آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

در اعتراض به مخالفت من، برای رفتن به خانه همساده:

نق نق نق...

- اصلا نمیدونی بچه داری! اصلا نمیدونی دختر داری؟ نداری؟ ...

- اصلا نمیدونی روش بزرگ کردن بچه رو...

- اصلا زندگی ما رو نمیدونی...

- کاش بچه داری بلد بودی...

+ سعی شدید نافرجام برای گریه کردنindecision

 

ایشان در جنگ روانی تا حدودی موفق بود و البته که نرفت خونه همسایه، ولی به جایش من رو بلند کرد از پای کاغذ و کتاب، و نشاند پای تلوزیون و میوه خوردن به اتفاق همدیگر

رز
۱۸ دی ۰۰ ، ۲۰:۲۰ ۰ نظر

کمد رختخواب ها را باز کرده و چشمش به لحاف و بالش بغلی اش افتاده که جمع یا جایگزین کرده ام. 

سارا: عه پتوم! عه بالش بغلیم! چرا و چگونه؟؟

رز
۱۱ آبان ۰۰ ، ۰۰:۱۸ ۰ نظر

عصری که غروبش قرار بود برویم قم، 

به مجلس ختمی دعوت بودیم که حاضران را شاید شش هفت سال یکبار در چنین مراسمی ببینیم

و قرار بود مادربزرگ بچه ها هم بیایند و بعد از چند ماه همدیگر را ببینیم

و در شرایطی که سارا خانم یک جلسه از پیش دبستانی اش گذشته بود

ایشان را کشان کشان به حمام بردم.

و طی اشتباهی هولناک، چتری هایش را یک سانتی زدم

بعد که قشنگ خراب کردم،

برش داشتم بردمش آرایشکاه

ارایشگر محترم هم سهم خود را در گند زدن به موهای بچه ایفا کرد

و بعد با پسرم که موهای پیشانی اش کوتاه و نامنظم ، و پشت سرش هم باز هم کوتاه و نامنظم بود ، پس از پرداخت ۶۰ هزار تومان وجه رایج، به خانه برگشتیم

و آماده ی رفتن به مهمانی شدیم. 

برای حسن ختام هم هیچ گیره ای نزدم به سر دختر پسرنمایم،

یک بلوز شلوار سورمه ای هم پوشاندم بهش، که همه هی بگن این پسر کیه؟ و فکر کنن خیلی بامزه اند.

و خودم از شدت استرس آفت بزنم. 

رز
۲۹ مهر ۰۰ ، ۲۲:۳۷ ۰ نظر

یک ماهیست که هر شب و هر شب و هرشب اقاسپهر دم دمای اذان صبح 5+ یا 5_ دقیقه اینور اونور اذان صبح، وحشتزده مامان مامان صدا میزند. 

دو شب اخیر ، با یک روز فاصله بینشان، با لبیک به دعوت های زیااااد ما به صبوری، ارامش، خویشتنداری، سکوت، شجاعت و ...  صدا نکرده اند، 

الحمدلله

و به جایش خواهر بزرگوار قبول زحمت نموده اند. 

 

با تچکر

 

 

نکته خوب ماجرا اینجاست که با اینکه شبها دیر (مثلا ساعت دو یا سه) میخوابم، با صدا کردن های بچه ها، نماز صبحمان اول وقت میشود. 

الحمدلله

رز
۲۰ مهر ۰۰ ، ۰۵:۳۲ ۰ نظر

بعله. برای ما، به جای بوی ماه مدرسه، در حیاط مدرسه مان باد میآید!

 

جشن پیش دبستانی سارا خانم

روزی که برای اولین بار تقریبا تنهایی در جمع همسالانش حضور پیدا کرد و من از دور، به یاد روزی افتادم که موقع ترخیصمان از بیمارستان در حیاط ایستادم و یک دستی نوزاد ۲۶۰۰ گرمی ساندویچ شده در پتوی سفید را بغل کردم و عکس انداختیم.

دخترم مرحله جدیدی از زندگی اجتماعی را آغاز میکند‌. 

و من، مرحله جدیدی از مادری را. 

ان شاالله که اول و وسط آخرش همه سراسر خیر و رشد و برکت باشد. 

رز
۱۷ مهر ۰۰ ، ۱۹:۳۲ ۰ نظر

پای چوپان درست میکنم

 

مایه گوشتی را کف ظرف پهن میکنم و پوره سیب زمینی را رویش

میخواهم بگذارم داخل فر که سارا خانم میپرسد: پس گوشت قلقلیاش کو؟ 

میگویم: گوشت قلقلی نداره. گوشتاش زیرشه

میگه: مگه کله چوپان درست نمیکنی؟؟ 

 

 

ایشان کله گنجشکی را با پای چوپان ادغام کرده اند. 

رز
۱۱ مهر ۰۰ ، ۲۳:۱۵ ۰ نظر

دخترعمه ها بعد از  بیش از دو سال در مراسم عموجان دیدیم. 

بعد از خاکسپاری که رفتیم خانه، حال ها که کمی بهتر شد، احوالپرسی ها شروع شد. 

دختر عمه، سراغ سارا خانم را میگرفت، خاطره ای ازش تعریف میکرد که من در خاطرم نبود‌:

 

خونه عمه بزرگمون بودیم و دست سارا میخورد و آب میریزد و مطابق معمول از اینکه کار اشتباهی کرده بسیاااار ناراحت میشود. من برای دلداری بهش میگم اشکال نداره، همه ممکنه آب رو بریزند. حالت دستمال میاریم خشک میکنیم.‌

سارا خانم ۳ ساله: هر وقت هم شما آب رو ریختی، من دستمال میارم خشک میکنم

 

 

این گفتگو و جواب خانم کوچولو، بسی به مذاق دخترعمه خوش اومده بود و تو ذهنشون مونده بود. 

 

رز
۳۰ شهریور ۰۰ ، ۰۶:۲۹ ۰ نظر

بابا جون: خوش به حال سارا خانم که داداش به این خوبی داره

و خوش به حال آقا سپهر که خواهر به این خوبی و مهربونی داره

 

سارا خانم با لبخند، و به حالت من که میدونم... در گوش من پچ پچ میکند: باباجون اینجوری میگه که یعنی اینجوری بشه

رز
۲۵ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۱۱ ۰ نظر

بعد از اصرارها و پیگیری های مصرانه ساراخانم، امشب قلعه بازی/خانه عروسکی نمیدام هرچه اسمش هست را از اون خونه(خونه قبلی، دفتر فعلی بابا)، آوردیم خونه. 

نشون به اون نشون که لباسش را در آن عوض کرد. و بالش و پتویش را هم برداشت و الان توی آن خواب است. 

#جوگیر

#ذوق زده

 

آقاسپهر هم از این همه هیجان خواهرش حرصش درآمده و شاکی است

 

رز
۱۷ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۵۶ ۰ نظر

سارا: تو آش روغن زیتون میریزن؟

- نه مامان

- تو شهرای دیگه چی؟

- نه فکر نکنم

- روستاها چه طور؟؟ 

 

 

در اینجا پاسخگویی را کنار گذاشته و فرزند را با عشق له میکنیم. 

 

* تو آش خیلی هم روغن زیتون میریزن! مثلا آش کرونا.

#مادردقت‌کن

رز
۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۳۵ ۰ نظر