بابایی میگه: پول که در میاری، رانندگی که میکنی، یه دفعه برو زن بگیر دیگه!!!!
بابایی میگه: پول که در میاری، رانندگی که میکنی، یه دفعه برو زن بگیر دیگه!!!!
یه هفته است که ورزش میرم. صبح زود. و سرحال و شاداب بر میگردم خونه.
چند روزه کلاس رانندگی میرم. بعد از 7 سال گواهینامه داشتن!
ساعت 5:30-6 صبح!! منی که ساعت 9 صبح زودم بود.
دیروز فاصله خونه خودمون تا خونه مامان بزرگ رو تنهایی رانندگی کردم.
اوقات فراغتم، وقتی شما خوابی پروژه ای کار میکنم و با ایمیل میفرستم.
شادتر شدم. سرحال تر و خوشحال تر.
بابایی میگه: از وقتی کار میکنی، یه جورایی عوض شدی.
میگم: چه جوری؟
میگه: انگار میخوای کودتا کنی!!
دیمبودون: تلوزیون
دیکنده: شکسته
اینجاده: اینجائه؟
بیگندیم: بخندیم. (علاقه زیادی داری با هم بخندیم! :) )
دنقاندین: نقاشی
هر وقت کار اشتباه یا بدی میکنی، و قیافه من درهم میره، میای سرت رو توی صورت من و میگی: گوچالی؟ (خوشحالی؟) و اونقدر تکرار میکنی و صورتم رو میبوسی که مجبور بشم بگم خوشحالم!
ولی حاضر نیستی دست از کار اشتباهت برداری. اگر هم همون موقع بی خیالش بشی، معمولا طولی نمیکشه که تکرار میشه.
یاد خودمون و خدامون می افتم. کار اشتباه میکنیم. خدامون دلش میگیره از اشتباه ما. میخواد که ما راه درست رو یاد بگیریم. اخم میکنه گاهی. گاهی حتی گوشمونو یه تابی میده. ما، فوق فوقش از خدا میخوایم همینطوری الکی خوشحال بشه و ما همچنان به اشتباه خودمون ادامه بدیم. ولی خبر نداریم وقتی ما کار درست رو یاد بگیریم، خدامون راضی میشه از ما.
خدا کنه یاد بگیریم خدای مهربونمون رو خوشحال کنیم.
- سپهر مامانِ من کیه؟
- دُما! (شما)
- نه ! من مامانِ شما ام. مامانِ من کیه؟
- مامان دون. (مامان جون)
-آفرین. مامانِ عمه کیه؟
- مامان بُدُگ (مامان بزرگ)
- آفرین. مامانِ بابا کیه؟
- عمه! (با شوخی)
_ نه!
- دیوای ... چیاغ... کُمبُی ... (دیورا، چراغ، کمد) (با شوخی)
- نه! مامانِ بابا، مامان بزرگه.
- مامان بُدُگ
-آفرین. مامانِ احسان کیه؟
- مامان دون!
- نه ! مامانِ احسان خاله ست. مامان زهرا کیه؟
- آله!
- آفرین. مامان عمو کیه؟
- بعد از کمی فکر... لی لا!!!!!
---------------
چند روز بعد نوشت:
- مامان حنانه کیه؟
- نوویه! (no va ye ) سمیه!
پسرم شما راحت باش! هر کیو هر جور دوست داری صدا کن. همه درک میکنند!!!
هر شب متوجه مراحل نانوشته ی بیشتری از این پروسه میشم!
یکی از مراحل جانکاهش (جانکاه ها! تعارف ندارم) مواجهه با خواسته های غیر ممکنه!
به این موارد دقت کنید تا از میزان کاهیدن جان من در برابر این ها و صد البته گریه های جانسوز پسر قند عسل در ساعاتی بعد از نیمه شب مطلع شوید:
- من پیتزا بیگام
و در پاسخ به اینکه از کجا بیارم؟
لَقلاقه! (یخچاله! بچم نگاه قشنگی به یخچال داره! اگه همین طور بود که فکر میکنه چقد بهتر بود واقعا!!)
- بیدیم مچّد (بریم مسجد)
- موتور خونه اُ بیبینم (موتور خونه رو ببینم)
- بعد از گریه زاری برای قند، و بعد تر از گریه زاری برای قند بزرگتر، گریه میکنی که باید چای بخورم! (پدر صلواتی! منظورت منم که میگم قند رو باید با چای بخوری!!) و بلافاصله بدون مجال هرگونه فکر یا اقدام جیغ زنان میری دم یخچال که لقلاق باز! (اسم این یکی رو گذاشتم بهانه گیری ترکیبی! بهانه گیری اول رو بدون فوت وقت وصل میکنی به بعدی که بالاخره یکیش بگیره!!! ما هم برای آسایش پدرجان و همسایه ها جان تا حدی از اصول تربیتی خود تنزل میفرماییم و به اینکه گریه را بس کنی تا خواسته را (اگر واقعا بشه!) اجابت کنیم بسنده میکنیم.)
- گریه دلخراش میکنی که این بالش مامانه! و منظور بالش زیر سر بابای طفلکه که اگر بتونه قرار بوده خواب باشه!!!
- بقیش هم در خواب آلودگی بعدیت یادم میاد!!!
بعدا یادم اومد نوشت:
- پتو من بیدود! (پتوی من رو بشور!! ساعت 1 نیمه شب!!!!)
- بیدیم دیّا! (بریم دریا)
برای اینکه مطمئن شدم درست شنیدم، میپرسم بریم چی کار کنیم؟
- آب بااادی!!
عصر شده و من به امید خوابیدن شما هنوز چراغا رو روشن نکردم.
دیگه نا امید میشم از خواب شما و چراغ رو روشن میکنم. (نشون به اون نشون که هنوز نخوابیدی! و خب، از یه ساعت پیش به بعد دیگه اصرارمون بر نخوابیدنته!)
شما، که در حال سه چرخه سواری هستی میگی: نمنوم مامان چیاغ اواَن
(ممنون مامان چراغ رو روشن کردی.)
چراغ دلم روشن شد عزیزم. خدا حفظت کنه پسر خوبم.
من بیادم : بیدارم
بابا میامه! میاد
اینجاده! اینجاست
ایداده؟ اجازه؟
اَمبَلی: امیرعلی
گِی مِن (gei men) : قرمز
کاقدی: دستمال کاغذی
اَنون: هنوز
نَ اُ منه انون بَگه؟ نیومده هنوز مگه؟
بچهی این دوره زمونه، وقتی سوار باباش که الاغ شده میشه، وقتی میخواد بابا الاغه (!) (دور از جان عزیزش) راه بیفته، «چیک» دکمه رو میزنه!!!!
بچه ی این دوره زمونه، وقتی از صدای باد میترسه، و میخواد خودش رو دلداری بده، میگه دیدا مانین بود! (صدای ماشین بود!)
به جرات میتونم بگم بدترین روز هفته برای ما « شنبه» است. البته که همه ی روزها روزهای خوب خدا هستند و ارزشمند. ولی ... ولی از این شنبه ها نمیشه به همین سادگی گذشت.
شنبه هامون اغلب، حتی همیشه، پر اند از بهانه گیری، از خواب آلودگی و نخوابیدن و کسلی مامان و بچه و گریه بچه و بغض مامان ناشی از گریه و بهانه گیری های ریز و درشت بچه.
بعد از دو روز تعطیل و مهمانی بازی و حضور بابا تو خونه، و در پی اون کم خوابی به خاطر شلوغی سر، میرسیم به شنبه های نادوست داشتنی. که دلت همچنان بازی و تفریح میخواد، اما جسمت دیگه یاری نمیکنه و خوابش میاد. ولی باز دلت یاری نمیکنه و نمیذاره بخوابی و اصلن یه وضعی! و نتیجه میشه بهانه گیری سر همه چی!
البته اذعان میکنم که احتمالا دل خودمم شنبه ها گرفته و باعث میشه کمتر حوصله کنم و دو تا ابر سهمگین تو خونه هی به هم میخورن و هی رعد و برق میشه. و آخرش اون ابر بزرگه، ابر کوچیکه رو بغل میکنه (برای بار هزارم) و ابر کوچیکه به خواب بعد از ظهر فرو میره و انشاالله وقتی بیدار میشه، تبدیل به یه ابر سفید زیبا تو آسمون ابی خونمون میشه. ابر بزرگه هم ... راستش نمیدونم چی میشه!!
برم به ترجمم برسم، بلکه منم تغییر رنگ دادم، شدم سفید خوشرنگ.
خدایا شکر به خاطر همه چی.