تجربه جدید، مسافرت بدون خانواده
بابای بچه ها، تصمیم گرفته سپهر را بفرستد شمال،
پدربزرگ و عمه دارند از شمال میایند دنبالش
در حالتی که کل هفته تعطیل است و جاده ها رو به شمال، کیپ تا کیپ بسته و شلوغ ، و در راه برگشت به مشکل برخواهند خورد
خودشان با هم تصمیم گرفته اند.
به سارا گفته اند داداش میرود اردو
گفتم بگذارید هفته بعد که تعطیلی نیست، و راه خلوت تر.
که کلاس زبان سپهر تمام میشود،
که ماه صفر تمام میشود،
گفتم ریحانه تهران پیش من میماند، سه تایی بروید دو سه روزه برگردید
سارا هم نیاز به تفریح دارد
سارا در نهایت میفهمد و بد میشود، بی اعتماد میشود
هیچ یک از پیشنهادات و نظراتم محلی از اعراب نداشت!
من این وسط هیچ کاره بودم،
هم با اصل موضوع موافق نبودم
هم با زمانش،
هم با نحوه اجراش،
عصبانی ام.
احساس استیصال میکنم
میدانم در راه به شمال، در ترافیک خواهند ماند
همین الان پدرشوهر زنگ زد به همسر، به اعتراض تو این مایه ها که: خوب ما رو سرکار گذاشتی !! راه به سمت شمال بسته است و این حرفا.
من عصبانی ام
دلم نمیخواست سپهر تنها برود شمال
احساس میکنم مترسک هستم
هیچ کاره ام.
و از عصبانیت و استیصال دارم گریه میکنم