سایه
هر بار که بازی جدیدی میکنیم که مورد استقبالت واقع میشه، علاوه بر اینکه با خوشحالیت واقعا از ته دلم شاد میشم، یه حس خوبی هم بهم میگه آفرین! چه مادر خوبی هستی!! (مادر از خود متشکر خود شیفته!!)
امشب اشاره میکردی به کمد کتابخونه. نمیدونم چی میخواستی. فکر کنم مفاتیح و قران مد نظرت بود که قولِ قولا بخونی.
بغلت کردم ببینم چی میخوای. چشم دوتامون افتاد به چراغ قوه فسقلی ای که مامان جون 9 سال پیش از مکه آورده بودند. (باورم نمیشه 9 سال پیش!!!! چه ساده بیان میشن سال ها و دهه ها و چه ساده تر و سریع تر میگذرن!)
چراغ قوه همون موقع هم خیلی ارزون بوده. و مطمئنم مامان جون اصلا یادشون نیست که همچین وسیله ای هم تو سوغاتی ها بوده.
ولی همین فسقلی ارزون قیمت تا حالا خیییلی به کار من اومده و امشب هم قسمت شادی شما بود.
چراغ ها رو خاموش کردیم، و سایه بازی کردیم. به حدی ذوق میکردی و برات جذاب بود که من بیشتر سر ذوق اومده بودم و گاهی سر اینکه چرغ دست کدوممون باشه با هم کش مکش داشتیم :دی نمیذاشتی من بازی کنم خب! :(
سعی کردم فیلم بگیرم از این ذوق دوست داشتنی ات. ولی مانند همه ی فیلم ها و عکس های چند ماه اخیر، سرنوشتی به جز فراموش شدن موضوع فیلم برداری و اولویت پیدا کردن دوربین و نینی نداشت. البته با این تفاوت که اون دقایقی هم که فیلم گرفتم همش سیاهی بود، و گاهی یه نقطه روشن که صورت ماه شما رو روشن میکرد.