سارا میگه: شما دوست داشتی ۵ تا بچه داشته باشی؟
میگم آره
میگه: منم دوست دارم، به شرط اینکه ۴ تاش دختر باشه!
سارا میگه: شما دوست داشتی ۵ تا بچه داشته باشی؟
میگم آره
میگه: منم دوست دارم، به شرط اینکه ۴ تاش دختر باشه!
شب چهارشنبه سوریه
سپهر میگه: مامان میشه چند تا پلاستیک بدی؟ میخوام نارنجک دست ساز بسازم!!
منظورش ترکوندن پلاستیکه 😁
پسرک میگوید
- دلم میخواد یه شماره الکی بگیرم
تا گوشی رو برداشتن بهشون بگم خفه شو عوضی این چه طرز حرف زدنه
و گوشی رو قطع کنم
از حرف خودش ریسه میرود از خنده ، دخترک هم به همراهش...
من یک لحظه تصور میکنم این موقعیت را و خنده ام میگیرد... اما جلوی خنده ام را میگیرم و بی تفاوت می نمایم
بی تفاوتی من رو که میبینه میگه: هر چند وقت این خل بازیای شما گذشته...
تو راه مدرسه به خانه، به باباش گفته بود:
برای روز مادر برنامه ات چیه؟
باباش گفته بود شیرینی دانمارکی که مامان دوست داره براش بگیریم
گفته بود: نه یه چیزی که بمونه هم بگیریم
مثلا اون کتابی که مامان دوست داشت رو براش بگیریم؟
جریان این کتابه این بود که بعد از اولین امتحانم، اومدم خونه و گفتم اگر کتاب استاد رو داشتم، امتحان واسم عالی میشد. ولی نمیدونستم کتابه لازمه و سر امتحان سختم شد.
مونده بود تو ذهنش که من اون کتابه رو خیلی دوست دارم... دختر مهربون عزیزممممم
در نهایت این نامه رو با کادویی که از مدرسه داده بودند به بچه ها که بدن به ماماناشون، بهم داد...
از چند روز قبل هی با داداش پچ پچ میکرد
از مدرسه که اومد بهم گفت مامان تو کیفم رو نگاه نکن
بعد هی پرسید کادوت رو کی بدم به نظرت؟
گفتم شب که بابا اومد
ولی دلش طاقت نیاورد و عصری بهم کادوش رو داد
گل سرخ و سفید و ارغوانی
بعدنوشت: فردای روز مادر، یک کاغذ دیگه هم نقاشی کشید و سه بار نوشت مامان روزت مبارک من شما را دوست دارم. و وسطش یک جمله نوشته که با خوندنش محکم چلوندمش و فشارش دادم و بوسش کردم
نوشته:
مامان من را به یاد داش تباش (داشته باش)
بهش گفتم من اگه خودم رو هم یادم بره شما رو یادم نمیره عزیزم.
جالب بود
شبیه یادداشت ها و شعرهای دفترخاطرات دوران بچگی و دانش آموزیمون بود که برای هم مینوشتیم من رو فراموش نکن.
نکته جالبش این بود که سارا همچین مواجهه ای نداشته و این جمله ظاهرا ابتکار و تراوش ذهن خودش بوده
سپهر: سارا بیا میخوام یه شهر بزرگ درست کنم
سارا: واستا دارم نقاشی میکشم
سپهر: (با لحن ترغیب کننده) بیااا خیلی شهرش بزرگه ها!
سارا: داداش داری شیطون میشی ها (که گولم بزنی)
کم رونقی این مدت این وبلاگ، یک راه چاره دارد
فرزند سوم و چهارم
که چقددرر دلم قنج میزند برایشان
با مرور خاطرات بارداری سارا، اشک ریختم. اشک دلتنگی برای حس ناب دوباره مادر شدن
چقدر دلم میخواد باز هم تجربه اش کنم
بدجوری دلم نوزاد میخواد
ولی امسال باید دانشگاه رو به یه جایی برسونم
پ.ن. الحمدلله. نوشته های قدیمم را خیلی دوست دارم. حیفم میاد که این روزها دیر به دیر مینویسم.
این روزها که املای بابا تاب بست به دخترکم میگویم و قشنگ و تمیز مینویسد.
یادم باشد بنویسم از روزهای کلاس اول دخترم.
محمدحسین دستش رو برده داخل حمام، که فاطمه داره خودش رو میشوره.
فاطمه جیغ و داد میکنه که منو نبین! محمد حسین توضیح میده: فاطمه دستمه ها!! دستم که دوربین نداره!!!
بعد از خرید گرمکن شلوتر ورزشی، و قمقمه، برای سارا خانم، رفتیم یه مغازه که لباس بچگانه های قشنگی هم داره، من مانتو پرو کنم
سارا که چشمش، لباس ها رو گرفته، میگه:
هیچ دلیلی نمیتونیم پیدا کنیم که برام لباس بخرید؟؟
در آیین نامه مدرسه، در لیست خوراکی های مفید، نام گردو آماده.
سارا: گردو رو چی کار کنیم؟
مامان: بخوریم
سارا: پوستش رو چی کار کنیم؟
مامان: تو خونه پوستشو میکنیم
سارا: آهان! فهمیدم. یه سنجاب میبرم با خودم، میدم پوستشو بکنه!!
سارا داشت با گوشی بابابزرگ بازی میکرد. یه دقیقه داد دست من که بره دستشویی. منم دیدم بازی الماسه که من دوست دارم، تا بیاد دستم گرفتم و بازی کردم
وقتی برگشت و من رو در حال بازی دید باورش نمیشد. ذوق کرده بود و گوشی رو پس نمیگرفت که نع! شما بازی کن
سارا: دااادااااش مامان داره با گوشی بازی میکنه، باورم نمیشه
سپهر: بالاخره مامان با گوشی بازی کرد... بالاخره مامان یه کار بد کرد..
چند روزه هی این جمله یادم میفته و فکرم درگیر میشه. یعنی همه ی کارهای من رو خوب میدونن؟؟؟ خدایا چه مسئولیت سنگینی...