میپرسم: سپهر به نظرت شام چی درست کنیم؟
میگی: شام درست نکنیم. زنگ بزن بابا بگو شام بگیره!
اینجاست که فرموده اند : «و شاورهم فی الامر» ؟
مامان خدا به ما دوچرخه داده؟
خدا به ما غذا داده؟
.
.
.
من اصلا خدا رو ندیدم تا حالا! کجاست اصلن؟
- مامان! آدم وقتی تنها غذا درست میکنه لذت نمیبره، دوست داره یکی باشه بهش کمک کنه
(در حال هم زدن مایه ی کوکو، و کمک کردن به من.)
من اگر با گوشای خودم همین الان این جمله ها رو از زبون شما نمیشنیدم، شاید باورم نمیشد این ها استنباط شخصی یه پسر 3 ساله باشند.
ماشین تزیینی وسط بلوار رو دیدی و میگی: ماشینه راه نمیره، ترکی یه!
مترو صدا میده، و میگی: قطار صدای انگلیسی داد!
-------
با مامان جون تلفنی صحبت میکنیم. بعد از اتمام صحبت میپرسی:
- مامان کی بود؟
- مامان جون
- چی میگفت؟ میگفت از طرفش منو بوس کنی؟
------
قرار بود فردای اون شب مامان بزرگ بیاد پیشت و من طبق روال یک شنبه های این ترم برم دانشگاه.
میگم: اگه گفتی فردا کی میاد سپهر؟
- (در حالی که جواب رو میدونی، به همراه برق چشم ها) بگو!
- ما...
- بگو
- ماما....
- مامان!
- مامان بُ...
- با شیطنت و در حال کنترل خنده: مامان بزی!
--------
- مامان، چرا هی شب میشه، هی صبح میشه؟
و به این ترتیب اولین سوال فلسفی پسرک من در سه سال و 22 روزگی مطرح شد.
شب موقع خواب، در حالی که سه ماه تمام از شروع ترم و دانشگاه رفتن من میگذره:
- مامان! چرا اصلا منو با خودت نمیبری دانشگاه؟
---
مدام نامه مینویسی، و بعد برام میخونیشون. مضمون همه شون همینه:
- مامان جونم سلام. دلم برات تنگ شده، زود بیا!
- مامان من یه فکری کردم برای دستشویی
اول به من برچسب بده،
بعد من بچسبونم
بعد به من بادوم هندی بده
و هیچ وقت هیچ وقت جیشم نگیره!