بابای خوب و نازم
بابابزرگ و مامان جون رفته بودند شهر مادریشان.
مامان جون نیمه مرداد برگشت که سری به دخترهایش و مدرسه بزند و کارهای انتقالیش را پیگیری کند. امده بود که سه روزه برگردد. بعد دید کارهایش انجام نشد، قرار شد یک هفته ای بماند، یک هفته شد دو هفته و دقیقا همان روزی که برای ساعت 5 بعدازظهر بلیط داشت، دخترم دنیا امد. و مامان جون ماندگار شد.
بابابزرگ ماند تنها انجا. تاااا همین سه چهار روز پیش که بالاخره برگشتن.
همان اول که مامان امده بودند و دخترخاله جان هم بودند و خواهرها و خواهرزاده ها جمع بودیم، پسرک میگفت:
- مامان اگه اینجا پر از مهمون هم باشه، بدون بابابزرگ اصلا خوش نمیگذره
و روز قبل ازامدن بابابزرگ، صبح بیدار شد و گفت مامان یه خواب خوب دیدم. خواب دیدم بابابزرگ برگشتن، دارن درختا رو اب میدن تو حیاط و قراره بعدش دوباره برگرده شهرمادری
* عنوان برگرفته از شعر کودکی من:
بابای خوب و نازم ، من با تو سرفرازم.
دائم به فکر مایی، تو نعمت خدایی
هر روز بی بهانه، تو میروی زخانه
خدا تو را نگه دار، که میروی سر کار
که من 4-5 ساله، به خاطر رعایت ادب، و اینکه در مخیله مون هم نمیگنجید و نمیگنجه بابا رو مفرد صدا کنیم تغییرش داده بودم:
بابای خوب و نازم، من با شما فرازم!