آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

هر بار که بازی جدیدی میکنیم که مورد استقبالت واقع میشه، علاوه بر اینکه با خوشحالیت واقعا از ته دلم شاد میشم، یه حس خوبی هم بهم میگه آفرین! چه مادر خوبی هستی!! (مادر از خود متشکر خود شیفته!!)

امشب اشاره میکردی به کمد کتابخونه. نمیدونم چی میخواستی. فکر کنم مفاتیح و قران مد نظرت بود که قولِ قولا بخونی.

بغلت کردم ببینم چی میخوای. چشم دوتامون افتاد به چراغ قوه فسقلی ای که مامان جون 9 سال پیش از مکه آورده بودند. (باورم نمیشه 9 سال پیش!!!! چه ساده بیان میشن سال ها و دهه ها و چه ساده تر و سریع تر میگذرن!)

چراغ قوه همون موقع هم خیلی ارزون بوده. و مطمئنم مامان جون اصلا یادشون نیست که همچین وسیله ای هم تو سوغاتی ها بوده. 

ولی همین فسقلی ارزون قیمت تا حالا خیییلی به کار من اومده و امشب هم قسمت شادی شما بود.

چراغ ها رو خاموش کردیم، و سایه بازی کردیم. به حدی ذوق میکردی و برات جذاب بود که من بیشتر سر ذوق اومده بودم و گاهی سر اینکه چرغ دست کدوممون باشه با هم کش مکش داشتیم :دی نمیذاشتی من بازی کنم خب! :( 

سعی کردم فیلم بگیرم از این ذوق دوست داشتنی ات. ولی مانند همه ی فیلم ها و عکس های چند ماه اخیر، سرنوشتی به جز فراموش شدن موضوع فیلم برداری و اولویت پیدا کردن دوربین و نینی نداشت. البته با این تفاوت که اون دقایقی هم که فیلم گرفتم همش سیاهی بود، و گاهی یه نقطه روشن که صورت ماه شما رو روشن میکرد.

رز
۰۲ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۵۵ ۰ نظر
از قرار حافظه خوبی داری، و دقت بالایی. ماشاالله.

دو ماه قبل  با عموجان عباس آقا رفته بودیم مشهد و اونجا عمو یکبار با لحن مخصوص به خودشون به شما لالایی گفتند.

دو هفته قبل هم رفته بودیم باغ عموجان بزرگه و بابایی رفته بود پشت بام و گیلاس میچید. از اون بالا یک بار شما رو صدا زد و برات توضیح دادم که بابا گیلاس میچینه.


دو روز پیش گفتم عموجان چی کار میکرد؟ کمی فکر کردی، گفتی لالا.
بعد یادت افتاد گفتی بابا. گفتم بابا چی کار میکرد؟ گفتی بااالا. گفتم رفته بود بالا چی کار کنه؟ گفتی لی لا! (lila ،گیلاس)

----
بستنی انبه خورده بودی و لباست زرد شده بود. پنج شش روز بعد وقتی داشتم لباست رو توی ماشین می انداختم لباست رو دیدی. ازت پرسیدم لباست چی شده: گفتی داغ (غذا). بعد یادت افتاد و گفتی باندا. (بستنی)

----
تو پارک دم خونه دو باری دیده بودی که ملت بستنی میخورن. امشب که بعد از دو هفته رفته بودیم، یادت افتاده بود و میگفتی باندا!

----
دیروز خانم عمو اومده بودند افطاری خونمون. با خودش دمپایی آورده بود که بپوشه روی فرش. مدت کمی هم پاش بود. هیچ اشاره ای هم نشد به این قضیه. امروز توی کارت های تصاویر، عکس یه جفت دمپایی سفید رو دیدی که شبیه دمپایی خانم عمو بود. گفتی عمو! و بلافاصله : لی لا! (اسم خانم عمو)

----
رز
۲۹ تیر ۹۲ ، ۰۲:۴۵ ۰ نظر

اهتمام خاصی برای به زبون نیاوردن بعضی کلمات داری. یعنی از یک کلمه برای چند منظور استفاده میکنی و خلاص!

آب: آب، چای

مان: (قبلا گفتم. هر چیزی که بشه مالیده بشه! از صابون و شامپو تا پنیر و ماست و خامه.)

دوغ: هر نوشیدنی غیر از آب و چای. به شیر گاو هم تاکیدا! میگی دوغ.

داغ: غذا، داغ، یخ، تیز، و هر حس ناشناخته متفاوت!

نون: نون، بیسکویت، کباب ماهیتابه ای!!

ایچی: قیچی، چاقو، موچین.

ماما نَ نَ: هر شعری رو از کتاب داداشی برات بخونم، یاد مامان جونم کجایی می افتی و این طور میگی. صبح به خیر گفتنت هم البته از برکات همین شعره.

فعلا همین ها یادمه. 

رز
۲۹ تیر ۹۲ ، ۰۲:۳۳ ۰ نظر

بازی محبوب این روزهایت:

داغ!

 مواد لازم: قابلمه، قاشق، ترجیحا کمی آب، و یه چیزی که بشه انداخت توی آب، میتونه هسته گیلاس، ساقه سبزی، سوپت، برنج، نمک، کاغذهایی که از کتابت پاره کردی، دستمال کاغذی، آلبالو خشکه، کشمش، هیچی! و حتی ماشین هایت باشه.

به این صورته که همه ی این ها را (یکیش رو!) میریزی تو قابلمه. اگه یادت باشه اب هم میخوای که بریزی توش غذات قشنگ جا بیفته. بعد یه قاشق میدی دست من، گاهی یه دونه هم دست بابا. بعد ما رو مجبور میکنی هی همش بزنیم، بعد شما هر چند ثانیه یه بار بگی داااغههه!! و کیف کنی. اصلا کل کیف بازیت به همین داغ بودن صوری قابلمه غذاست :دی

تازگی ها بازی رو گسترش دادیم با خرد کردن و افزودن خیالی گوجی(گوجه)، آمبیلو (آبلیمو)، سیب زمینی ، پیاز و نیز با چشیدن مرتب غذا. 

خوش میگذره :)


رز
۲۹ تیر ۹۲ ، ۰۲:۲۶ ۰ نظر

روزهای بسیار شیرینی را میگذرانیم که به ناچار اغلب بدون عکس و فیلم میگذرند.

با هربار میان آمدن دوربین، بساط گریه داریم برای نینی دیدن شما. فیلم های چند ماه گذشته ات حاکی از همین واقعیت هستند. اغلب مشغول شیرین زبانی یا شیرین کاری هستی. به خیال خودم مخفیانه دوربین را میاورم که ماندنی کنم شیرینی این لحظه ها را. تا دوربین رو میبینی، هر چه میکردی و میگفتی یادت میره و فقط یه چیز رو تکرار میکنی: نینی! و به سمت دوربین میای و الخ!!

رز
۲۹ تیر ۹۲ ، ۰۲:۱۰ ۰ نظر

دُب بَ قی!


دو روزه داری دلم رو با صبح به خیر گفتنات میبری عزیزم.


گاهی احساس میکنم دلم گنجایش این همه محبت و عشق رو نداره. 

رز
۲۷ تیر ۹۲ ، ۰۲:۵۳ ۰ نظر

سر سفره افطار، به موهای مش کرده مهمان الف اشاره میکنی و میگویی مو!

کمی بعدتر، موقع بازی با مهمان ب ، به موهای از شال بیرون ریخته اش اشاره میکنی و میگویی مو!

هر دو را به روی خود و مهمان ها نمیاورم و ترجمه نمیکنم. هر چند مو گفتنت ترجمه نمیخواهد.


کمی بعد تر، در حال بالا رفتن از سر و کول من سعی میکنی موهایم را از زیر روسری بیرون بکشی و باز میگویی مو!


راه سختی داریم. کارمان سخت، سخت است. با این تفاوت ها در خانواده نزدیکمان. 

خدایا به تو پناه می برم. 

رز
۲۷ تیر ۹۲ ، ۰۲:۳۳ ۰ نظر

جارو برقی میکشم.

انگشت هایت را در گوشت میگذاری و میگی کووووو؟؟؟

بعد انگشتت را در میاری و میگی: داللللییی!!





(توضیح غیر لازم: با صدای جارو برقی دالی بازی میکنی!!)

رز
۲۲ تیر ۹۲ ، ۰۱:۳۹ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
رز
۱۷ تیر ۹۲ ، ۱۷:۱۰

آدم وقتی خواننده دارد، خیلی بهتر و بیشتر و با انگیزه تر مینویسد.


راستش پسرکم امید چندانی ندارم که در آینده این نوشته ها را بخوانی. اگر علاقه ات به این نوع خواندنی جات، به پدرت رفته باشد، بعد از ازدواج!

رز
۱۷ تیر ۹۲ ، ۱۶:۰۶ ۰ نظر