قصه های پسرک و پتو، قسمت شونصدم
نمیدونم تا به حال چند بار اندر حکایات کنجد جان و پتویش نوشته ام، اما مطمئنا داستان های این دو، بسیار بسیار بیشتر از این حرف هاست.
بعد از چندین بار تجربه بی خوابی و بد خوابی و گریه های جان گداز شبانه شما در سفرهای دو هفته یک بارمان به خانه پدری، این بار پتوت رو همراهمون بردیم.
پیش از این عمدا پتوت رو همراهم نمیبردم، که مثلا عادت نکنی! بعد یه روز نشستم با خودم فکر کردم که شما که عادت داری!! حالا اینکه اگه یه روزی پتوت نبود چی کار کنیم رو همون روزی که پتوت نبود تصمیم میگیریم! چرا باید هر بار سفر رو به خودمون، مامان بابا، همسایه های مامان - بابا و شما تلخ میکردم؟
این بود که از ظهر که وسایل رو میگذاشم هی من پتو و بالشت روگذاشتم تو ساک پتو ی شفاف، هی شما بت بت گویان درشون آوردی، و روشون یه لحظه خوابیدی و رفتی پی بازیت.
آخرش عصر وقتی بابا سپهر به بغل از خونه بیرون رفت، لحظه ی آخر پتو رو گذاشتم توی یه پلاستیک غیر شفاف و رفتیم قم.
خلاصه خونه مامان جون بودیم و با دختر خاله ها و پسرخاله بازی کردی و کلی خوش گذشت به همه، البته همسایه ها کمتر!
بعد وقت خواب شد
سرت رو از دم در کج کردی و توی اتاق رو نگاه کردی. چشمت به پتوی نازنینت افتاد.
انتظار دیدنش رو اونجا نداشتی. خوشحال و مشعوف، با صدای زیر و ریز بت بت گویان قربون صدقه ی پتوی نازنیت رفتی.
و این گونه بود که دو شب پشت هم خونه ی مامان جون اینا نه تنها هییییچ گریه ای نکردی، بلکه شب اول اونقدر محکم و راحت خوابیدی که تا فردا ساعت 9:30 که از خواب بیدار شدی، کلا حتی برای شیر خوردن هم خوابت سبک هم نشد، بیدار شدن بمااند :))))
(کلا شیر نخوردی!! یه ندایی تو دلم میگفت ها ها ها! پس همین الان از شیر بگیرش! شایان ذکر است که اون ندا نه تنها شیطانی، بلکه جوگیر نیز بود!! )