حین صحبت با مامان بزرگ با تلفن
- مامان، مامان بزرگ برام یه چکنه خریده!
دو روز بعد، تو خونه وقتی داری چکمه های اهدایی پلاستیکی ات رو امتحان میکنی:
- مثل آدم فضاییا راه میرم!
حین صحبت با مامان بزرگ با تلفن
- مامان، مامان بزرگ برام یه چکنه خریده!
دو روز بعد، تو خونه وقتی داری چکمه های اهدایی پلاستیکی ات رو امتحان میکنی:
- مثل آدم فضاییا راه میرم!
این روزها سه ساله پسری دارم که همه ی زندگی من است.
پسری که گاهی آنقدر حرفهایش قلمبه است که حیران میمانم، و گاهی آنقدر لجباز است که باز حیران!
و البته منصفانه فکر کنیم، پسر لجبازی ندارم، اما صاحب فکر است و برای خودش دلیل و منطق دارد. و گاهی که منطق هایمان با هم جور در نمی آید کمی اصطکاک میشود. و باز البته تر اگر من کمی از منطق ناطق خود، که هرگز ادعا ندارم لزوما منطقی تر از منطق پسرک است کوتاه بیایم و کمی بنشینم در نگاه سه ساله ی عزیز خانه ی مان، چقدر همه چیز بهتر میگذرد.
روز تولد سپهر، بیشتر از اینکه برای سپهر مهم باشد، برای من مهم است. آن روز، روز اکمال معجزه ی خداوند در حق من بود. روزی که من تا عرش خدا، باید سپاسگزار باشم و شاکر.
هر لحظه آن روز، برایم خاطره است و مهم.
شاید، مهم ترین روز زندگی من.
شما پرتقال دوست داری؟
بله.. خیلی... اصلا بچه ها خیلی پرتقال دوست دارن!
شب امتحان دانشجوهای بچه دار، شبیه بقیه نیست.
شب امتحان ادم بچه دار، ممکنه مساوی باشه با بی خواب شدن پسر، به خاطر خواب طولانی عصرش، یعنی وقتی که مامان سر کلاس بوده، و درست ساعت 12 شب، یک بچه ی کاملا سرحال داریم که نه دلش میخواد بخوابه، نه میزاره مامان بخوابه ، مامانی که خسته است، و مامانی که فردا امتحان داره و میخواد سرحال باشه، و نه میزاره حداقل مامانش درساشو مرور کنه.
دلش میخواد نقاشی بکشه ، و دقیقا دلش میخواد تو کاغذای مامان نقاشی بکشه
شب امتحانه و ما بیدار و بی خوابیم.
خدا را شکر ☺
خطاب به بابا که جدیه!
بابا چرا اخمالویی! اگه دوست داشتی اخمالو نباش. ببین مامان من اخمالو نیست، شادیگوشه*!
شادیگوش، کلمه مشتق شده ابداعی اقا سپهر از بازیگوش.
سر شب، بدون شام و بدون دستشویی رفتن خوابت برده. نیمه شب، حدود ساعت 1 بیدار شده بودی و با اینکه خواب آلود بودی نمیتونستی بخوابی.
میگم: سپهر شیر با نون قندی میل داری؟
- نه
غذا میل داری؟ لوبیا پلو داریم!
- نه
یکهو یادت می افته به شکلات قرمزهای توی یخچال، خواب برای لحظاتی انگار از سرت میپره و بلند میشی میشینی و با ذوق میگی:
- اها! اون شکلات زردا که بابا دیشب از اداره آورده بود، تو یخچال بود.... ولش کن، فردا صبح میخورم!
و دوباره حجم خواب انگار غلبه میکنه و دراز میکشی
میگم: سپهر بریم دستشویی؟
میگی: مامان آروم باش، بزار بخوابم!!!!
وقتی صدات رو از پشن تلفن میشنوم، دلم پر میکشه برات عزیز دلم
با بابایی رفتین خونه مامان بزرگ تا من درس بخونم
و من داشتم درس میخوندم که زنگ زدم بابا
صدات از اون طرف اومد، داشتی میگفتی لا لا لایی
و الان دیگه حواس من پیش توست عزیز مامان
دلم برات تنگ شد پسرم
همیشه سلامت باشی
30 مهر ساعت 8:24 شب
سپهر در حال کلنجار رفتن با اسکلت بلدرچین برای یافتن و نوش جان کردن گوشت های لابلاش.
بابا بزرگ: سپهر پلو هم بخور
سپهر: نه آخه گوشتام خَرچه پولیه! kharchepoli
بابا بزرگ در حال سر به سر گذاشتن سپهر، سر سفره، بعد از درخواست دوغ از طرف سپهر:
سپهر دوغ رو بیشتر دوست داری یا مامان جون رو؟
سپهر بعد از کسری از ثانیه مکث: خودمو!
مقنعه پوشیدم و حاضر شدم برم دانشگاه
حین ماشین بازی، سرت رو یه لحظه بالا میاری و منو میبینی.
میگی: مامان با مقنعه بده!
میگم: چرا؟
میگی: نمیدونم
- پس چی خوبه؟
- روسری!
-------
یادم میفته به روزگار عاشقیمون، معمولا با مقنعه دانشگاه بابا رو میدیدیم، یه روز اخرش به ستوه اوند، گفت این ذوزنقه چیه همش میپوشی!؟ دیگه از اون روز روسری پوشیدم تو دانشگاه.