عروسی
دوشنبه عروسی عموجانت بود عزیز مامان.
توی تالار، اونقدر ترسیده بودی که حتی گریه هم نمیکردی.
البته گرسنگی هم مزید بر علت بود.
اونقدر که توی بغل بابا هم نموندی. بغل مامان بزرگ عزیزت هم همین طور.
فقط مامان رو میخواستی و سفت چسبیده بودی بهش.
خوب شد که من و شما اونقدر دیر رفتیم. وگرنه احتمالا باید وسط مراسم خداحافظی میکردیم برمیگشتیم خونه!
شب دیر خوابیدی. یک ساعت بعد وقتبا اضطراب بیدار شدی، با التماس من رو صدا میکردی. لحنی که سابقه نداشت ازت بشنوم.
دلم کباب شد، که چقدر شب سختی رو گذروندی که نیمه شب هم اون اضطراب و تشویش رهات نکرده.
البته منِ مادر بیش از همه میفهمیدم پسرکم داره اذیت میشه. وقتی بهت رو تو نگاهت و اضطراب رو تو چشمات میدیدم. و گرنه دیگران متوجه نبودند. حتی عمه جون که خاطرش هم خیلی برای من و شما عزیزه میگفت سپهر خیلی پسر خوبی بود امشب. اصلا گریه نکرد.
(دو تا مامان بزرگ ها هم کاملا متوجه موقعیتت بودند. چون اون ها هم مامانت اند، با یک واسطه :) )
خوشحالم که امروز صبج دوباره پسرک شاد مامانیه عاشق ماشین بازی و بدو بدو بکن خودم شدی.
پسرک هراسان من در اتاق پرو تالار عروسی