پسرک و دندانپزشکی
یارو دو ماه رفته بوده سربازی، به اندازه ۲۰ سال خاطره تعریف میکرده از اون دوران. حالا شده حکایت ما. سه تا سه ساعت رفتیم دندانپزشکی، با احتساب رفت و برگشت، یک دااانه دندان پر کردیم، به اندازه شونصد روز خاطره دارم برای نوشتن. از ماجراهای دندانپزشکی رفتن شیرمردی به نام سپهر.
فقط علی الحساب لیست جوایز رو مینویسم تا برسیم به کتاب قطور خاطراتش.
- یک مداد با سرمدادی مک کویین،
- دو تا ماشین آهنی کوچک، اینا هدیه های خود کلینیک دندانپزشکی
- جایزه عمو، یک بسته ماشین سرهم کردنی
- مهمانی تولد، این یکی عامل هل دهنده و مجاب کننده بود
- سمبوسه برای نهار
- آبرنگ، هدیه بابا
- یک بسته بیسکوییت، و قول بازار بردن هدیه مامان بزرگ و بابابزرگ
- کارتون مستربین که توی موبایل ببینه، هدیه مامان
والا۱: ما عروس شدیم، بچه زاییدیم، اونم دوتا، لیسانس و بلکه فوق لیسانس گرفتیم، دو تا کتاب ترجمه کردیم و خیلی کارهای سخت دیگه، برای هیچ کدوم ازین خبرا نبود.
والا۲: ما بچه بودیم، رفتیم دندونپزشکی، با شیطنت خواهر بزرگه وحشت زده شده و داد و قال راه انداختیم در حد وسع اون موقع ها. مامانمون دفعه بعد یه موز خرید، گفت اون موقع ضعیف شده بودی، اینو میخوری قوی میشی این بار درد نداره. گفتیم چشم و درد نداشت!
والا۳: الان میفهمم داد و قال من، اعتراض صلح امیزی بیش نبوده، در قبال حرکت های دردانه پسرمان در دندانپزشکی.
والا۴: ما چقدر خام و زودباور بودیم و چقدر اعتماد داشتیم به مامانمون.
والا۵: این پیش درامد بود. خدا رحم کنه به متن خاطره.