دوست داشتن یا نداشتن، مساله این است
دخترک مهربانی دارم که "دوستت دارم" های مداومِ چندین بار در روزِ به انحای مختلفم را این روزها به خودم برمیگرداند. بارها و بارها، با بوسه ای بر گونه، یا سر شانه، یا دستم، درست مثل من، و در زمان های مختلف.
وقتی به این" دوست دارم " هایش، اندکی صدای بی حال و مقادیری تب اضافه میشود، فضای احساسی غلیظتر میشود.
هر بار دلم پر میکشد از مهربانی اش، و مسلما خیلی بیشتر از "دیگه دوستت ندارم مامان" های آن هم مکرر در طول روزش باورشان میکنم و بر عمق جانم مینشیند.
"دیگه دوستت ندارم مامان" هایی که ممکن است به خاطر گذاشتن دستمال مرطوب روی پاهایش برای پایین اوردن تبش باشد، یا به خاطر بیسکوییتی که داداش خورده و ما در خانه نداریمش، یا به هزار و یک علت متشابه و غیر مشابه دیگر در طول روز.
****
دخترک مهربانم، درست مثل برادرش، دقیق و حساس و عاطفی و مامانی است. اندک اخمی که ناشی از یک لحظه فکر کردن به مساله ای ناخوشایند روی ابروهایم میفتد را رصد میکند، نگاهم که از حواس پرت، روی نقطه ای خیره میشود از نگاهش دور نمی ماند، و وقتی ماحصل عملکرد سیستم گوارشش، آبکی و به کرات است، به خاطر گرفتگی ای که در چهره ی من به خاطر نگرانی برای سلامت او ایجاد میشود، هر بار عذر خواهی میکند که اینجوری شده است. و هر بار قربان صدقه اش میروم و میگویم که اشکالی ندارد و همه گاهی اینجوری میشوند.