای ادامه ی مطلب که همون پست پیش باشه، این پرسش رو مطرح کردم)

مامان جون: هفت ماهگی. 

بعد مامان جون ادامه ی مطلب رو حدس میزنن و خودشون ادامه میدن:

«پسرت زرنگه، ولی به پای خودت نمیرسه. هر کسی میخواد تعریف بچه ی خودش رو بکنه!!»


بله گل پسری! بدو از مامانی جا نمونی. الان هفت ماه و سه هفته و سه روز داری و تازه یه قدم برمیداری. تازه دست به مبل که خیلی راحت تر از دیواره!! زمان ما امکانات نبود، ما دستمون به دیوار فقط بند میشد.


مامان؛ یکشنبه 1 مرداد1391 ساعت 15:40 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

قدم

با احتیاط در حالی که از لبه ی مبل گرفتی یکی دو قدم برمیداری. 

یا وقتی از روروئک گرفتی آهسته دستات رو یکی یکی ازش جدا میکنی و مبل رو میگیری.

وقتی هم ایستاده داری با یه اسباب بازی، هر چند عزیز بازی میکنی، اگه بیفته اول یه کمی زانوهات رو خم میکنی و یه دستت رو ول میکنی که بگیریش. وقتی میبینی همون طوری ایستاده دستت بهش نمیرسه بی خیالش میشی، و یا در مواردی مثل امروز دو دستی مبل رو میچسبی، یه پات رو بلند میکنی و با پات با اسباب بازیه بازی میکنی!! 

البته هنوز حالت پاندول رو حفظ کردی و فقط دامنه ی نوسانت کاهش پیدا کرده!!

عزیزم کاش میشد بهت زره و کلاه خود بپوشانم، تا تق و توق اینور اونور نیفتی و گریه ات به نشانه  اعتراض یا درد بلند نشه. 

____

به قول مامانی محمدصادق، ان شاالله همیشه در صراط مستقیم قدم برداری مامانی جونم.


مامان؛ یکشنبه 1 مرداد1391 ساعت 15:34 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

صواب

الان فاز دوم چلوندنزاسیون انجام شد.

حس این قوطی ها رو دارم که وصل میشن به دستگاه مکش، توشون خلا ایجاد میشه، بعد توسط فشار هوای بیرون مچاله میشن. همون!

(فکر کنم آزمایش علوم راهنماییمون بود.)

دارم لیوان لیوان آب گوشت میریزم تو حلقم بلکه فرجی بشه.

فکر میکنم اگر امشب را تا صبح توی یخچال احیا بگیرم، به صواب نزدیکتر باشد.


مامان؛ یکشنبه 1 مرداد1391 ساعت 0:50 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

شب روزه دار

خب به سلامتی من فهمیدم چه جوریه که روزه شیر آدم رو کم میکنه و چرا بده که شیر آدم کم بشه!

تا دو سه ساعت مونده به افطار که همه چی اوکی بود. هم خودم، هم شیرم، هم سپهرم!

بعد اون آخرا حس میکردم یه کم سرم گیج میره که باز مشکلی نبود. چون خیلی کم بود و بالاخره روزه ای گفتن چیزی گفتن. نمیشه که آدم بشکن بزنه تا خود افطار!!

بعد باز خوب بود بعد افطار. شیر هم بد نبود.

تاااا شد وقت خوابت.

اون موقع بود که من و شما هی چپ و راست هم میخوابیدیم، بعد هی شما منو میچلوندی بلکه فرجی بشه یه شیری چیزی نازل بشه بیاد تو دهان شما.

هر از گاهی از شدت سوزش آن عضو مورد نظر، تا کمی ول میکردی یه کمی میکشیدم عقب و شما عین این براده های آهن که دنبال آهن ربا بلند مشن، همونجوری سرت رو با دهان باز بلند میکردی میومدی دنبالم.

گاهی انگشتم رو میگذاشتم توی دهنت، چون به نظر میرسید از انگشت بیشتر شیر میاد تا از آن عضوی که از آن انتظار میرود این کار را بکند.  و شما مسلما قبول نمیکردی!

بعد نمیتونستی بخوابی دیگه. هی غلت میزدی و پتو رو گاز گاز میکردی و بغلت هم که میکردم ازم بالا میرفتی شاید اون بالا بالا ها زودتر اون هدیه ی آسمانی نازل بشه.

 همزمان با مکش قوی شما، احساس میکردم میتونم صدای باد رو بشنوم که توی مجاری شیر داره زوزه میکشه و یه بوته ی خار رو جابه جا میکنه و تارهای عنکبوت رو که گوشه کنار بسته تکون میده!!


بدیش اینه که از افطار تا سحر واقعا وقت نیست آدم خودشو ببنده به مایعات و میوه و خوراکی های شیر افزا. 

بعد تا افطار میکنی سنگین میشی و میل نداری، بعدشم که وقت خوابه. حتی به شام هم نوبت نمیرسه.

موقع سحر هم که غذای خودم رو هم نمیتونم بخورم چه برسه به فوق برنامه.

بله مامان جونم. این بود خاطره ی ما از روز اول ماه رمضان. :((((


مامان؛ یکشنبه 1 مرداد1391 ساعت 0:9 | لینک ثابت |
رز
۳۱ مرداد ۹۱ ، ۰۲:۰۸ ۰ نظر