بازخورد
در هر تصمیمی، بازخورد اونه که نقش مهمی در احساس آدم بعد از تصمیم داره!
خیلی پیچیده شد.
پارسال که تصمیم گرفتم پیش شما بمونم و دانشگاه نرم، تا وقتی تشویق های بابایی و مامان بزرگ بود، دلم قرص بود، وقتی تشکیک های بابابزرگ اینا وارد کار شد دلم لرزید. وقتی دوستام و مسئولین دانشگاه شنیدن و گفتن حیفه و تنبلی نکن! و اینا، دیگه واقعا سختم بود پایبند باشم به این تصمیم.
در مورد بستن وبلاگت هم همین طور. تا تصمیم خودم بود، میتونستم خودمو قانع کنم به این که چرا بستم. وقتی بابایی فهمید و خوشحال شد، دلم قرص تر شد، ولی وقتی همون اندک خوانندگان وبلاگ میگن حیفه! دلم میسوزه که ای وای! حیف بودااا!
در حالی که هیچ چیزی رو از دست ندادم، جز چند خواننده که آشنا ها و فامیلاش معذبم میکردند. البته که اکثرشون رو خودم دعوت کردم، و بعد از بیخ و بن پشیمون شدم.
حیف، خاطرات مادر و فرزندی ما دو نفره، که در ملا عام منتشر بشه عزیز مامان.
دوستت دارم پسرم.