شیرین بیان
بچه گربه ای از زیر ماشین میاد بیرون و شما جا میخوری. میگم عه این که بچه گربه است.
میگی بچه نیست، بزرگ شده.
میگم بله بچه ی بچه نیست. اممم.... نوجوونه!
میگی: آهان! مثل محمد مهدی (پسرخاله ی 14 ساله ات)
می پرسی چرا پس مامان جون اینا برنمیگردن؟
میگم خب پیش مامان جون بزرگ اند دیگه.
میگی: خب مامان جون بزرگ یه آقا واسه خودش بگیره دیگه!
بعد گریه زاری موقع اتمام هیئت هفتگی، و وقت پارکینگ رفتن بابا، من و بابا، هر دو سکوت تلخی کرده ایم و اخم ناکیم.
داری نقاشی میکشی. به بابا میگی: دارم برات یه نقاشی یادگاری میکشم که ناراحتیت تموم بشه.
امیرعلی و مامانش، و دیرتر بابا و داداشش مهمانمون بودند. اولش با شمشیر از رو بسته، دو تا ماشین بند انگشتی به امیرعلی دادی و با بقیه 20 30 ماشینت خودت بازی میکنی، بدون اینکه اجازه بدی دوستت بهشون حتی دست بزنه. بعدتر، دیگه مهربانی و سخاوت پیشه میکنی و چندساعتی با هم گرم بازی میشین.
شب موقع خواب، روز سپری شده رو مرور میکنم و میگم: چه خوب بود که با امیرعلی با هم بازی کردیم.
میگویی: بله، مخصوصا وقتی من زورگوییم رو تموم کردم.
- بل الانسان علی نفسه بصیره...