آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

هر چه که از خواهرش میخواهد و او نمیدهد،

یا هر وقت میخواهد دل خواهرش را به دست بیاورد

یا اگر بخواهد توجهش را جلب یا او را به بازی وا دارد

یا گریه اش را تمام کند

کافیست خودش را به نوزادی بزند

صدایش را نینی‌گونه کند

استجابت میشود... 

 

سارا خیلی کوچکتر بود، شاید دو ساله، حتی برای باباجونِ ادای نوزاد در آورنده هم مادری میکرد. در حالی که در حال عادی فراری بود و در سپر غریبی پنهان بود. 

 

 

بعد چنین دختر نوزاد دوستی، اگر برای نوزادهایش سبیل بگذارند چه حالی خواهد شد؟ ! جیغ زنان و اشک ریزان، مثل امروزlaugh

 

بعد همین فرد، اگر نوزاد واقعی، البته نوزاد همه نه، نوپای ده ماهه ببیند و چند ساعت با او بازی کند چه حال خوشی خواهد شد؟ میشود حس دیدار ش با نوه عموی من. 

 

*نوزاد ابدی، یکی از تکه کلامهای سپهر است در جلب توجه سارا

رز
۱۴ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۰۷ ۰ نظر

سارا نقاشی نوزاد و دختر میکشد

 

سپهر برایشان سیبیل چنگیزی و هیتلری و شاخ و دندان هیولایی میکشد

 

سارا جیغ میکشد

 

سپهر خودش برای سارا نوزاد میکشد

و بعد هیولایشان میکند

 

سارا جیغ میکشد و بی ادب دیوونه ی مَرَضی میگوید

 

سارا روان نویس برادرش را بر میدارد

 

سپهر به خندان و حرص درآوردن ادامه میدهد

 

 

سارا به جیغ ادامه میده 

 

خیلی خوش میگذرد...indecision

 

 

 

رز
۱۳ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۵۷ ۰ نظر

دو روز پر برنامه، الحمدلله

دیروز صبح باغ وحش با زهرا و فاطمه

امروز صبح دوچرخه سواری در پارک با فاطمه و نوید 

امروز عصر، که ملال روز جمعه داشت خرخره ام رو میجوید، عمو اینای بچه ها رو دعوت کردیم و دور هم خوش بودیم. الحمدلله علی کل نعمه.

به صرف بازی و جیغ و سریال گاندو و ساندویچ هات داگ. 

 

فاصله ی بین ملال و دلمردگی تا نشاط و سرزندگی گاهی یک تلفن، یک ملاقات است. 

البته ملال این بار کممی گران برایمان تمام شد. cheeky

 

 

 

 

رز
۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۱۱ ۰ نظر

هر وقت میخواهد خواهرش را بیدار کند ، یا توجهش را جلب کند، میگوید

 

محیاااا    میدونی کارتون چی میده؟ کیتی به شهر رنگین کمانی میرود... 

یا جملاتی ازین دست با کیتی، رنگی رنگی و کلمات موردپسند دختربچه میسازد...

 

 

زین پس احتمالا به جای دخترم و پسرم یا دخترک و پسرک و ... اسامی مستعار محمد و محیا را برای بچه ها جایگزین میکنم. اسامی جدیدا مورد توجه و علاقه ام. heartsmiley

رز
۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۴۰ ۰ نظر

۴۰ دقیقه ای هست که نشسته ام با نیش باز و سرخوشی، خاطرات قدیم بچه ها را مرور میکنم. روزهای بارداری، روزهای نوزادی دخترک. 

 

حتی به سختی هایش هم لبخند عمیق میزنم. 

 

این روزها که چیزی نمینویسم، روزهای کرونایی، که از بس ننوشته ام نمیدانم چیزی درباره شان گفته ام یا نه، ترش و شیرین میگذرند. 

 

باید بنویسمشان. وقتی مکتوب و سالها بعد مرور میشوند،  انگار هر دوره زمانی را چند بار زندگی کرده ام. 

به امید خدا، حواسم را در طول روز جمع شیرین زبانی هایشان، مهربانی هایشان خواهم کرد. 

مشغولیت دو سر سود. 

هم تمرکزم بر شیرینی هایشان بیشتر میشود، هم مطلب برای نوشتن خواهم داشت. ان شاالله. 

 

 

امروز بچه ها را با دو تا دخترخاله ها بردیم باغ وحش. 

دخترک عاشق بچه فیل شد و پسرک عاشق تشی*

 

* شبیه جوجه تیغی، ولی غول پیکر. 

رز
۱۲ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۱۳ ۰ نظر

پرده اول:

من: سارا اسباب بازیایی که پخخخخخخش کردی تو خونه بزار تو کمد. منم خیلیاش رو جمع کردم. جمع کن بیا انبه بخوریم.

سارا: گریه، زاری، من نمیتونم، من برام سخته، چرا منو دوست نداری؟ 

 

پرده دوم، یک ربع بعد، با شنیدن صدای محمدصدرا: با خوشحالی

مامان من خونه رو جمع میکنم، محمدصدرا اینا رو دعوت کنیم.

با خوشحال جمع میکنه و صدام میکنه: غافلگیریییی

بقیه اش رو جمع میکنه: غافلگیری

... 

مقایسه با خودتان! 

 

 

رز
۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۴ ۰ نظر

جل الخالق

 

فکر میکنم این میزان هیچی ننوشتن در سابقه ی وبلاگ نویسی ام کم/بی سابقه بوده است.

 

یعنی در این همه مدت بچه هایم نه شیرین بیان بوده اند و نه حتی دست و پای بلورین شان نظرم را جلب کرده است؟؟

 

واقعا؟؟

این بود آرمان های ما؟!

رز
۲۵ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۳۰ ۰ نظر

سارا، در حال زمزمه و غرولند با خودش: 

- هیچ کس نمیاد با من بازی کنه، فقط کار خودشون رو میکنند. منم مجبورم اذیتشون کنم.

---

سپهر: بیا مثل مامان و بابا حرف بزنیم؛ (با هیجان) : ببین وضع دولت خرابه

سارا:  آره کرونا هم اومده، میگن قا لی باف هم مرده!

---

من: سارا، تبریقا دوستت دارم (تقریبا)

سارا: بله، درسته، من قبلا اینجوری میگفتم. ولی شما نباید اینجوری بگی

رز
۱۸ آذر ۹۹ ، ۰۷:۳۴ ۱ نظر

عینک به آن سختی ها که فکرش را میکردم نبود، الحمدلله

به غیر از روز اول که نمیخواست حتی عینک رو ببینه، چه برسه به اینکه بزندش، و معجزه ی حرف داداش باعث شد عینکش رو بزنه، دیگه مساله خاصی با عینک نداشتیم الحمدلله.

دخترکم خودش صبح‌ها داوطلبانه عینکش را میجوید و میزند. خودش مزیتش را متوجه شده است. در طول روز با ان راحت است. شکر خدا.

هنوز بستن چشمش با دردسر و اعتراض و چانه زنی و ... همراه است. اما به هر حال سه هفته اش با موفقیت گذشته و من تصمیم دارم به جای دوماه بعد، یک ماه بعد ببرم روند بهبودش رو ببینم ان شاالله.

رز
۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۰:۵۵ ۰ نظر

من را بغل میکند و میگوید:

- مامان شما بهشتی

- مامان شما آرامش میدی

 

و من دلم قنج میرود برای دخترکم. 

ماشاالله لاحول و لا قوه الا بالله

 

 

جغرافیای کوچک من بازوان توست

ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من

رز
۰۵ آذر ۹۹ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر