پیاده روی
چند روزی است که تمرین پیاده روی میکنیم در خیابان!
خونه ی عموجان مامان تجربه اولمون بود. تقریبا همش رو من پیاده روی و شما سواره روی کردی! سواره بر مامان البت!
دو روز بعدش خونه دخترعموجان مامان دعوت بودیم، قبلش بهت گفتم میریم خیابون، دست مامان رو بگیر. نمیدونم اون موثر واقع شد، یا حضور خیلی به موقع دخترخاله جان 4 ساله ات، که یک مسیر طولانی تا مترو رو دست در دستانمان پیاده آمدی.
امروز هم تور دو نفره ی سر زدن به خانه کودک اردیبهشت داشتیم، که خیلی عالی دست مامان رو گرفتی و با هم تا دم تاکسی ها قدم زدیم، به اونجا سر زدیم و کتاب خریدیم.. با هم رفتیم پارک سر کوچه اونجا، گل برگ ها رو ریختیم تو آب. و آبگوشتت رو خوردی!
البت که برگشتنی عوضش رو در آوردی. تو ماشین خوابیدی و از میدان شهدا تا خونه (یه پیاده روی یک ربعه، در حالت عادی. (همان مسیری که اون روز تا مترو پیاده رفتیم.)) رو بغل مامان سواری کردی.
بعنی من عاشقتم پسرم، وقتایی که دستم رو میگیری و قدم میزنیم با هم. سرم رو بالا میگیرم و انگار که فریاد میزنم این پسر منه. ببینید اونقدر بزرگ شده که با هم میایم پیاده روی. وقتایی که یه توقف چند ثانیه ای میکنی برای دنبال کردن کامیون یا گربه ای که از کنارمون رد میشه، و بعد دوباره یادت می افته که داشتیم میرفتیم. بی هیچ نیروی محرکه ی خارجی بر میگردی و به راهمون ادامه میدیم.
وقتایی هم که دستت رو از دست مامان به زور در میاری و برعکس مسیر حرکت میکنی هم عاشقتم مامان!
(روز اول تقریبا تمام وقت این طور بود، به جز یکی دوباری که دنبال نینی ها میکردیم!)