ازم میخوای سوالهای آخر کتاب "پوری دامپزشک میشود" رو ازت بپرسم.
میپرسم: "چرا یک حفاظ دور گردن خرس کوچولو قرار دارم؟"
میگی: "چون دو تا گردن نداره که!"
آقای معمم داره بعد از اذان مغرب، احکام میگه.
میگه: سلام بینندگان عزیز و این حرفا،
سپهر، رو بروی تلوزیون یک سلام بلندبالا میده و به بابا که سر سجاده نمازه هم توصیه میکنه بابا بگو سلام.
و بعد میگه: بابا میدونی؟ این خداست.
هیچی دیگه، خنده، نمازم رو باطل کرد...
ازم میخوای صندلیت رو بیارم پشت در. میگم خودت که میتونی بیاری عزیزم، و نمازم رو شروع میکنم.
ناراحت میشی از اینکه حرفت اجرا نشده. تقریبا روبه روی من، مینشینی به غر زدن زیر لبت،
میگی: من بزرگ شدم یه صندلی اینقدری میخرم، (و با دستات اندازه رو نشون میدی، بعد به اون اندازه قانع نمیشی و دستات رو بیشتر باز میکنی): نه ببخشید اینقدری!... نه اینقدری که وجود نداره! اینقدری
و همین طور مدام با خودت چونه میزنی که صندلی چه قدری خواهی خرید. البته که من متوجه نشدم صندلی اونقدری! رو برای چی میخواستی بخری.
و بعد که خودت رو قانع کردی، خودت صندلی رو اوردی پشت در و به انتظار بابا ایستادی.
کتاب "چرا مامانمو دوست دارم" رو میخونیم.
میگم: شما چرا مامانت رو دوست داری؟
میگی: چون گوشاش نازه!
میگم: بابا رو چرا دوست داری؟
میگی: چو وقتی جاییم، مثلا پام درد میکنه، بغلم میکنه، منو میاره روی تختم.
دعانوشت: خدایا نازی گوشام رو ازم نگیر!!
آمین
ایستادی روی صندلی کار بابا و داری میچرخی.
میگم: پسرم من نگرانتم
میگی: ولی من نگران خودم نیستم. چون مواظبم.
و چند دقیقه بعد: مامان هنوز نگرانمی؟
زنگ زدند و گفتند از فردا کلاس قرانت شروع میشه.
خبر رو بهت منتقل کردم و بعد با لذت حس جدیدی که در تو به وجود امده بود رو تماشا کردم.
سرت رو کمی پایین اوردی، لبخند عجیبی زدی، از سر شوق، و کمی اضطراب.
بعد شروع شد:
الان بریم! نه نمیشه و نیستن و گفتن فردا بیاین
نه الان بریم. نه! اگه بریم میگن ما که زنگ زدیم فردا بیاین، چرا الان اوندین؟!
خب بریم، بهمون بگن!!!
خانم چادر مقنعه پشت میز
میگم کلاس قران میخوای بری: میگی: من که قران بلدم و با صوت میخونی بسم الله الرحمن الرحیم
میگم من تا حالا اونجا نرفتم. در راهرو رو باز میکنی و بهم میگی: بیا تو راهرو، بعد کمی فکر میکنی و میگی چادر سر کن، بعد من رو سوار آسانسور میکنی، میبری پایین، از دم در بهم نشون میدی از کدوم طرف باید بریم.
پسرک من اونقدر بزرگ شده که به من راه رو نشون میده
اب سرد نوشیدی و دل درد گرفتی،
بعد از دستشویی میگم الان خوب میشی
میگی : نه! بتاخر این نبود، بتاخر* اب سرد دل درد گرفتم!
*بخاطر!
چند وقتیه که پیرو علاقه مندی مسبوق به سابقه ات به چیزهای نرم! ا به گوش های من علاقه پیدا کردی. وقت و بی وقت گوشهام رو "نرم میکنی" بماند که گاهی واقعا کلافه کننده است، و بماند که مجبور شدم گوشواره هام رو دربیارم تا حضرت آقا راحت به کارشون برسن!
در همین زمینه سوالاتی هم برات پیش میاد:
دفترچه نقاشی اش را برداشته، که مثلا کنترل است.
میزند کارتون، صدایش را نازک میکند ، و بعد صدای دیش دارداران، تیتراژ پایانی را پخش نیکند.
بعد میزند اخبار:
بسم الله الرحمن الرحیم
دو جنگ بود و آنها زخمی شده بادند. (شکل کتابی کلمه ی "بودند"!!!)
غصه ام میگیرد از دنیای امروز. دنیایی که حتی برای پسرک سه ساله هم تیتر اخبارش جنگ است.
الهم انا نرغب الیک فی دولت الکریمه....