چهار سال پیش همین لحظات بود که آمدی و دنیای من را برای همیشه زندگی ام مادرانه کردی.
امروز من چهار ساله ای در خانه دارم که ده سوره از قرآن را حفظ است.
چهار ساله ای که دراز میکشد کف آشپز خانه و هویج ها و کدوهای سوپ را برایم خرد میکند و در قابلمه میریزد و هم میزند.
چهار ساله ای که وقتی از کلاس بر میگردم میگوید: خــــب، استادت چی بهت گفت؟
چهار ساله ای که میتوانم با او گپ بزنم، دست در دست هم روی برگهای پاییزی قدم برداریم و خلقت خدا را تحسین کنیم.
پسرکی که اتاقش را جمع میکند، دارویش را بدون آب میخورد!
پسرکی که دکتر سال پیش اش را خوب به خاطر دارد
پسری که گاه خوب میفهمد و گاه بهانه های چهارسالگی میگیرد.
پسری که از قم تا تهران طی چهار نوبت یک ربعه، 10 دقیقه ای، و دو بار چند دقیقه ای گریه میکند که برگردیم قم و نریم تهران، گریه که نه، جیغ میکشد.
پسری که آرام آرام وقتی اسمش را میپرسند، جواب میدهد، سعی میکند جواب سلام بدهد.
پسری که میایستد و به کار رفتگرهای شهرداری با دقت نگاه میکند که برگهای پاییزی را جارو میکنند و راه آب را در جوی که با برگها مسدود شده باز میکنند و دست آخر میگوید: مامان ازشون تشکر کن.
پسرم خدارا بابت گل خوشبو و بی نظیری چون تو شکر میگویم.
چهار سالگی ات مبارکمان باشد.
در حال اصرار برای بیشتر کشیدن غذا و سکوت من:
مامان اگه یه صدای دیگه ازت بشنوم، واقعنی میکشمت....دلم میخواد نکشمت، اما مجبورم بکشمت!
امروز در روزهای مادری ام یک تجربه جدید کسب کردم.
تجربه کردم که گاهی سخت و محکم بایستی پای گفته ات، بدون تهدید، بدون تحقیر، بدون فریاد، کاری که لازم است انجام میشود، حتی اگر اولش پسرک جبغ و داد راه بیندازد.
پسرک گوش درد داشته و هنوز عفونتش کامل خوب نشده. بعد از ده روز دهههههههه رووووووز مراعات، امروز تصمیم گرفتیم ببریمش حمام.
بساطی داشتیم برای پنبه ی چرب برای داخل گوش.
ولی با همان فاکتورهای بالا، نهایتا سه دقیقه جیغ داشتیم و الان نیم ساعته پدر و پسر با پنبه داخل گوش دارن اب بازی میکنند.
احساس مادر قاطع بودن داره خوشحالم میکنه.
این روزها را میشمارم. هر چه پیش میرم اطمینانم از حضور فرشته ای بیشتر میشود.
اما هنوز مطمئن نیستم.
هر چند یک هفته گذشته هنوز فرشته ی احتمالیمان رخ ننموده.
---
بعد نوشت: عجله کار شیطان است.
خدایا به تو میسپاریم هر آنچه برایمان مقدر ساخته ای. که تقدیر تو بهترین مقدرات است.
عسی ان تحبوا شیا و هو کره لکم....
برای دومین آسمانم که هنوز نمیدانم سایه اش را بر سر زندگی ما افکنده یا نه...
پنجشنبه 9 مهر، شب عید غدیر از خدا خواستیم توفیق میزبانی یکی دیگر از فرزندان و ذریه امیرالمونین را به ما ببخشد و ما را لایق والدی یکی دیگر از بندگان صالح و پاک خودش کند.
تفال کرده بودیم به قرآن. فرموده بودند:
"از حرف مردم رویگردان و به دستور خدا عمل کن که انجام ندادنش نحس و شوم است."
صبح روز عید غدیر، شروع کردم به هر روز زیارت عاشورا بعد از نماز صبح.
پنجشنبه 16 مهر و روز مباهله، در حرم حضرت عبدالعظیم ختم قرآنی شروع کردم، به نیت تعجیل در فرج امام زمان، و به نیت فرزندی سالم و مومن.
از خدای مهربان هر چه خیر و نیکی است میطلبم، برای همه ی مسلمانان، و برای خانواده ی کوچک خوشبخت مان، که امیدواریم با آمدن دومین آسمانمان، روشن تر شود.
در حرم حضرت عبدالعظیم، آقایی به شما ادامس داده بود.
به بابا گفته بودی:
مگه ما فقیریم به ما آدامس میده؟ ما خودمون آدامس داریم.
بعد از درگیری مختصر برای ماشین بازی که از شما اصرار و از من بی علاقه به ماشین بازی انکار، که صلح برقرار شده و داریم ماشین بازی میکنیم!
صدای بچه ها از مهد کودک دیوار به دیوار خونمون میاد، و من واقعا دلم میخواد چند ساعتی از صبح را با بچه ها مشغول باشی.
مقدمه چینی میکنم و میگم بازی کردن خیلی دوست داری؟
- بله
دوست داری با دوستات بازی کنی؟
- بعضیاشون بله،ولی دوست ندارم برم مهد کودک!