آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب


احتمالات

اونقدر که به صدا حساسی و حتی صدای فیس فیس شیشه پاک کن از تو اتاق شما رو بیدار میکنه، و صدای راه رفتن بابایی از کنارت حواست رو پرت میکنه و نمیذاره شیر بخوری (و البته از کودکی که وقتی تو شکم مامانی بوده تماس نوک ورق کاغذ با شکمم باعث واکنش و انقباض شدیدش میشده کمتر ازین انتظار نمیره) چند روزه به این فکر میکنم اگه ما تو یه خانواده ی شلوغ بودیم شما سو تغذیه، سو خواب و سو سرویس بهداشتی میگرفتی!

و البته یه احتمال دیگه هم وجود داره و اون اینکه نسبت به شلوغی مقاوم میشدی و بی خیال.

و البته احتمال دومی خیلی بیشتر از اولیه.



مامان؛ شنبه 31 تیر1391 ساعت 16:53 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

رمضان

ماه خوب مهمانی خدا آمد پسرم.

رمضانی که دیر می آید و زود میرود. و چقدر من دلتنگ رمضانم.

دعا کن خدا من را هم به مهمانی خودش بپذیرد.

دعا کن در این ماه من روزه باشم، و شما نه!

دوست دارم شیری که در تمام روزهای این ماه از وجودم به تو مینوشانم، با زبان روزه باشد. 

که برکت این مهمانی نصیب شما هم بشود.

دعا کن خدا کمکم کند.


مامان؛ شنبه 31 تیر1391 ساعت 13:15 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

از مبل، صندلی، پای بابایی، و رورئکت میگیری و تنهایی بلند میشی. 

هنوز نمیتونی کامل تعادلت رو حفظ کنی و با زبون خوش خودت بشینی سرجات.

موقعیت های خطرناکی هر لحظه به وجود میاری. 

فکر کنم تا اطلاع ثانوی و حتی ثالثی باید خودمو ببندم بهت!!


مامان؛ جمعه 30 تیر1391 ساعت 17:43 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

نع ناع

بابایی نگران: مرضیه این شیشه توش چی بود؟؟ سپهر خوابوندش ازش خورد 

مامان نگران میره میبینه منظور بابایی شیشه گنننددده عرق نعناع بوده که در ناکجا گوشه ای از اتاق گذاشته بودتش. (درش رو هم خود سپهر باز کرده بود)

مامان خوشحال: عرق نعناع بود!

مامان خوشحال رو به سپهر خوشحال که لبخند فاتحانه ای بر لب داره: خدا رو شکر خود کفا شدی پسرم، عرق نعنات رو هم خودت میخوری.  مامانی بدو برو سوپت رو هم خودت بپز!

این گفتگوها در حالی انجام میشه که عطر نعنا فضای اتاق رو نعناعی کرده.


مامان؛ جمعه 30 تیر1391 ساعت 16:53 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

قریبی

الهی دور پسر نازم بگردم که امروز پشت سر مامانی صدای گریه اش به کوچه میرسید.

باید میرفتم جایی. دیدی آماده شدم و چادر سرمه خوشحال و خندان تو سه راهی در بیرون- در اتاق- سالن نشسته بودی که از هر راهی بخوام برم خفتم کنی.

دستهات رو خوشحال بالا آوردی و اومدی بغلم. بردمت حیاط. یه دوری زدیم و برگشتیم خونه شما بغل بابایی و من رفتم بیرون.

صدای جیغت تا دم در حیاط و توی کوچه اومد.

ببخشید مامانی که تنهات گذاشتم.

وقتی اینجوری میبینم، بیشتر و بیشتر خودم رو به هر لحظه در کنارت بودن ملزم میکنم.


مامان؛ جمعه 30 تیر1391 ساعت 1:33 | لینک ثابت | 5 نظر 5 نظر

هر کسی کار خودش...

تو ماشین بغل مامان بزرگ خوابت برد. 

مامان بزرگ میگن ماشین براش مثل ننو میمونه.

یادم می افته که ماشین برات ننو ست،

ننوت برات اسباب بازیه

و اسباب بازیهات برات خوراکی اند!

خیلی عالیه. همه چیز سر جای خودشه.


مامان؛ جمعه 30 تیر1391 ساعت 1:25 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

بدون شرح

دوست دارم مامانی جونم.

خیلی خیلی زیاد


مامان؛ جمعه 30 تیر1391 ساعت 0:57 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

نشسته بودم کنارت و داشتی بازی میکردی. با توپ و با سیم مودم و پرده ی دم در.

برگشتی و نگاهم کردی. 

لبخند زدی بهم. مثل خیلی وقت های دیگه.

به چشمات دقیق شدم. 

انگار اولین بار بود میدیدمت.

باورم نمیشه.

شما پسر منی؟


مامان؛ چهارشنبه 28 تیر1391 ساعت 23:36 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

قصه ی شب

قصه ها اونجوری که موقع رویدادنشون فکر میکنیم قراره تعریفشون کنیم، پیش نمیرن.

دیشب از مهمونی که برمیگشتیم با خودم مرور میکردم که برات بنویسم که امروز آبروداری کردی و سر سفره به یه تکه نون بربری خودت قانع بودی، و تو طول غذا داشتی با اشتها اون رو میخوردی، و البته میمالیدی به سر تا پات. (روی ملافه ی خودت) به طوری که بعد از غذا یک لایه ی نازک خمیر نون بربری از صورتت تا پاهات رو پوشونده بود!

بله نون بربری خودت رو میخوردی و فقط یکی دوبار نتونستی چشمهات رو به روی چشمک برگهای سبز و خوشگل ریحان ببندی و دست دراز کردی که بگیریشون.

و این گونه ما خوش و خرم برگشتیم خونه، در حالی که شما از شدت خواب آلودگی صدات در نمیومد.

رسیدیم و شما داوطلبانه شیر خوردی و بدون هیچ مقاومتی خوابیدی.

 ساعت یک ربع به یک بود که چشمای من داشت گرم میشد. با جیغ بلندی از خواب پریدی.  ازونایی که آدم فکر میکنه بچه خواب بد دیده.

ولی قربون شکل ماهت برم. گریه ی خواب بد یه دقیقه میشه، دو دقیقه میشه، یه ربع میشه، نه یک ساعت و ریع که!

وسط گریه ها دیدم ریتم نفس کشیدنت عوض شد. یعنی اصلا ریتمی وجود نداشت. تا میومدی نفس بکشی گریه امانت نمیداد. خیلی خیلی ترسیده بودم

جیغ زدم و بابا رو بیدار کردم. (بابایی سیستم خواب هوشمنده داره عزیزم. تا وقتی ضرورت ایجاب نکنه از خواب بیدار نمیشه)

گفتم سپهر داره نفسش بند میاد. بردیمت تو حیاط، بعدشم تو کوچه. یه کمی آروم شدی، برگشتیم خونه، دوباره همون برنامه ها

به زور یکی دو قطره آب ریختم تو حلقت

زنگ زدیم آژانس بیاد ببریمت دکتر*

تا آماده بشیم ، یه باد گلو وسط گریه هات زدی.**

رفتیم تو کوچه.

به سلامتی آزانس نیم ساعت بعد اومد، وقتی که شما ده دقیقه ای بود که بعد از کمی ادامه ی گریه، و بعد از هق هق های بعد از گریه، تو بغل مامانی خوابت برده بود.

آژانس رو رد کردیم و رفت، اومدیم خونه و گذاشتمت تو رختخوابت. 

حالا نوبت مامانی بود.

تمام بدنم میلرزید و هق هق میکردم.

از فکر اذیتی که شدی.

از فکر اونچه ممکنه بعد ازین اتفاق ها سر آدم بیاد.

از یاد دختر عموی سه ماهه ام که سال های سال پیش چنین شد و شبش صبح نشد،

«نصیبه» ای که نصیب عمو و زن عمو نبود.

تصاویر شکنجه ی مردم میانمار هم جلوی چشمام بود.

شب سختی بود مامان جونم. خیلی خیلی ترسیدم.

خدا رو شکر بخیر گذشت.

---

* وقتی ماشین دم در نباشه و یه خیابون اونورتر تو پارکینگ باشه اینجوری میشه دیگه! یعنی انگار ماشینی وجود نداره.

** نون بربری سنگین بود و شما هم زیاد خوردی و ظاهرا دلت درد گرفته بود عزیزم. باد گلو که زدی آروم شدی.

ـــــــــــــــ

خدایا ما را به آنچه طاقتش را نداریم آزمایش نکن.


مامان؛ چهارشنبه 28 تیر1391 ساعت 20:33 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

ام پی مالتی!*

وقتی گریه هات برای خواب از چند دقیقه میگذره و به یک ساعت به درازا میکشه، و چاره ای ندارم جز بغل کردن و راه بردنت، در حالی که نه دستهام دیگه جونی داره، نه پاهام، و نه کمرم، همه ی آرزوهام کمرنگ میشن. فقط یک آرزو پررنگ میمونه و هی پررنگ تر میشه: آرزوی خوابیدن شما.


(* ام پی تری- ام پی فور و ... ام پی مالتی، همه ی آرزوها در یک آرزو خلاصه میشن.)


مامان؛ چهارشنبه 28 تیر1391 ساعت 13:5 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

پناه

پناه میبرم به خدا، که اطرافیانم مرا با گناه کبیره ی تهمت بشناسند.

(رونوشت به نظرات پست درک نامتقابل)


مامان؛ سه شنبه 27 تیر1391 ساعت 16:14 | لینک ثابت

العجل

دست هام دلم و همه ی وجودم میلرزه مامانی جونم

عکس هایی دیدم از ظلم به مسلمانان میانماری.

کاش میشد همه شون دروغ باشه. کاش میشد آدم تصور کنه اون بچه ها، اون زنا و اون مردای مسلمون درد نکشیدن، عذاب ندیدن و نمیبینن.

کاش صاحب این دنیا بیاد، مامان جونم دعا کن. تو پاکی. دعا کن آقامون بیاد.

دعا کن آقای همه بیاد. 

این دنیا ازین بدتر چی میخواد بشه؟!


خدایا چی کار باید بکنیم؟*

____

* مَنْ اَصْبَحَ لا یَهْتَمُّ بِاُمورِ الْمُسْلِمینَ فَلَیْسَ مِنْهُمْ وَ مَنْ سَمِعَ رَجُلاً یُنادى یا لِلْمُسْلِمینَ فَلَمْ یُجِبْهُ فَلَیْسَ بِمُسْلِمٍ 

هر کس صبح کند و به امور مسلمانان همّت نورزد، از آنان نیست و هر کس فریاد کمک خواهى کسى را بشنود و به کمکش نشتابد، مسلمان نیست. (پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم)


مامان؛ سه شنبه 27 تیر1391 ساعت 15:7 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

متحرک

وقتی خوابت سبک میکشه، حالا ممکنه به خاطر یه صدای کوچیک مثل کشیدن پرده باشه، یا گرسنگی، یا هر چیز، همه ی اقدامات حرکتی رو که بلدی انجام میدی.

تا وقتی نوزاد بودی و فقط بلد بودی دستات رو حرکت بدی، دستات رو میاوردی بالا، همراهش هم پتو 

بعدا یاد گرفتی غلت بزنی

بعد سینه خیز

الانم تا خوابت سبک میشه اول چند دور غلت میزنی و تشکت رو چند دور میپیچی دور خودت، یکمی هم کله خیز!!! میری جلو، تا برسی به بن بست، بعدش با چشمای بسته بلند میشی میشینی!

خدا رحم کنه وقتی دوییدن یاد بگیری مامانی!


مامان؛ سه شنبه 27 تیر1391 ساعت 14:43 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

درک نامتقابل

میتونم درک کنم که دیگران چقدر دوست دارن چیز میز* بذارن دهان شما.

ولی دیگران نمیتونن درک کنن من چقدر دوست ندارم این کار رو بکنن.

شاید از خود خواهی من باشه. نمیدونم! اما حس خوبی ندارم هر کس هر چیزی دستش میاد میخواد بذاره دهان شما تا قیافه ی شما رو موقع خوردن اون ببینه!

خوب غذا خوردن کودک خیلی قشنگ و خواستنیه درست، ولی اگر هر کسی هر چیزی بذاره دهان شما اولا شما به ریزه خواری عادت میکنی، ثانیا هنوز خیلی چیزا برات مناسب نیست، ثالثا کنتور میزان تغذیه ات از دستم خارج میشه.

دوست ندارم دیگه.

---

* دقیقا چیز میز، نه غذای خودت! از هندونه و خیار بگیر تا شربت انبه و نون برنجی!! 

(بدون توجه به جلز ولز کردن من که میوه براش زوووده.)


مامان؛ دوشنبه 26 تیر1391 ساعت 20:8 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

واقعا بچه هم بچه های قدیم!

من یادمه پسر عموی 18 ساله ام وقتی نوزاد بود تا مدت ها چشم هاش رو نمیشد دید! یعنی همیشه بسته بود. خب این کودک مسلما دیرتر هوشیار میشه و خواسته هاش متناسب با اون دیرتر شکل میگیره، تا فرزند دلبند من که شما باشی که تو بیمارستان با چشمانی تمام باز دنبال دست مامانی چشم هات رو میچرخوندی.


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 22:49 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

زندگی امروزی ما

اگه مامانی رو بشناسی، میدونی اونقدر غده که حالا حالا ها به روی خودش نمیاره تحت فشاره. هر چی میخواد باشه. 

ولی مامانی تعارف که با هم نداریم، به کارای خونه نمیرسم. اصلا نمیرسم.

بدجوری عادت کردی به اینکه پیشت باشم. بشینم یا دراز بکشم. روی صندلی و مبل هم قبول نداری. باید رو زمین پیشت باشم، یا رو هوا! (تو بغل) پیش هم. یعنی تا بلند میشم از کنارت اعتراض که حتمیه. اگه بی حوصله باشی گریه و التماس هم چاشنیش میشه.

از کنارت رد بشم و برم که گناه نابخشودنیه!

تو آشپزخونه رفتن رو که نگو و نپرس.

آخه مگه من شما رو این جوری عادت دادم ؟! اصلا مگه قرارمون این بود؟! (میدونم زبان حالت اینه که زرشک!! کدوم قول و قرار؟؟ :دی)

سوال: واقعا قدیما چجوری به کاراشون میرسیدن؟ در حالی که نه فریزری بود، نه سبزی پاک کرده خرد کرده ای، نه ماشین لباسشویی، نه پوشک کامل، نه حتی اجاق گاز و لوله کشی آب؟؟

جواب های احتمالی:

- قدیمیها زرنگ بودن و ما تنبل هستیم!

- قدیمیها میذاشتن بچه گریه کنه و التماس کنه ولی ما نمیذاریم!

- بچه های قدیم میذاشتن ماماناشون کار کنن ولی بچه های ما طاقت دیدن زحمت کشیدن ما رو ندارن!

- بچه هم بچه های قدیم!!

- مامان هم مامانای قدیم!

- قدیمیها در مورد بچه اول یا حتی بقیه ی بچه ها، پیش اقوام شوور بودن و همه همدیگرو بزرگ میکردن و یه نفر غذا میپخته. در مورد بچه های دیگه هم بچه بزرگتر بقیه رو بزرگ میکرده.

- قدیم خونه ها بزززرررگ بوده و اونقدر سر و صدا بوده که یه صدای تق و توق بچه رو بیدار نمیکرده،بنابراین وقت خواب بچه به کاراشون میرسیدن. اما الان خونه ی ما فیسقول است و آرام است و تق مساوی با بیدار شدن فرزند دلبندمان است.

- همه موارد


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 22:42 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

فر(ش/نی)

فرنی میخوری، 

با دو تا دست و تمام صورتت و از انصاف نگذریم کمی هم با دهانت.

بعد با دستای فرنی دارت گلای فرش رو میگیری و بهشون فرنی میدی بخورن! منم با ذوق نگاهت میکنم. 

چه دل گنده ام من :)

----

یادم باشه ازین به بعد اول روفرشی، بعدا غذا. حتی برای شما فرزند عزیز!


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 13:29 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

سین جیم

خودم رو سرزنش میکنم و نگرانم که جواب بابایی رو برای این اتفاق چی بدم. که شاید کوتاهی از من بوده باشه. 

کاش برای خطاهای عمد و سهو ریز و درشتمون حداقل همین قدر نگران جواب به خدا بودیم.


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 13:3 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

یا سریع الرضا...

نشستی کنار کشوی پایینی کمدت، بیرون کشیدیش ، داری لبه اش رو میخوری


داشتم این رو مینوشتم که به همین جا ختم بشه. و بیام بغلت کنم و ازونجا بردارمت. به دلم یک هو نگرانی افتاد، یک دفعه با صورت رفتی تو لبه ی کشو.

جیغ بدی زدی، 

دویدم و بغلت کردم، 

اشکت سرازیر شد،

اول فکر کردم لبت خورده، نگاه کردم دیدم چیزی نشده و خیالم راحت شد

زود آروم شدی. تراس رو دیدی و عروسک های وصل به پرده رو و خندیدی.

کمی بعدتر چشمم به گوشه ی چشمت افتاد که ورم کرده و قرمز شده.

خدا چقدر مهربونه و راحمه که چشمت نیم سانت اونورتر بود

خدا چقدر مهربونه که فراموشی رو گذاشته تو وجود آدم

خدا چقدر مهربونه که اندکی ، قطره ای از دریای «سریع الرضا» یی خودش رو تو وجود پسرم گذاشته.

خدایا ممنونم.


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 13:0 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

تعالی

وقتی برای اولین بار دستت رو آوردی جلو که اسباب بازیت رو بگیری،

وقتی سینه خیز رفتی،

وقتی غذا خوردن رو شروع کردی،

و وقتی نشستی

و هر بار که یه کار جدید یاد میگیری، هر چند خیلی کوچیک که به چشم دیگران شاید اصلا نیاد، 

هر بار و هر بار با خودم میگم پسرم بزرگ شده.

میبینی پسرم؟ برای بزرگ شدن، لازم نیست کارای خارق العاده بکنی. هرچند هر کدوم ازین ها به نظرم یه کار خارق العاده است.( از کجا میفهمی که الان وقتشه بشینی و دوران دراز کشیده بازی کردن تموم شده؟!)

برای بزرگ شدن، اولین قدم اینه که هر روزت بهتر از دیروزت باشه.


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 12:23 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

انرژی مثبت

دیروز شدیدا به این اعتقاد رسیدم که بچه ها آرامش درونی، انرژی مثبت، یا هر اسم دیگری که بشه رو این خصلت خوب ذاتی بعضی افراد گذاشت رو خیلی بیشتر از بزرگترها درک میکنن.

دیروز پشت سر  مامان مهربون نرگس عزیز، که یه خانم دکتر مهربون برای بچه ها هم هستن گریه کردی! درحالی که شاید مجموع مدت آشناییت باهاشون دو دقیقه بود و بعد رفتی بغلشون و چنان با آرامش سرت رو روی شونه شون گذاشتی که اگر چند ثانیه بعدش با لبخند و اشتیاق بغلم برنمیگشتی، سنسورهای حسادتم شروع به پیغام دادن میکردن!!


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 11:46 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

شناس

تو مهمونیا، احساس میکنم شما شناسنامه ی منی.

یه جور مدرک شناسایی معتبر بین المللی.

نمیدونم قبلا بدون شناسنامه چطور میرفتم مهمونی؟!


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 11:26 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مطنطن

تا نیم ساعت بعد از تعویض پوشکت،  آن بوی روح بخش همچنان در بینی ام طنین انداز است!

----

چند روز بعد نوشت: اینم بخشی از زندگیه. مینویسم که وقتی بزرگ شدی یادت باشه چی بودی.

که هیچ وقت غره نشی (نشیم).
که بدونی (بی هیچ مزد و منتی) پدر و مادر یعنی چه.
نه ازین جهت که قدرشون رو بدونی و خوش به حالم بشه، نه عزیزم.
برای این میگم که دونستن ارزش پدر و مادر برای خودت خوبه. برای این دنیات و برای آخرتت خوبه نازنینم.
برای کسب رضای خدا، به رضایت پدر و مادر نیاز داری مامانم.


مامان؛ چهارشنبه 21 تیر1391 ساعت 19:24 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

ژلک

از حالت دراز کش، بلند میشی و میشینی ، البته نشستنت به بچه ژله بیشتر شباهت داره، تا نشستن کودک آدمیزاد!

و البته امروز با کمک بالش، بلند شدی و از لبه ی مبل گرفتی و ایستادی و داشتی به شیوه پاندول ساعت حفظ تعادل میکردی.

چنین کودکی هستی شما، که الان داری زیر میز، شست پای مامانی رو مزه مزه میکنی!!


مامان؛ چهارشنبه 21 تیر1391 ساعت 18:45 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

روزهای سپهری

بین لباس های تا شده و لباس های تا نشده، به لباس های شما نگاه میکنم که برای خودشون قسمت «لباسای سپهر» رو درست کردن، پیش قسمت لباس های مامانی و قسمت لباس های بابایی.

قبلا این قسمت اینجا نبود. هیچ جا نبود. 

امروز ما تو خونمون بین لباسای تا شده، قسمت لباسای سپهر رو داریم.

این یعنی سپهری داریم که این لباسا رو میپوشه.

سپهری داریم که وقتی غذا میخوره، غذاش رو لباساش ریخته میشه و اونا رو کثیف میکنه.

سپهری داریم که اونقدر رو زمین سینه خیز میره که لباساش کثیف میشن.


سپهری داریم که یک هو با جیغ از خواب میپره و بین نوشته ها فاصله میندازه 

و این ها همه شون خیلی خوبن.

---

بعدا نوشت: خدا رو شکرش رو تو دلم گفته بودم. اینجا هم بنویسم بهتره.

خدا رو شکر.


مامان؛ سه شنبه 20 تیر1391 ساعت 23:42 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

آرامش خونگی

اونروزی که برات از آرامشت تو خونه نوشتم یه منظور عام داشتم که همون آرامش و اینا بود، یه منظور خاص هم داشتم که گفتم شاید بعدها دوست نداشته باشی گزارش لحظه به لحظه ی کارکرد سیستم گوارشت مکتوب و منشور باشه.

ولی باور کن حیفه ننویسمش. 

پسر نازم، دیگه دارم به صورت علمی بهش فکر میکنم که آیا خونه ی ما ملیّن است؟ آیا خونه مون مسهل است؟ آیا خونمون چی هست؟!

چهار روز سفر بودیم و در این چهار روز دریغ از یه حرکت مثبت از سیستم گوارش شما، یعنی شب اول با ایجاد فضایی شبیه خونه (من و شما تنها تو اتاق، شما در حال بالا رفتن از سر و صورت من) به اندازه ی یک چهارم حد نصاب حرکت مثبت انجام دادی و دیگر هیچ!! هیچ هیچ ها!

البته درک میکنم که وقت نداشتی! یا تو بغل بودی، یا دو-سه- چهار نفر همزمان داشتن باهات حرف میزدن و میچلوندنت. فقط امیدم به وقتای خوابت بود، که اونم اونقدر خسته به بغل من میرسیدی که وقت و البته باتری نداشتی دستگاه گوارشت رو روشن کنی و کلا خودت هم خاموش میشدی.

بعد فکر کن که در 5 دقیقه اول ورودمون به خونه شکمت کار کرد، و عرض کمتر از یک ساعت بعد، یک باره دیگه،

یعنی من مرده ی این درک بالای شما از تغییر فضا هستم مامانی جون.


مامان؛ دوشنبه 19 تیر1391 ساعت 10:28 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مبارک

به برکت وجود شماست که میتونم به «بهشت زیر پای مادران است» امید ببندم.


مامان؛ دوشنبه 19 تیر1391 ساعت 10:14 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

غنچه

چند روزیه یه بازیه جدید کشف کردی به این صورت که لبهات رو به حالت «او» ی «هلوووو» نگه میداری.

ه و لام ش رو نمیشنویم، ولی اووو ش رو تا دلت بخواد میبینیم!

***

در همین زمینه مامان بزرگ از قول مامان بابابزرگ این لطیفه رو تعریف میکنن که مامانه میخواسته بره خرید، برای دخترش میخواسته خواستگار بیاد. مامانه به دخترش میگه خواستگارا پرسیدن مامانت کجاست نگو رفته خیییار بخره، بگو رفته هلوووو بخره! 

(با دقت به وسعت دهان هنگام ادای این دو کلمه میتوان به حکمت این داستان پی برد!)

بله گل پسر عزیز من هم تو کار هلووو ست، لباشم همچین غنچه و جمع و جوره که بیا و ببین. :)


مامان؛ دوشنبه 19 تیر1391 ساعت 10:13 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

تکامل

خیلی برام جالبه که میدونی نباید به سینه خیز اکتفا کنی.

از هر فرصتی استفاده میکنی و تمرین میکنی روی چهار دست و پا ایستادن. 

البته هنوز دستها و زانوهات اونقدر قوت نگرفتن که بتونن بدن نازت رو حرکت بدن، فقط در حد چند ثانیه تعادل و بعد دوباره سینه خیز میشی و پیش به سوی جلو

یا از هر جای ممکن، به خصوص مامان و بابا میگیری و بلند میشی، بالا میری، میشینی، با یه دست که تکیه دادی به زمین، یا گرفتی از ما یا بالش، یا یه وری لم میدی و کیف میکنی از فتوحات این روزهات

یا با پاهایی بدون خم، و کمری که با پاهات زاویه ی 90 درجه ساخته خودت رو به حالت رکوع در میاری.

خیلی دوست دارم بشینم و تماشا کنم مراحل رشدت رو طبق برنامه ای که از ابتدای خلقتت در وجودت قرار داده شده و شما مو به مو به اون عمل میکنی.

پاینده باشی مامانی جونم.


مامان؛ چهارشنبه 14 تیر1391 ساعت 13:3 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

پچ پچ

صبح ها که بیدار میشی، و معمولا زودتر از من، تا مطمئن نشی که همه بیدار شدن و بیدار باش رسمی اعلام شده و تا چراغ ها روشن نشه با صدای پچ پچ حرف میزنی! به صورت هههه !!

چنین کنجد فهیمی دارم من! :)

فقط قربونت میخوای یه معامله کنیم؟ 

شما بلند حرف بزن، من قول میدم بیدار نشم یا کلا مشکلی پیش نیاد، فقط به شرطی که موهام رو بی خیال بشی نازنینم.

البته که موهام قابل شما رو نداره، فقط چه کنیم که اینا که میکشی اون ته مهاش وصله به یه جاهایی به نام عصب!!


مامان؛ دوشنبه 12 تیر1391 ساعت 19:15 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

اوکازیون

یکی از موقعیت های اوکازیونی که تو طول روز ممکنه برات پیش بیاد اینه که من دراز بکشم.

اگر آب هم دستت باشه میذاری زمین و دوان دوان (خیزان خیزان!) خودت رو میرسونی بهم و شروع میکنی به مامان نوردی، مسابقه طناب کشی با موهام، فرو کردن ناخن هات در اقصی نقاط صورتم ، مخصوصا لب ها و دهانم، و صد البته کیف کردن!!

نوش جون عزیزم!!


مامان؛ دوشنبه 12 تیر1391 ساعت 19:9 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

لقمه لقمه

چند روزیه با سر انگشتان مبارک (شما بخون با ناخن ها!) شخصا اقدام به لقمه گرفتن از محل ارتزاقت میکنی.

فقط نمیدونم چرا عضو مورد نظر زخم شده!

راستی گل مامان شیر رو جرعه جرعه بخوری بهتره ها، باور کن. 


مامان؛ دوشنبه 12 تیر1391 ساعت 19:5 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مامان ضایع میکنیم!

اصولا اگر بچه ها مامانشون رو ضایع نکنن اموراتشون نمیگذره. شما هم از این قاعده مستثنا نیستی مامانی جونم.

به مکالمه ی ساعت 10 شب من با عمه جون دقت کن: 

عمه: آخی خوابش میاد؟ چشماشو میماله

مامان: آره خوابش میاد ولی نمیخوابه! 

ع : آخه وقت خوابه بچه هاست دیگه

م: سپهر 12 میخوابه! یه بار ساعت 10 و نیم خوابید من کلی خوشحال شدم، بعد 12 بیدار شد تا 2 و نیم بیدار بود!

در اینجا کار مامانی تموم میشه، میاد به شما شیر میده و شما راس ساعت 10 و ربع تو بغلم در حال شیر خوردن میخوابی و تا الان که خوابی و شکر خدا خبری از بیدار شدن نیست. 

خب هم در مورد ساعت خوابت مامانی رو ضایع کردی، هم بیدار شدنت در صورت زود خوابیدن.

حالا خوب شد یادم رفت این نکته رو در صحبتم با عمه جون اضافه کنم که سپهر تو بغل شیر نمیخوره یا حداقل درست شیر نمیخوره و باید دراز بکشم کنارش!


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 23:53 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

تشکر

چقدر خوبه وقتی شب میخوای بخوابی آشپزخونه تمیز باشه ، ظرفا شسته (یک خروار!) و گاز و روی کابینت ها تمیز باشه. البته از کف فاکتور میگیریم و به سقف و ماکزیمم روی کابینت ها نگاه میکنیم و سوت میزنیم.

مخصوصا که یه شام خوشمزه هم درست کرده باشی.

و مخصوصاتر که مشقاتم نوشته باشی  و آروم و بی صدا تو پاکت منتظر باشن برسن دست استاد.

با تشکر از شما که زود خوابیدی و من تونستم ظرفا رو بشورم.

و با تشکر از عمه جون و بابایی که مواظب شما بودن که تونستم شام خوشمزه درست کنم

و مجددا با تشکر از شما که تو روز خوابیدی و تونستم مشقامو تموم کنم.

و با تشکر ویژه از شما که هستی،

 که روح زندگی مایی،

 که شادی و انرژی مایی،

که امید و آرزوی مایی،

که یه خنده ات رو با دنیا عوض نمیکنم.


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 23:45 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

پوست کلفت

از بس سینه خیز رفتی پوست آرنج دست راستت که عمود بر بدنت روی زمین میذاری میری جلو کلفت شده!

یه چیز تو مایه های دست انسانهای زحمت کش، ورژن کودکان!


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 19:25 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

بالا بالا بالاتر!

داری سعی میکنی از مبل بالا بری! 

لازم به یادآوریه که هنوز نشستن رو یاد نگرفتی عزیزم.



مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 18:10 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

چند منظوره

میخوایم برات اسباب بازی بگیریم.

البته فکر میکنم اگه یه سری به مغازه لوازم پلاستیک فروشی بزنیم، بتونیم اسباب بازی های ارزان و مناسب و جذاب تر و چند منظوره ای برات تهیه کنیم.

اونقدر که با این چیزا سرگرم میشی، و البته خب به دلیل تازگی داشتن شونه. اسباب بازی های خودت برات تکراری شدن.

اسباب بازی های آموزنده ای از قبیل سبد پلاستیکی، زیر چای صاف کنی، بطری آب، و الخ! 

و البته جا داره از دمپایی هم یادی کنیم که فکر کنم حسرت یه بازی حسابی با یه جفت دمپایی رو به دلت گذاشته باشم.


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 18:9 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

کی بود؟

دیروز در پاسخ به صدای جارو برقی که گاهی وسطش بوق ناشی از شاید خرابی میزد، جیـــــــغ میزدی، و تا به سمتت بر میگشتم قیافه ی کی بود کی بود من نبودم به خودت میگرفتی! و گاهی یک لبخند محبت آمیز هم چاشنیش میکردی.


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 14:59 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

با من بخوان

قرآن میخونی،

اذان میگی،

صدای جاروبرقی در میاری،

منو صدا میکنی،

صدای بوق تلفن در میاری،

با مداحی تو تلوزیون هم خوانی میکنی،

قاشق بعدی غذات رو ازم میخوای،

ابراز علاقه میکنی،

ابراز ناراحتی میکنی،

و ...

همه و همه با جیغ!

برای هر کدوم ازین حرفا یه جیغ مخصوص داری. 

این زبون این روزای شماست که مامانی بلده این زبون رو.


الان داری میگی من خواااابممممم میاااااد !!


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 14:57 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

یک عدد مامان زرنگ خوشحال که مشقاشو زودتر از زمان مقرر تموم کرده در خدمت شماست مامانی جونم.

با خیال نسبتا آسوده و یه هفته ده روزی تعطیلات،

تا انشالله دوباره شروع کنم به خوندن برای امتحان بعدی و سرچ برای پروپوزال.

دوست دارم مامانی.


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 14:16 | لینک ثابت |
رز
۳۱ تیر ۹۱ ، ۰۲:۰۷ ۰ نظر


مسابقه

این روزا موقع تعویض لباس و پوشک مسابقه ی سپهر بدو-مامان بدو داریم با هم،

به این صورت  یا این صورت: 

ولی عزیز ماهم  بعد تعقیب و گریزهای فراوون در هر صورت مامانی برنده است  چون که نمیشه که ل خت و عو ر بمونی عزیزم! 


مامان؛ چهارشنبه 31 خرداد1391 ساعت 18:7 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

لایستوی

فرنی که ارد برنج رو با آب بپزی بعد شیر اضافه کنی، با فرنی ای که ارد رو تفت بدی بعد توش شیر بریزی یکی نیست!

به سه علت:

1) اولی رنگش سفیده، دومی کرمی

2) اولی بوی فرنی میده دومی بوی حلوا

3) اولی رو وقتی میخوری گل از گلت میشکفه و بی صبرانه منتظر قاشق بعدی هستی، دومی رو وقتی میخوری اخمات میره تو هم و با تعجب به من نگاه میکنی!

(میخواستم ببینم اگه میشه، برای مواقع ضروری، مثل همین مسافرت اخیر کویر و جنگلمون که دسترسی به امکانات رفاهی نداشتیم، ارد برنج تفت داده داشته باشم. شدنش که شد، ولی بیشتر شبیه کاچی شد!!)


مامان؛ چهارشنبه 31 خرداد1391 ساعت 11:28 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

قرار من

شما هنوز جزیی از وجود من هستی عزیزم، و احتمالا تا همیشه.

وقتی ازت دور میشم، یک تکه از وجودم ازم جدا میشه و من بی قرار اون تکه جدا شده.

خدا شما رو برای ما حفظ کنه مامانی جون.


مامان؛ چهارشنبه 31 خرداد1391 ساعت 10:22 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

مناجات

خدایا تو که اینقدر خوب و مهربون و خالق و همه چیز هستی، چرا نمیگی دگمه ی خاموش این دلبندان ما کجاست؟!


مامان؛ سه شنبه 30 خرداد1391 ساعت 0:53 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

بیدارالود

امشب با خودم میگفتم عجب که سپهر زود خوابیده. و زود شما ساعت 10:30 شب است. و خودم رو سرزنش میکردم که چرا شبای دیگه شما رو زود نمیخوابونم! (حالا انگار وقت خوابیدنت دست منه! جو گرفته بود دیگه منو)

بعد ساعت 12 شب درست در لحظه ای که بابایی داشت رختخواب ها رو پهن میکرد، و شما در حال شیر خوردن و کاملا تو خواب بودی، تاکید میکنم کاملا خواب بودی، یک جمله ی من به بابایی باعث شد با صدای هَه شروع به اظهار نظر کنی!

و در واکنش به خاموش شدن چراغ ها بخندی!

و نتیجه اینکه الان خیلی خوشحال داری بابایی رو طواف میکنی و قربون صدقش میری و سعی میکنی خواب بسیار راحتی براش فراهم کنی.


مامان؛ سه شنبه 30 خرداد1391 ساعت 0:19 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

ابعاد استاندارد!

رسما تو خواب رفتی تو دیواره ی پایین مبل!

بعد به من میگن چرا بچه رو نمیذاری تو تخت!

خوب عزیز من اگر تخت سپهر دو متر در سه متر بود و دیواره هاش هم بالش بود نه نرده، چشم!

والّا!!


مامان؛ دوشنبه 29 خرداد1391 ساعت 23:37 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

دست بالای دست

عاشق دست بالایی وقت شیر خوردنتم!

که وقتی اون یکی دستت زیرت زندانی شده، برای جبران حصر اونم که شده، دو برابر فعالیت میکنه و با همه چی بازی میکنه:

گوش خودت رو میکشه، موهات رو میکشه، لباسای من، گردنبندم، با دستام بازی میکنه،

اگه ملافه ای چیزی دم دستت باشه اونو هرچند وقت یه بار به دهنت میبره و یه گازی به اون میزنی وسط شیر خوردن،

همینجوری میزنه اینور اونور. رو پات، رو بدن من.

بعد یهو میفته پایین، و این یعنی نوید رضایت دادن شما به خواب!


مامان؛ دوشنبه 29 خرداد1391 ساعت 23:34 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

اطلاعیه

با حل مساله ای که دیروز فکرم رو مشغول کرده بود، و البته با ناهار آماده از دیروز در یخچال، زندگی زیباتر و درس خوندن با بچه داری و خانه داری آسان‌تر شد. :) البته کمی!


مامان؛ دوشنبه 29 خرداد1391 ساعت 19:18 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

رؤیا

کمی بعدتر نوشت پست واقعیت!

هر ترکیب دو تایی ازین سه کار، خیلی سخت نیست،

یعنی بچه داری+ خونه داری

بچه داری+ درس خوندن

یا درس خوندن+ خونه داری.

و از این سه ترکیب ممکن، سومی که امکان نداره.

اولی خالی هم دوست ندارم.

اگه میشد دومی بشه، چی میشد؟

به این صورت که من از صبح که بیدار بشم خونه تمیییز باشه، کمدها مرتب باشه، آشپزخونه مرتب باشه، غذای خودمون و سپهر آماده باشه، لباس ها شسته و تا کرده باشه و قس علی هذه. و لازم نباشه من به هیچ کدوم ازینا فکر کنم و نگرانشون باشم.

بعد من درس بخونم و به سپهر برسم.

اونقده خوبه، اونقده خوش میگذره، اونقده دوست دارم.


مامان؛ یکشنبه 28 خرداد1391 ساعت 18:47 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

هتل

در ادامه پست قبل باید بگم که خوش (میخوام چندین تا خوش بنویسم ، اما به خاطر رعایت نکات ادبی متن! پرهیز میکنم) به حال اونایی که مامانشون نزدیکشونه و البته کارمند نیست.

برای این دسته از آدم ها، درس خوندن + خونه داری + بچه داری یعنی هتل.


***

سپهر عزیزم، در هر صورت برات بهترین ها رو میخوام. شما عشق، امید و زندگی منی.



مامان؛ یکشنبه 28 خرداد1391 ساعت 18:13 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

واقعیت

واقعیت اینه که خیلی خیلی خیلی سخته

درس خوندن + خونه داری + بچه داری خیلی سخته

دارم اذیت میشم، به خصوص اینکه تمام سعی ام اینه که درس خوندنم روی زندگیم سایه نندازه،

سخته

اما نخوندنش روحم رو آزار میده

بغض داره گلوم رو میخراشه

خدایا خودت کمکم کن.


مامان؛ یکشنبه 28 خرداد1391 ساعت 18:9 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

آپشنال

چه طور ممکنه ایـــــــــــــــن همه آپشن تو یه موجود قرار داده شده باشه که هر کدومشون یک به یک و به وقتش فعال میشن؟

باز کردن دهان نزدیک سی**نه مادر==> t>=0

دراز کردن دست موقع دیدن چیزی==> t>= 2 months (مثلا)

رفتن به سمت شی مورد نظر (سینه خیز)==> t بین 6 و 7 ماه مثلا

رفتن به سمت شی مورد نظر (چهار دست و پا) ==> t بین 7 تا 8-9 ماه

رفتن به سمت شی مورد نظر (راه رفتن) ==> t بزرگتر یا مساوی 11 ماه (مثلا)

باز کردن دهان هنگام نزدیک شدن قاشق به دهان وقت گرسنگی==> t بزرگتر از 6 ماه

باز نکردن دهان هنگام نزدیک شدن قاشق به دهان وقت سیری==> t بزرگتر از 6 ماه

گریه موقع احساس ناراحتی

احساس گرسنگی و نارضایتی قبل غذا و احساس سیری و رضایت بعد از غذا

و ...و....و.......................


اوووه! تازه هر کدوم از اینا آدم تا آدم فرق میکنه، برای هر موجود یه دنیا آپشن منحصر به فرد !

خدایا تو چقدر بزرگی؟ چقدر توانایی؟ چقدر خلاقی؟؟؟


مامان؛ یکشنبه 28 خرداد1391 ساعت 15:8 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

کشفیات

خوش به حالم!

همین الان نحوه ی باز کردن کشوی کمدت رو کشف کردی!

همه جا رو بالشت گذاشتم،

دیگه داره بالشتامون تموم میشه، باید بریم از در و همساده بالشت قرض بگیریم!!

البته دیری نخواهد پایید که کنار کشیدن بالشت و بالا رفتن ازون رو هم یاد خواهی گرفت عزیزم ماهم.

هر چی فکر میکنم که اونوقت باید چی کار کنم عقلم به جایی قد نمیده.

البته که خدا کریم و مهربان و راهگشاست.



مامان؛ یکشنبه 28 خرداد1391 ساعت 14:11 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

خواب پیمایی

وقتی تو خواب گرسنه ات میشه، بیدار نمیشی گریه کنی، بلکه با چشمان بسته به راه میفتی!

قبلا پات رو میکوبیدی زمین، اونقدر محکم که با هر بار کوبیدن 20-30 درجه ای میچرخیدی،

بعدا قل میخوردی،

الان هم که مثل این فیلم پلیسی ها که میخوان خیلی کار مهمی انجام بدن، خودشون رو میندازن زمین، قل میخورن و سینه خیز میرن! همون جوری!!

بعد میری میری به بن بست که میرسی تازه گریه میکنی.

خب بچه جون همون اول پاشو گریه ات رو بکن دیگه!!


مامان؛ پنجشنبه 25 خرداد1391 ساعت 21:12 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

عبادة

عاشقانه به بابایی خیره میشی و لبخند میزنی و ذوق میکنی.

خیلی خاص. این نگاهت فقط مخصوص باباییه.

عبادتت قبول عزیزم*.


-------

*«یَا عَلِىّ: نَظَرُ الوَلَدِ اِلَى والِدَیهِ حُبَّا لَهُمَا عِبَادَة»

اى على، نگاه محبّت آمیز به پدر و مادر عبادت است.


مامان؛ پنجشنبه 25 خرداد1391 ساعت 20:30 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

مناسبزاسیون

تازه که ازدواج کرده بودیم خاله های بچه کوچیک دار همش میگفتن خونتون مناسب بچه کوچیک نیست. خب طبیعتا خونه تازه عروس رو که برای بچه نمیچینه آدم.

این روزها روزبه روز خونمون بیشتر مناسب بچه کوچیک میشه:

دمپایی‌ها بالا، روی مبل و میز.

گیرنده ی دیجیتال یک طبقه بالاتر،

بالشت ها جلوی میز تلوزیون، که سر و صورتت نخوره به لبه های میز،

یه بالشت جلوی تختت، که نری زیر تخت، سرت بخوره به لبه ها!

جاروشارژی بالای جاکفشی،

میز کوچک، جلوی پریز برق، که سیم لپتاپ رو نکشی بخوری!

پلاستیک بازیافتی ها در هوا!

و البته توفیق اجباری مرتب نگه داشتن (فعلا صرفا زمین!) و جارو کردن بیشتر خونه برای جلوگیری از تناول بیش از حد گرد و خاک!

و اینها فقط در مرحله ی سینه خیزه.

برای مراحل بعدی هم باید آماده باشیم.


و البته نشون به اون نشون که جورابی که پیچیده بودم دور شیر گاز که سرت نخوره بهش رو در اورده و در جای مناسب تری!! (حالا من نمیگم عزیزم، ولی تو فکر کن مثلا دهان مبارکت) تعبیه کرده بودی!!!


مامان؛ پنجشنبه 25 خرداد1391 ساعت 20:16 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

معارف

تولد و رشد هر نوزاد یک دوره ی کامل خداشناسی عملی ست

اگر بیندیشیم.


مامان؛ پنجشنبه 25 خرداد1391 ساعت 16:37 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

العطش

بعد از سوپ تشنه شده بودی.

آب آوردم برات و نوشیدی

جرعه جرعه و با اشتها.

دست هات رو توی آب فرو میکردی و صدای هَههه از خودت در میاوردی و کیف میکردی


کاش علی اصغر هم آب داشت...


مامان؛ چهارشنبه 24 خرداد1391 ساعت 23:35 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

تفاوت

من در حالیکه دستم بنده به زهرا که در حال بازی با احسان و با کادوهای تولد مشترک سه سالگیشون هستن:

زهرا جون لطفا تلفن رو بذار سر جاش. (گوشی تلفن کمی اونطرف تر تلفن روی زمین رها شده، توسط امیر علی یک سال و 5 ماهه)

زهرا: نه! ما داریم سوار ماشین میشیم. (کوله پشتی های هدیه ی تولدشون بر پشت،میخوان سوار بر ماشین خیالی بشن)

من با لحن بازیگونه: خانووم! لطفا قبل از اینکه سوار ماشین بشین میشه تلفن رو بذارین سر جاش؟

زهرا: بی گفت و شنود به سمت تلفن میره و تلفن رو سر جاش میذاره.

نتیجه: مشاهده ی تفاوت ژرف بنشین و بفرما و ...!


مامان؛ چهارشنبه 24 خرداد1391 ساعت 22:32 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

آن تایم

بعد از چند ساعت تلاش و بهانه گیری و کشیدن موهای مامان و انجام تمام بازی های ممکن بالاخره قبول میکنی درست شیر بخوری و خوابت میبره، من هم چشمام گرم میشه.

درست همون موقع تلفن زنگ میزنه.

بی بروبرگرد، ممکنه ساعت 11 صبح خوابت ببره یا 6 بعداز ظهر، فرقی نداره، همون ساعت، وقت به صدا در اومدنه تلفنه.

در بهترین حالت فقط من بیدار میشم، در حالت های دیگه هر دومون!

و این برنامه ی هر روزمونه!


مامان؛ چهارشنبه 24 خرداد1391 ساعت 15:47 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

نخ گفتار

خوردن هر چیزی صدای خاص خودش رو داره

مخصوصا وقتی به نخ، ریشه ی فرش، ریشه های پتو یا بندهای بلوز من میرسی یه جور خاصی باهاشون حرف میزنی، یه چیزی شبیه «اینق َ» البته نه با ولوم اینقه گفتن های نوزادا موقع گریه کردن.

طوری که اگر نبینمت هم میفهمم باز یه چیز ریش ریش پیدا کردی.


مامان؛ چهارشنبه 24 خرداد1391 ساعت 14:35 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

حضور

جانمازم رو پهن میکنم و شما با عجله و خوشحالی خودت رو میرسونی به جانماز

مهر رو تو دستم میگیرم و شما تسبیح و جانماز رو به دهان

نماز میخونم و شما با جای نماز من بازی میکنی و غلت میزنی و میخوریش

میخوام سجده کنم و شما داری جای سجده ی من بازی میکنی و باید تو هر رکعت بغلت کنم و کمی اونطرف تر بذارمت

به سجده میام و شما چادرم رو همچون غنیمتی ارزشمند میچسبی و به دهن میبری

سلام نمازم رو میدم و بهت لبخند میزنم و شما با یه لبخند عریض جوابم رو میدی.

این چنین با حضور قلب و با حضور شما نماز میخونم این روزها.


الهی ان کان فیها خلل او نقص من رکوعها او سجودها...


مامان؛ چهارشنبه 24 خرداد1391 ساعت 14:6 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

پر وااز

عشق منی

با دو تا اسباب بازی جدید نیم ساعتی هست سرگرمی.

قل میخوری و سینه خیز میری و میذاریشون دهنت و باهاشون حرف میزنی.

چه جوری احساسمو بهت بگم سپهرم؟

احساس خوشبختی میکنم، میخوام پرواز کنم

از اینکه سالمی از اینکه سرحالی، صبوری، مهربونی، شادابی.

خدا رو شکر. خدایا هزار هزار هزار بار شکرت.

از دست و زبان که برآید؟


مامان؛ چهارشنبه 24 خرداد1391 ساعت 10:10 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

صبورم

چشمات از بی خوابی قرمز شده. بی خوابی دیروز و دیشب و امروز، ناشی از واکسن.

هنوز صبوری میکنی.

انگشت شست به دهان، در حال کوبیدن پا به زمین و آواز خوندن و ذوق کردن به چراغ.

دوستت دارم عزیز صبور کوچولوی من.


مامان؛ سه شنبه 23 خرداد1391 ساعت 17:38 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مسألتن!

سوالی که برام هی پیش میاد اینه که چرا تو دوران بارداری کم برات نوشتم؟!

و سوال دوم اینکه پخش مجدد نداره آیا؟!


مامان؛ سه شنبه 23 خرداد1391 ساعت 17:32 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

اشتباهی

این قطره ای که کمی پیش خوردی استامینوفن بود عزیز دلم نه نوشابه انرژی زا!

و قطع تب و درد  و ایجاد خواب آلودگی کارکردهای استامینوفنه. بیش فعالی جزو اثرات مستقیم یا اثرات جانبیش نیست گل مامان!

واکسن 6 ماهگی با دو هفته تاخیر. تا الان بی حال بودی و تب دار. الان هنوز تب داری ولی بسیار باحال!


مامان؛ دوشنبه 22 خرداد1391 ساعت 23:50 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

اعتیاد

چند خط از کتابی که باید برای استاد خلاصه کنم میخونم و یه چیزایی مینویسم و دوباره دستم نشانگر رو میبره به سمت آیکون فایرفاکس و وبلاگ شما.(و البته وبلاگ دوستان)

معتاد شدم به وبلاگت. همون طور که خیلی پیش از اینها به خودت معتاد شدم.

و البته کلیک کردن و باز کردن وبلاگ ها بسیار آسان تر از خلاصه کردن 300 صفحه کتاب زبان انگلیسی راجع به آمار ریاضیه.


مامان؛ یکشنبه 21 خرداد1391 ساعت 17:23 | لینک ثابت

بهشت

این روزا تازه میفهمم چه جوریاست که «ولدانٌ مخلّدون» یکی از نعمتای بهشته.


مامان؛ شنبه 20 خرداد1391 ساعت 16:55 | لینک ثابت

ابدیت

عزیزم هر وقت خیلی خیلی دوستت دارم ترس برم میداره. ترس از اینکه این روزها بگذرن. ترس از نبودن

بعد یاد گذرا بودن این دنیا میفتم و اینکه میل به جاودانگی ما اون دنیا ارضا خواهد شد،

بعد دلم پر میشه از دعا، از تمنا، از خجالت که چی کار کردیم تو این دنیا، که توقع تکرار و ابدیت لحظه های خوب رو تو اون دنیا داشته باشیم.


یه مدته دلیل این همه ولع برای ثبت لحظه لحظه ی اوقات خوشمون، مخصوصا با بچه رو پیدا کردم. و اون همون میل به جاودانگیه. سعی میکنیم از هر لحظه، هر کار جدید و قشنگ، هر صحنه ی دوست داشتنی عزیزمون عکس و فیلم بگیریم که به خیال خودمون جاودانش کنیم.

اما نمیشه. مطمئنا نمیشه، چون هیچ چیز جاودانه نیست، غیر از خودش.


مامان؛ شنبه 20 خرداد1391 ساعت 14:25 | لینک ثابت

حال استمراری

زیر میز و در حال کشیدن و خوردن سیم ها

لبه ی فرش و در حال خوردن ریشه فرش ها

دم روروئک و در حال خوردن پایه ی اون

تو بغل مامان و در حال خوردن سر شونه یا لباس یا روسری یا گردنبند مامان

رو زمین و در حال خوردن اسباب بازیهات، یا پایه ی پنکه یا دمپایی های مامان

تو ماشین و در حال خوردن دسته ی کیف

خلاصه ی احوال شما: در هر جا در حال خوردن!

و البته استثنائا موقع شیر خوردن و در حال فرار از بغل مامان!


پ.ن. البته اون حال ها ، در حالیه که به حال خودت رها بشی، و صد البته مامان سعی میکنه شما رو به حال بهداشتی تری هدایت کنه.


مامان؛ جمعه 19 خرداد1391 ساعت 23:36 | لینک ثابت
رز
۳۱ خرداد ۹۱ ، ۰۲:۰۶ ۰ نظر


دریا

فدات بشم که بزرگترین غصه ات چرخیدن تو خواب و دمر افتادن، یا نرسیدن به شی مورد نظره.

ان شاالله غصه ات، غصه ی دین باشه و اون دنیا. ان شاالله دلت بزرگ باشه و قلبت دریا.


مامان؛ یکشنبه 31 اردیبهشت1391 ساعت 16:10 | لینک ثابت

دست

دست من یکی از پرکاربردترین اسباب بازی های شماست. گاهی پستونکه، گاهی دندون گیر و هدف گازهای محکم لثه های بی دندون شما که نمیدونم چرا ماشاالله اینقدر قویند. گاهی جغجغه میشه، گاهی عروسک، دستهام شما رو نوازش میکنند، بغلت میکنند و میشن هادی جریان مادرانه.

شما و دستهای من قصه ها دارید با هم.


مامان؛ یکشنبه 31 اردیبهشت1391 ساعت 16:0 | لینک ثابت

همه ی تو

وقتی تو بغلم آواز اعتراض میخونی

وقتی رو زمین بهانه میگیری و تا بغلت میکنم چند کلمه به نشانه ی رضایت از تو بغل بودن و شکایت از دوران! رو زمین بودن میگی

وقتی گرسنه و خواب آلود رو زمین میخوابونمت و تا بخوابم و بهت شیر بدم روضه میخونی و از چشمات انتظار رو میشه دید،

وقتی تو کریرت اونقدر دست و پا میزنی و شکمت رو میدی بالا که از پایینش سر میخوری و همه ی بدنت میاد بیرون و سرت میمونه توش و هیچ کاری نمیکنی جز اینکه با اَوو...اِِ ِ ا ِ .. منو صدا کنی

وقتی بابایی شما رو میاره تو آشپزخونه میذاره تو کریرت و من هنوز برنگشتم شما رو ببینم و شما با اَ اَ.. صدام میکنی،

وقتی میخوام پوشکت رو عوض کنم و شما هی میخوای بچرخی و هی با دستات چسب پوشک رو میگیری و تشکچه ی تعویضت رو بلند میکنی و میخوای کهنه ی خشک کردن پاهات رو به دهن ببری و مراسمی داریم با هم،

وقتی تو خواب -مثل همین الان- مک مک صدای شیر خوردن از خودت در میاری،

وقتی چند ثانیه بعد از اینکه خوابت برد پاهات رو میاری بالا و به سمت چپت - و همیشه هم فقط به همین سمت- میچرخی و میخوابی، و اگر سمت چپت پر باشه و نتونی بچرخی از خواب بیدار میشی،

وقتی تو خواب غلت میزنی و بیدار میشی و چشمت به من میفته و میخندی، یا چشمت به یه چیز جالب میفته و هنوز بیدار نشده دست میندازی که بگیریش

وقتی هستی،

وقتی نگاهت میکنم

وقتی بوت میکنم

وقتی لمست میکنم

پر میشم از احساس. دلم میخواد لحظه ها جاودانه بشن و فکر میکنم بهشت چی میتونه باشه غیر از ابدیت لجظه های شیرین من با شما تو این روزها.

و رضوان من الله اکبر

این روزها خوبن، چون شما و این روزها و همه چیز همه مون هدایای خدا اند.


مامان؛ یکشنبه 31 اردیبهشت1391 ساعت 15:20 | لینک ثابت

باب بی دندون

الان موقع نماز برای اولین بار مهر رو تو دستم گرفتم، چون شما در حرکت غلت دو ضرب خودت رو به جانماز رسوندی (آفرین پسر حرف گوش کن زرنگ، در ادامه پست قبلی) و مشغول به دندون! کشیدن غنیمت به دست آورده شدی. البته با مقداری دعوا!

طفلک جانماز. هم داری میخوریش هم دعواش میکنی که چرا باب دندون(!) تر از این نیست.

منم دلم نیومد این غنیمت غلتی رو تصرف کنم و از دستت بگیرمش. بالاخره غنیمتی گفتن، جنگجویی گفتن، سپهری گفتن.


مامان؛ یکشنبه 31 اردیبهشت1391 ساعت 13:25 | لینک ثابت

ضمیر اول شخص مفرد

ضمیر ناخودآگاهت خیلی خوب سینه خیز میره، و ضمیر خود آگاهت دمر دراز میکشه و دست و پا و نفس نفس میزنه و فکر میکنه خیلی جلو رفته! چون چند ثانیه یک بار دستات رو ستون میکنه و وقتی میبینه به هدف سانتی متری هم نزدیک نشده جیغ اعتراضش بلند میشه.

تو خواب به راحتی سینه خیز میری و غلت میزنی و در حالی که رو شکم خوابیدی دور خودت میچرخی. اما وقتی بیداری برای انجام هر کدوم از اینها اکثرا فقط دست و پا و جیغ میزنی. حالا آخرش آیا موفق بشی، آیا نشی!

البته صبحا وقتی من هنوز نمیتونم چشمام رو باز نگه دارم، حرکاتت بسیار موفقیت آمیز تره و همون طور که قبلا گفتم تو رختخواب خودت و ما شنا میکنی. فقط من هر از گاهی چوب کبریت میذارم لای پلکام و پتویی بالشی چیزی رو از راهت کنار میزنم. انگار وقتی من هستم به امید من جیغ جیغ میکنی که به واسطه من به هدفت برسی . و صد البته جیغ کشیدن خیلی راحت تر از سینه خیز رفتنه.

امیدت به خدا باشه مامان جان، نه به خلق خدا! (که یکیش مامانی باشه)


مامان؛ یکشنبه 31 اردیبهشت1391 ساعت 10:10 | لینک ثابت

با با

برای بابایی...

بی تو بی‌شمار «بی» بی مهابا در من سقوط میکنند.

با تو باران باران «با» با طراوت با من بازی میکنند.


مامان؛ یکشنبه 31 اردیبهشت1391 ساعت 1:0 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

حال خوب من

امروز حال مامانی گرفته است و تنها چیزی که باعث میشه لب و دلم خندون بشه دیدن روی ماه شماست.

شما حال خوب منی مامان جان.


مامان؛ جمعه 29 اردیبهشت1391 ساعت 16:5 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

نقطه سر حوصله

نمیدونم بعدها شما این روزمرگی ها رو که مینویسم دوست خواهی داشت یا نه، یا اصلا آیا حوصله ی خوندنشون رو خواهی داشت؟

اما کلمه کلمه این ها، لحظه لحظه زندگی مادرانه من رو شکل میدن، زندگی ای که شما در اون نقش اول رو بازی میکنی و سعی میکنم با ثبتشون لحظه های شیرین مادر بودنم رو جاودانه کنم.


مامان؛ چهارشنبه 27 اردیبهشت1391 ساعت 15:15 | لینک ثابت

آینده شیرین

با دیدن هر پسر بچه ای ذوق میکنم و سال های مختلف آینده ی شما جلوی چشمام میاد.

همین الان پسر بچه ای زنگ خونمون رو اشتباهی زد که چیزی ازش دیده نمیشد جز یه مقدار از موهای سرش. بقیش پایین آیفون مونده بود. لبخند روی لب هام دوید.


مامان؛ چهارشنبه 27 اردیبهشت1391 ساعت 15:0 | لینک ثابت

ادامه نظم!

دیشب اونقدر خوابم میومد که تمرکز نداشتم جمله بندی کنم. بالاخره یک و نیم اینا کوتاه اومدی و خوابیدی. میخواستم بگم که خوشحال بودم برنامه ی خوابت مرتب شده و سر شب میخوابی. دیشب و پریشب ساعتای 8 خوابیدی. اما پریشب ساعت 1:30 و دیشب ساعت 11 شیپور بیدار باش زدی و در برابر چشمان ملتمس مامان، با چشمانی نه چندان سرحال و با اصواتی نه چندان خوشحال از خواب بیدار شدی و یکی دو ساعتی بیدار بودی.

قربونت بشم مامانی. همون 11:30- 12 شب که قبلا میخوابیدی خوب بود ها !

***

دیروز صبح تقریبا از 7 تا 9 تنهایی برای خودت بین من و بابایی سینه خیز شنا میکردی و قل میخوردی و جیغ میزدی و باب الش و پتو و من و بابا که سر راهت قرار میگرفتیم دعوا میکردی.

فدات بشم نصفه نیمه سینه خیز میری و البته سر و صدایی که ایجاد میکنی خیلی بیشتر از مسافتیه که طی میکنی!

***

قرار شده 8 خرداد امتحان ریاضیات مالی جا مونده از ترم پیش به علت قدوم مبارک شما رو بدم، تا ببینم این مرخصی دو ساله که قولش رو دادند، به عمل هم میرسه یا در حد حرف و اخبار تلوزیونه.

اگر شد که چه بهتر، اگر هم نشد فدای یه تار موت پسرم، فدای یک لحظه آرامشت، فدای یک لبخند قشنگت عزیز مامان


مامان؛ سه شنبه 26 اردیبهشت1391 ساعت 11:0 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

نظم

خواب پشت پلک های من و شما منتظره. شما که داری چشم هات رو میمالی و باهاش (سوم شخص غایب مجهول، و شاید به احتمال زیاد خودم!) دعوا میکنی. منم به زور چشمام رو باز نگه داشتم که مغلوب خواب نشم.
چقدر سر شب داشتم با تصور مرتب شدن خواب شما، مقدم خیالی نظم رو به زندگیمون گرامی میداشتم!


مامان؛ سه شنبه 26 اردیبهشت1391 ساعت 1:0 | لینک ثابت

لبخند

خدایا شکرت که پسرم جواب هر لبخند من رو با لبخند میده، حتی اگر در خواب برای چند ثانیه چشم هاش رو باز کرده باشه.


مامان؛ چهارشنبه 20 اردیبهشت1391 ساعت 9:0 | لینک ثابت

زهرا تو وبلاگ نینیش نوشته...

خوشحالم که احساسات مادرانه ام و توصیفشون تونسته کمی از نگرانی های یک مادر آینده رو که طبیعتا آینده ی با بچه براش -کم یا خیلی- مبهمه کم کنه.

***

راضیه (پیامک) : سپهر چی کار میکنه؟ خودت چی کار میکنی؟

من: ما هم مشغولیم. سپهر بغل سواری میکنه، من هم سپهر رو بغل میکنم :) ;)


مامان؛ سه شنبه 19 اردیبهشت1391 ساعت 21:10 | لینک ثابت

نه!

دیروز با بابایی سه تایی رفتیم رای دادیم، یه دوری زدیم و اومدیم خونه. بیشترش هم بغل بابایی بودی و همون طور که قبلا گفتم الکی کالسکه رو میروندیم. وقتی برگشتیم خیلی خسته بودیم. بابا که از صبح رفته بود سرکار منم که از صبح سرکار بودم.

امروز صبح برای نماز که بیدار شدیم، بغلت کردم و داوطلبانه بهت شیر دادم. شما هم از خدا خواسته تند تند تو خواب خوردی و گذاشتمت سر جات.

بعد گفتم پوشکت روهم عوض کنم که یه وقت نم ندی. ولی کاش میذاشتم نم بدی.

پوشک با خوبی و خوشی در خواب عوض شد ولی آخرش یه صدای کوچیک باعث شد با چشمای گرد و صداهای تعجب آمیز از خواب بیدار بشی. ذوق زده بودی. به چراغ، به دیوار، به لوستر خاموش به همه چی ذوق میکردی و احوالشون رو میپرسیدی: غغغغغ؟؟ اوغغغغ!!! و....

یه کمی که کاملا سرحال بازی کردی و منم به شدت خوابم میومد با نیت خداپسندانه! تصمیم گرفتم دوباره بهت شیر بدم بلکه بخوابی. شما هم استقبال کردی. هی شیر میخوردی هی وول میزدی هی دوباره شیر میخوردی.

منم با خودم میگفتم طفلک بچم! چقدر گرسنه شده بود. آخی! بچم شبا بلند نمیشه شیر بخوره ضعف میکنه ها! و همین جوری هی خوشحال بودم که تونستم گوشه ای از گرسنگیات رو پر کنم.

بعد یهو جیغ زدی. بلند شدم و بغلت کردم. بغل کردن همانا و آمیخته شدن سرتاپای خودم و لحاف به مخلوطی از شیر و پنیر فرد اعلا همان.

نگو از همون اول وول خوردنات به خاطر سنگینی دلت بوده و لابد اینکه استقبال میکردی هم مونده بودی تو رودربایستی مامان!

بچه جون از همین الان باید توانایی «نه» گفتن رو کسب کنی عزیز مامان، حتی در مواقع لزوم به مامان.


مامان؛ شنبه 16 اردیبهشت1391 ساعت 10:10 | لینک ثابت

دیروز روز در مجموع خوبی بودی. بازم یه تجربه ی جدید دوتایی داشتیم. مامانی و سپهر در بغل و ساک سپهر بر دوش مامانی رفتیم پارک شهر که پیاده روی قابل توجهی بود که شکر خدا از پسش بر اومدم.

ناهار مهمون خاله سمیه و احسان بودیم تو پارک. یه آلاچیق پیدا کردیم و دوساعتی اونجا بودیم. خاله سمیه و احسان به خرگوشا غذا دادند و ما از کمی دورتر نگاه کردیم. آخه مامانی به حیوانات از نزدیک ارادت خاصی نداره. ممکن بود آلودگی اون ها هم برای شما مضر باشه، به همین خاطر ما به همون فاصله اکتفا کردیم.

بعدشم یه کمی پیاده روی و بعد رفتیم خونه خاله سمیه.

بابایی این روزا و طی چند ماه گذشته خیلی سرش شولوغه. من و شما هم حسابی حوصله مون سر میره. یعنی شما کلافه ی خواب میشی. روزی چند بار و هر بار به مدت طولانی. و بعد از تلاش های من و پیاده روی های طولانی تو خونه به خواب میری که اغلب بیشتر از یه ربع نیم ساعت بیشتر طول نمیکشه. مدت زمانی که طول میکشه تا بخوابی اغلب چند برابر مدت خوابته.

به خاطر همین کلافگیات سعی میکنم هر روز یه ساعتی بریم بیرون که حال و هوای هردومون عوض بشه. البته گاهی خستگی نمیذاره تو کالسکه بند بشی و من با یه دست شما رو بغل میکنم با یه دست دیگه کالسکه رو تو این کوچه و خیابونای ناهموار و ناصاف با پیاده روهای عجیب و غریب میرونم.

بلند بشم تا بیدار نشدی لباسهات رو بشورم و یه نظمی به خونه بدم.

قراره بابایی امروز بعد مدتها زود بیاد خونه. باید ببرمت حموم که بعد از ظهر که مامان بزرگ اینا میان تمیز باشیم.


مامان؛ جمعه 15 اردیبهشت1391 ساعت 16:10 | لینک ثابت

خودکفا

گفتم که برنامه ای داریم با این میل وافر شما به غلتیدن و خود را از خواب بیدار نمودن!

در ادامه ی برنامه ی امروزمون در همین زمینه، با خودم گفتم تا خوابت نپریده رو پام بذارمت تا بخوابی (مامان خوش خیال که هنوز از خوابوندن شما روی پا ناامید نشده! نهضت ادامه دارد، حتی اگر شب و روز سپهر تو بغل بخوابد!)

رو پام گذاشتمت و داشتم تکونت میدادم و شما تو خلسه خیره به من بودی و همین جوری گرمای مادر و فرزندی بود که از باسن شما به پای من منتقل میشد و من غرق در این گرمای محبت آمیز داشتم دست و پا میزدم! چند دقیقه بعد طبق معمول حوصله ات سر رفت. خواستم بلندت کنم که دستم خورد به منبع گرمای محبت و تازه فهمیدم چی شده!

بله گل پسر عزیزم، نم داده بودی و لباسات و شلوار من و بالش همه خیس شده بودند.

یکی دو ذره فکر کردم که پات رو بشورم، لباست رو عوض کنم چی کار کنم که در نهایت طی یک عملیات ژانگولر تنهایی بردمت حموم.

آسونتر از چیزی بود که فکرش رو میکردم. البته با تشکر از سپهر عزیزم که طی مراحل نم دادن، تصمیم گیری، حموم کردن، لباس پوشیدن (خودت و خودم) آروم بودی که مسلما این آرامش نقش تعیین کننده ای در درجه ی سهولت این امر خطیر داشت.

و امروز با این اقدام شجاعانه ی در خورد تحسین من در تاریخ بچه داری مامانی ثبت شد. و مامانی یک قدم دیگه در صنعت بچه داری به خودکفایی نزدیک شدم.


مامان؛ چهارشنبه 13 اردیبهشت1391 ساعت 17:30 | لینک ثابت

ده دقیقه است تو کریرت خوابیدی* و زل زدی به ماشین لباسشویی. ظاهرا خیلی برات جالبه .

تا این ماشین مهربون جذابیتش رو از دست نداده برم نمازمو بخونم.


* این در حالیه که در حال عادی بند نمیشی تو کریر و خودت رو سر میدی پایین


مامان؛ چهارشنبه 13 اردیبهشت1391 ساعت 13:5 | لینک ثابت

مکارم اخلاق

داریم با هم حرف میزنیم. چشم در چشم هم.

تمام تلاشت رو میکنی و اصواتی از ته گلوت در میاری شبیه اییییغغغغ غییییی عِییی

همراه با خنده و دست و پا زدن.

کم کم دارن به اعتراض تبدیل میشن

***

پسر خوش اخلاق خنده رویی هستی ماشاالله.

تقریبا امکان نداره با لبخند بهت نگاه کنم و جوابم رو با خنده ندی.

دوستت دارم خوش اخلاق کوچولو.


مامان؛ سه شنبه 12 اردیبهشت1391 ساعت 20:20 | لینک ثابت

کدوکدوی قلقله زن 2

از وقتی یاد گرفتی بغلتی برنامه ای داریم ها!

دمر میشی، یه کمی بازی میکنی و پتو یا تشک زیرت رو گاز گاز میکنی، اما خیلی زود خسته میشی و جیغت در میاد. بلدی دوباره به پشت بخوابی ها! ولی فکر کنم یادت میره ازین قابلیتت استفاده کنی. یا اینکه نگهش داشتی برای روز مبادا! لابد با خودت میگی تا مامان هست و جیغ هست چه نیازیه من خودمو اذیت کنم؟!

حالا باز این خوبه. تو خواب هم غلت میزنی و بعدش نمیدونم بدنت خشک میشه یا دچار وارونگی میشی که با گریه از خواب بیدار میشی.

مثل همین الان که دیدم دمر شدی، دوباره به پشت خوابوندمت ولی دوباره چرخیدی و همون جوری خوابت برد.

چه اصراری داری عزیزم برای غلتیدن تو اوج خواب آلودگی؟ چند دقیقه قبل مجبور شدم با دست نگهت دارم تا یه جا بند بشی و دوباره خوابت ببره. -هر چند بی فایده بود!!


مامان؛ سه شنبه 12 اردیبهشت1391 ساعت 16:36 | لینک ثابت

سفر

آخر هفته ی گذشته اولین سفر رسمی خانواده ی خوشبخت سه نفرمون رو تجربه کردیم. یه تجربه ی شیرین.

(البته با خانواده ی خوشبخت یه نفره ی خاله سمیه اینا میشدیم 6 نفر)

هر چند رفتنی 40 ساعت شد که نخوابیدم و عجیب اینجا بود که بیخوابی اذیتم نمیکرد، و هرچند همراه راننده بودن در شب و بیدار موندن با وجود لالایی شبانه جاده منو شدیدا به این فکر واداشت که این بار اول و آخره که با ماشین خودمون میایم چنین سفری، ولی تو مرند و برگشتنی اونقدر خوش گذشت و اونقدر همه چی قشنگ بودی که همون جا برای سفر تیر ماه به مرند و خرداد ماه به مشهد هم برنامه ریزی کردیم.

حالا چقدر عملی میشه، بمــــــاند!!


مامان؛ یکشنبه 10 اردیبهشت1391 ساعت 15:8 | لینک ثابت

صبح زود گردی

امروز دمدمای صبح ساعت 4:30 با صدای کوبیده شدن پای شما به پارکت ها و آواز خوندنت بیدار شدم.

نمیدونم کی، چرا! و چه جوری از خواب بیدار شده بودی و بی سر و صدا از مسیرهای صعب العبور و تنگه ای که من و مبل اینور و اونورش رو پوشش میدادیم رد شده و رسیده بودی به اونجا و خیلی شاد و خوشحال داشتی بازی میکردی. چشمات که به من افتاد لبخند رضایت از پیدا کردن هم بازی شادیت رو تکمیل کرد.

الحق که روی جنب و جوش رو کم کردی عزیز ماهم. خدا به داد من برسه!


مامان؛ پنجشنبه 7 اردیبهشت1391 ساعت 11:30 | لینک ثابت

امروز در حال تلوزیون دیدن خوابت برد. سرت رو بالش بابایی بود. تا بیام عکس بگیرم خوابت سبک شد و دنبال شیر بِِِخ بـِخ میکردی که دیگه دکورت عوض شد.

خوب، روش راحتی بود و خوب جواب داد. (البته اگه جواب بده!) اما نمیدونم کدومش برات مضرتره؟ نخوابیدن و جیغ زدن، یا به تلوزیون عادت کردن؟!

البته برنامش خوب بود. نماز ظهر و عصر بود و بعدش عزاداری برای حضرت فاطمه و البته فقط تصویری.

***

یکی دو روز پیش که برای خودت غلت میزدی و جیغ جیغ و بخ بخ میکردی به نوزادیت فکر میکردم. به اینکه چقدر ناتوان و ضعیف بودی و به این که خدا چقدر تواناست و چقدر مهربونه.

***

چند روزه پاهات رو کشف کردی. وقتی دراز کشیدی میاریشون بالا و میگیریشون و بعد با دست و پاهای بالا یه وری میشی که گاهی به غلت منجر میشه گاهی به بازگشت به حالت طاق باز اولیه.

وقتی هم تو بغلم نشستی میگیریشون و همزمان سرت رو میاری پایین تا بخوریشون. تا کنون تلاش من برای شکار این وصال زیبا (رسیدن دهان به شست پا!) توسط دوربین نافرجام مانده است.

***

نمیدونم تا حالا گفتم یا نه. یکی از بازی های بسیار مورد علاقت که یکی دو ماهیه کشف کردم پارچه بازیه. یه لباس، روسری، پتو، ملافه چادر و اگر چیزی پیدا نکنی تشکت رو میکشی روی سرت و دستات رو ول میکنی و ریتم نفس کشیدنت تندتر میشه و منتظر میشی تا بیام از روی صورتت بردارم و سلااام یا دالـــــی بگم

اونقدر هم در این فاصله تند تند دست و پا و نفس نفس میزنی که آدم فکر میکنه اون زیر داره خیلی بهت سخت میگذره. ولی اغلب - به جز موارد کمی که حال و حوصله نداشته باشی و دلت از یه جای دیگه پر باشه، که در این صورت به جیغ منتهی میشه- وقتی پارچه رو از روی صورتت کنار میزنم و میخندم، میخندی و خیلی ریلکس دوباره پارچه رو میکشی روی صورتت و بازی از اول شروع میشه.


مامان؛ دوشنبه 4 اردیبهشت1391 ساعت 14:35 | لینک ثابت
رز
۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۵۸ ۰ نظر

کدوکدوی قلقله زن

لجظاتی پیش شما اولین غلت مستقل زندگیت رو زدی مامان جون. الانم داری لحافت رو گاز میزنی و کم کم داری کلافه میشه. چون همین چند لحظه پیش یاد گرفتی دمر بشی و هنوز بلد نیستی دوباره به حالت اولیه برگردی. پس تا اعتراضت بلند نشده بیام کمکمت کنم پسر قوی سالم باهوش ثبورم.

بهت  افتخار میکنم مامان جون. ان شاالله همیشه مایه ی افتخارما و اسلام باشی.

5 دقیقه بعد

عزیز ماهم! همین الان چرخیدن معکوس رو هم یاد گرفتی. من الان یک مامان ذوق زده ی خوشحالم. خدا حفظت کنه نازنینم.

داری تلاش میکنی سینه خیز بری، ولی فعلا که حاصل تلاشت جمع شدن پتو زیرت و کلافگی شماست.

از دیروز هم یاد گرفتی لثه هات رو با شیر مامانی امتحان میکنی! میخوای ببینی چقدر قوی اند! با همه بازی، با شیر مامانی هم بازی؟!


مامان؛ پنجشنبه 31 فروردین1391 ساعت 16:25 | لینک ثابت

دالی بازی

امروز یه بازی جدید کردیم با هم. یعنی قبلا هم این بازی رو میکردیم ولی شما به این خوبی دل به بازی نمیدادی!

دراز کشیدم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم و شما رو خوابوندم روی پاهام، طوری که سرت بین زانوهام باشه و پاهات روی ساق پاهام.

بعد پاهام رو میاوردم پایین و زانوهام رو کمی از هم باز میکردم و شما منو میدیدی، همزمان میگفتم بیییغغغ. یا یه چیزی تو همین مایه ها. چند ثانیه به من با شادابی نگاه میکردی و شما هم میگفتی بییییغغغغ (بازم یا یه چیزی تو همین مایه ها)

سعی کردم ازین برازی قشنگ فیلم بگیرم. اما حاصل تلاشم فیلمی شد از خودم، با صدای دوتامون! شرمنده دیگه گل پسرم. تصویرت خیلی تو فیلم نیفتاد!

حالا باید با حضور بابایی این بازی رو تکرار کنیم که هم باباییی تو شادیمون شریک بشه هم یه فیلم درست و حسابی از سپهر آقامون بگیره. ان شاالله


مامان؛ چهارشنبه 30 فروردین1391 ساعت 13:16 | لینک ثابت

شهرگرد

پسر چهار ماه و بیست و یک روزه ی من!

دیشب یه تجربه ی جدید دو نفره داشتیم. یه شهر گردی حسابی، اونم مستقل ، دوتایی.

دیروز با دوستام قرار گذاشته بودیم بریم پاساژ تیراژه. رفتنی با آژانس رفتم و اونجا کلی تو کافی شاپ نشستیم و حرف زدیم و یه کمی آخراش با شما کشتی گرفتیم. بعدش بلند شدیم چهار طبقه پاساژ رو گشتیم،(ازون کارایی که از من بعیده! بی هدف تو مغازه ها گشتن!!) بچه به بغل. 5 نفر آدم بزرگ یه بچه فیسقول رو که شما باشی رو بهانه میکردیم میرفتیم لباس بچه گونه میدیدیم. به قول افسانه قدیم یه خانم بود با 5 تا بچه. الان 5 تا خانم همراه یه بچه اند!

برگشتنی جو استقلال و «من میتوانم» منو گرفت. -البته کمی هم صرفه جویی- گفتم با وسایل نقلبه ی بسیار عمومی اعم از مترو و بی آر تی برگردم. تا آزادی با اتوبوس اومدم، غافل از اینکه بارندگی های شدید اخیر خظ چهار مترو رو تعطیل کرده.

خلاصه دوباره یه دور دیگه هم سوار اتوبوس و بعدشم سوار تاکسی شدم و بعد یه پیاده روی حسابی سپهر به بغل داشتم که در مجموع 2 ساعت طول کشید تا برسم خونه و حالم حسابی جا اومد.

ساعت 5 و ربع رسیدم خونه، داغ بودم و نمیفهمیدم، فکر میکردم  حالم خوبه! بلند شدم برای اولین بار با دنگ و فنگ قلیه ماهی درست کردم . ساعت نزدیکای 9 شب که شد تازه فهمیدم حالم چه طوره! تک تک سلولهای بدنم خوابشون میومد.

خدا رو شکر کمردرد نگرفتم، ولی حیلی خسته بودم که شکر خدا امروز صبح اونم برطرف شد و خاطره ی شیرین یه روز مستقلانه برامون موند.

پ.ن: کنارت خوابیدم و داری سعی میکنی خودکار رو ازم بگیری. شکمت رو از روی لباس آهسته گاز میگیرم و تو میگی : گیییییغغغغغ. صدایی که من عاشقشم.


مامان؛ سه شنبه 29 فروردین1391 ساعت 12:19 | لینک ثابت

سخت خوب من

تا به حال موقع کنار گذاشتن چیزی، این طور از صمیم قلب نبوسیده بودمش.

رویای شیرین ادامه تحصیل که داشت محقق میشد رو با تمام وجود بوسیدم و کنار گذاشتم.

بر هیچ کس هم منتی نیست. نه سر سپهرم، نه ایمانم، نه خدا و نه هیچ کس. امید به لطف خدا دارم و دستگیریش. دعا میکنم جای خالی این خواسته ی قلبیم رو با بهتریم چیزی که خودش برام و برامون رقم میزنه پر کنه.

سخت ترین و ان شاالله بهترین تصمیم زندگیم رو گرفتم. خدا ازمون راضی باشه.


مامان؛ یکشنبه 20 فروردین1391 ساعت 18:55 | لینک ثابت

تصمیم کبری

دیشب شاید بزرگترین تصمیم زندگیم رو گرفتم.

البته بعد از یک هفته بررسی کارشناسانه و مشورت با بابایی و مطرح کردن با خاله سمیه و مامان جون و بابابزرگ.

دیگه درسم رو ادامه نمیدم. به خاطر تو عزیز ماهم، که فکر میکنم رضایت خدا و مسئولیت من در همینه. ان شاالله خدا کمکمون کنه، تو رو بنده ی خوب خودش تربیت کنیم. من با خدا معامله کردم پسر نازنیم. درس و دانشگاه رو -البته ان شاالله فعلا- میبوسم و  کنار میگذارم و در عوضش عاقبت به خیری و سلامت دین و دنیای تو رو از خدا میخوام.

الهی آمین.

دوستت دارم عزیزم و برات بهترین ها رو از خدا میخوام.


مامان؛ شنبه 19 فروردین1391 ساعت 23:57 | لینک ثابت

هدیه ی تولد

به خاله سمیه میگم: سپهر اولش با یه طرف لبش میخنده، اگه موضوع خنده دار تر بود با اون طرف لبش هم میخنده.

خاله میگه: همه ی بچه ها یه کارای جالبی میکنن. اما نوع تعریف کردن تو باعث میشه کار سپهر جالب تر به نظر برسه.

(این حالا تعریف از خودم بود یا نوشتن خاظره ای از شما، بماند!)

امروز تولدم بود مامانی. ربع قرن سن از خدای مهربون گرفتم و امسال یه هدیه  ی ارزشمند به نام سپهر تو بغلم دارم.

خدا رو هر روز و هر لحظه به خاطر این هدیه ی بزرگ و با ارزش شکر میکنم.


مامان؛ شنبه 19 فروردین1391 ساعت 11:55 | لینک ثابت

تنت به ناز طبیبان...

قربان مظلومیتت برم یا امام حسین

چی کشیدی وقتی نوگل شش ماهت روی دستات پرپر شد؟

امروز واکسن چهار ماهگیت رو زدی عزیزم. تا چند ساعت اولش خوب بودی و ما خوشحال از اینکه این دفعه تب نکردی. اما بعد چند ساعت دردت شروع شد و ناله هات. تا از بغلم تکونت میدادم، حتی اگه تو خواب عمیق هم بودی از خواب میپریدی و گریه میکردی. گریه که چی بگم، ناله بود. چشم‌هات ملتهب شده بود.

مقاومت میکردم استامینوفن ندم بهت تا بعدا برات ضرر نکنه.  میخواستم تو بغلم آروم نگهت دارم. اما دیدم داری اذیت میشی. دیگه تسلیم شدم. با خوردن 5 قطره استامینوفت الان بهتری عزیزم.

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد...


مامان؛ پنجشنبه 10 فروردین1391 ساعت 12:2 | لینک ثابت

علی اصغر

دیشب یه شب تاریخی بود در تاریخ عمرت. نه ازون جهت که اولین نوروز عمرت بود. ازون جهت که عیدت مبارک باشه عزیزم و صد سال به این سالها و ان شاالله سال خوبی باشه برای همه و ان شاالله سال ظهور امام زمان باشه.

دیشب اونقدر گریه کردی، اونقدر گریه کردی که بعد آروم شدن و خوابیدنت با آب قند و شیرینی و شکلات یواش یواش حال من جا اومد! تمام بدنم میلرزید از نگرانی. آخرشم نفهمیدیم چی شده بود. خوابت که میومد. حالا اگه مشکل دیگه ای هم داشتی -که فکر نمیکنم- و خود به خود رفع شد یا چی، الله اعلم.

خونه مامان بزرگ اینا رفته بودیم و خانم عموی تازه ات هم اومده بود و قرار بود مراسم نوروز و عیدی دادن و شام و اینا طی مراسمی اجرا بشه که البته طی مراسمی هم اجرا شد! اونم چه مراسمی، عزاداری تمام عیار بود.

انگار از شلوغی خسته شده بودی. آخرش دست به دامن علی اصغر امام حسین شدم. یاد دل بی قرار مادر علی اصغر افتادم و غصه خودم کمرنگ شد. ظلمی که به امام حسین علیه السلام و فرزندان و یارانش رفته بود جگرم رو سوزوند و  اشک رو روی صورتم جاری کرد. نذر علی اصغر 6 ماهه کردم که چیزیت نباشه و آروم باشی. همون لحظه تا یاد دردانه ی امام حسین علیه السلام افتاد به دلم، آروم شدی. آروم شدی و خوابیدی.

السلام علی الحسین

وعلی علی ابن الحسین

و علی اولاد الحسین

وعلی اصحاب الحسین


مامان؛ چهارشنبه 2 فروردین1391 ساعت 12:44 | لینک ثابت

تحویل

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال


مامان؛ سه شنبه 1 فروردین1391 ساعت 11:24 | لینک ثابت
رز
۳۱ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۵۷ ۰ نظر


نکتار سپهر

پایه ی بوسیده شدنی عزیز ماهم. خوردنی هم هستی، اونقدر هم خوب و شیرین از بوسیده شدن استقبال میکنی که شیرین تر و خوردنی تر میشی. دلم میخواد لقمه لقمه بوس بوس بخورمت. گردنت رو، لپات رو، پیشونیت رو و بعدشم فشارت بدم یه لیوان آب سپهر تر و تازه نوش جان کنم. از این کار هم استقبال میکنی و با خنده هات دل من و بابایی رو میبری.

خدا حفظت کنه عزیزم.


مامان؛ دوشنبه 29 اسفند1390 ساعت 12:40 | لینک ثابت

دوران

چند روز پیش که برای نماز و شیر دادن به شما بیدار شدم دیدم اینجوری خوابیدی:

 

در حالی که دیشب موقع خواب اینجوری خوابونده بودمت:

 


اونقدر تو خواب دست و پا زده بودی که تقریبا 170 درجه چرخیده بودی. اولش گفتم نکنه خودم بیدار شدم و شیر دادم بهت و سرو تهت کردم و یادم نیست. ولی چند بار که بعدش این عملیات ژانگولر تکرار شد مطمئن شدم که کار، کار خود وروجکته عزیزدلم.*

یکی دو روزیه دوتایی اومدیم قم، که هم بابا به کاراش برسه و هم من و شما پیش مامان جون و بابابزرگ بهمون خوش بگذره.

* بعدا نوشت: یه مدتی وقتی  گرسنت میشد پات رو می آوردی بالا و محکم میکوبیدی زمین و با هر بار کوبیدن یه چند درجه ای میچرخیدی و نتیجه دوران 180 درجه ایت میشد. اونقدر محکم که یه شب که پیش خاله زینب بودیم خاله از صدای پای شما بیدار شد.

الان دیگه بزرگ شدی، پات رو نمیکوبی زمین. غلت میزنی و شنا میکنی وقتی گشنت میشه! (27 اردیبهشت 91)


مامان؛ دوشنبه 22 اسفند1390 ساعت 13:30 | لینک ثابت

دست در دست هم

سه ماه و دوازده روزه ی عزیز من!

هفته ی پیش بود که وقتی انگشتام رو روبروی صورتت تکون میدادم تا مشغول باشی، برای اولین بار دستای کوچولوی قشنگت رو بالا آوردی و سعی کردی دستم رو بگیری. موفق هم شدی عزیزم.

اونقدر ذوق کردم که هزار تا بوست کردم و یه عالمه آفرین باریکلا بهت گفتم. بعد همین آزمایش رو با جغجغه ات انجام دادم. باز هم دستت رو بالا آوردی و سعی کردی بگیریش. عزیزم یه قدم دیگه از نوزادیت فاصله گرفتی و بزرگ شدی.



مامان؛ شنبه 20 اسفند1390 ساعت 15:45 | لینک ثابت

عشق سه ماه و دو روزه

عاشقتم کوچولوی سه ماه و دو روزه ی من.

عاشق حرف زدنهات –به زبون خودت، لبخندهات، بهانه گیریهات برای خواب، آماده ی شیر خوردن شدن ها وقتی له له میزنی برای شیر و با دهنت دنبالش میکردی و وقتی پیداش میکنی با دستات میری استقبالش نه با دهنت، و برنامه ای داریم برای پایین آوردن دستهات و رسوندن شیر به دهنت ؛

عاشق بخم بخم کردن هات وقتی تو خواب گرسنه میشی و به صورت increasing ring این اصوات دوست داشتنی ات بلند و بلندتر میشه تا مامانی از خواب نیمه شب بیدار بشه و وضو بگیره و بیاد به عزیز گرسنه اش شیر بده.

عاشق گریه های یهوییت که وسطش میگی وَ ـَ ـَ ـَ یا مَــَــَــَــَــَــَ و به گریه ات ادامه میدی.

عاشق اعتراضاتم وقتی تنها میمونی و منو صدا میکنی و عاشق لبخند رضایت آمیزتم وقتی صورت خندون مامانی رو میبینی.

عاشق کلافگیتم وقتی خوابت میاد و صورتت رو تو بغلم به شونه هام میمالی

عاشق خیس عرق شدنتم ، وقتی شیر میخوری.

مامانی عاشق لحظه لحظه ی توام. هر روز بارها و بارها خدا رو شکر میکنم که خدا شما رو به ما داد.


مامان؛ چهارشنبه 10 اسفند1390 ساعت 10:30 | لینک ثابت

هیپنوتیزم

دیروز هیپنوتیزمت کردم خوابیدی! رو زمین بازی میکردی و با هم حرف میزدیم. یواش یواش خسته شدی و صدای حرف زدنت یه کمی گلایه آمیز شد. همین طوری که به چشمات نگاه میکردم و لبخند میزدم شروع کردم به نوازش گردنت (عاشق نوازشی، مخصوصا زیر گردن)

شما هم به چشمام خیره شدی و در حالی که لبخند روی لبات بود یواش یواش دستات شل شد و پلکات روی هم افتاد.

البته گشنت بود و خوابت سنگین نشد که با یه پرس شیر مفصل قشنگ گرفتی خوابیدی و بعد از مدت ها سه ساعت پشت سر هم تخت خواب بودی. ماشاالله.


مامان؛ چهارشنبه 10 اسفند1390 ساعت 10:25 | لینک ثابت

سه ماهگیت مبارک باشه نوگل عزیزم.

لحظه شماری میکنم هوا بهتر و شما بزرگ تر بشی و بتونی بشینی تا حسابی آب بازی کنیم با هم.

جغجغه ات رو دادم دستت و داری تکونش میدی. هنوز حرکت دستهات کاملا غیر ارادیه، ولی فهمیدی که یه چیزی تو دستته و سفت چسبیدیش. دیروز که دادمش دستت هی ولش میکردی.

آخ چشمت کردم! الان هم ولش کردی.

سه ربعی هست که رو زمین داری بازی میکنی. نیم ساعت از زمین و هوا برات حرف زدم و یه ربع هم با جغجغه سرگرمی. الان کم کم داری خسته میشی.

دیروز نزدیک یک ساعت با لباست سرگرم بودی. لباست رو گذاشته بودم رو سینت و شما هی میگرفتیش و میذاشتی رو صورتت، بعد دست و پا میزدی و بعد میاوردیش پایین و سعی میکردی بخوریش و خلاصه حسابی مشغول بودی.

شکر خدا وقتی مشکل یا نیازی نداری، آرومی.

همین الان حین بازی یهو جیغت رفت هوا! علت هم این بود که دستات رو به هم قفل کرده بودی و جلوت نگه داشته بودی. یه هو از هم باز شدند و هر کدوم به یه طرف پرتاب شدند و بدین وسیله تمرکزت به هم خورد. بچه ی ما هم که حســـــٌــٌاس!

قشنگیش اینجاست که به محض اینکه اومدی تو بغلم درجا ساکت شدی. دنبال بهانه میگشتی برای بغل مامانی؟


مامان؛ دوشنبه 8 اسفند1390 ساعت 19:36 | لینک ثابت
رز
۰۱ اسفند ۹۰ ، ۰۱:۵۶ ۰ نظر


آینده روشن

سپهر یکی دو ساله، در حال بدو بدو کردن وخندیدن با مامان و بابا – همگی شاد و سالم و سرحال: تصویریه که چند روزه دلم رو قنج میبره.


مامان؛ جمعه 28 بهمن1390 ساعت 20:55 | لینک ثابت

آشنای غریب

گاهی اونقدر مادر بودن برام حس آشناییه که فکر میکنم قبل ترها هم زمانی مادر بودم. مثلا با یه دست بغل کردن شما و با دست دیگه کارهای خونه رو انجام دادن اونقدر بدیهی و غیر جدید به نظرم میاد که باور نمیکنم تنها دو ماه و یازده روز از بودنت میگذره. حس میکنم سالها پیش هم مدتها چنین تجربه ای داشتم. حتی همین الان هم که دارم مینویسم موتور جستجوی مغزم شدیدا داره میگرده که کی بوده چنین تجربه ی غریبی؟

و گاهی اونقدر مادر بودن برام غریب و تازست که فکر میکنم ماهها و سالها باید بگذرند تا باور کنم حضور شما و مادر شدن خودم رو.

***

غریب یا آشنا، جدید یا قدیمی، در هر صورت حس قشنگ و البته عجیبیه ومسئولیتی فوق العاده بزرگ.


مامان؛ چهارشنبه 19 بهمن1390 ساعت 19:40 | لینک ثابت

ماجراهای خواب

تقریبا میشه گفت تمام دیروز رو بیدار بودی. شاید در مجموع 1 و نیم-دو ساعت خوابیدی. و البته مساله فقط نخوابیدنت نبود. گریه میکردی و ظاهرا مشکل دیگه ای غیر از خواب آلودگی نداشتی. آخه عزیز مامان بخواب دیگه!

دو تا از دوستای مامانی اومده بودن دیدن شما. فکر کنم زهرا رو که ازدواج کرده از بچه دار شدن و فاطمه رو که ازدواج نکرده کلا از ازدواج کردن پشیمون کردی مامانی!

برنامه عزاداری تا 11 و نیم شب ادامه پیدا کرد و اون موقع خوابیدی و چه خوابیدنی! ساعت ده دقیقه به 6 بیدار شدی برای شیر خوردن. 6 ساعت و 45 دقیقه بدون شیر یکسره خوابیدی!

بعد 6 شیر خوردی و دستشویی کردی و عجیب اینکه با اینکه خوابت ظاهرا پریده بود یه کمی با خودت بازی کردی و خودت خوابت برد. بی سابقه بود! دوباره 8 شیر خوردی و دستشویی کردی و خوابیدی تا 10. و بعدش هم طی امروز کلا جبران کم خوابی دیروز رو کردی.

***

دیروز به یه عزیز میگم این پسر ما با هود میخوابه.

میپرسه: با صداش؟؟!!

میخواستم بگم نه پس! عملکردش براش جالبه ؛)


پ.ن: تا حالا بهت گفتم چقدر دوستت دارم مامانی؟


مامان؛ چهارشنبه 19 بهمن1390 ساعت 19:35 | لینک ثابت

ماهی

بچه ها کلاس رو پیچوندند و تشکیل نشد. اولین روز جداییمون موکول شد به فردا عزیز ماهم. دعاهای قبلی رو تکرار میکنم خدای مهربون.

پنجشنبه 13 بهمن تو قم بردیمت مسلمون شدی. از درمانگاه تا خونه مامان جون اینا و نیم ساعتی بعد از اینکه رسیدیم اونجا یکسره جیغ زدی. چشمات پر از درد و التماس بود. اشک چشمای قشنگت رو خیس و دل مامانی رو کباب میکرد. ولی شکر خدا همون یه ساعت شد. بعدش تو بغلم و زیر آفتاب دلچسب ظهر زمستون خوابیدی.

بعدش هم یکی دوبار استامینوفن خوردی و خوابیدی و صبح فردا دیگه خبری از درد نبود. دیشب هم پانسمانت که باز شده بود رو برداشتیم و امروز بردمت حموم. تو یه لگن کوچک یه عالمه آب بازی و کیف کردی-گفته بودن یه ربعی بذاریمت تو لگن آب- به خاطر همین حمامت از همیشه طولانی تر شد و شما خسته تر از همیشه.

وقتی میخواستم بدمت بغل مامان بزرگ دهنت تو بغلم نزدیک سینه اومد و آماده ی شیر خوردن شدی. ولی نذاشتم شیر بخوری که زود لباس بپوشی تا سرما نخوری. وااای! انچنان بهت برخورد و آن چنان گریه ای کردی که برای درد ختنه هم اون طوری نکرده بودی!

هیچی دیگه با عجله شلوار پوشیدم و دو تایی بدون بلوز تو بغلم یه نیم ساعتی داشتی جبران مافات میکردی.

به قول مامان بزرگ قربون دهن ماهیت بشم من. (از لحاظ تشابه دهانت هنگام شیر خوردن به دهان ماهی!)


مامان؛ چهارشنبه 19 بهمن1390 ساعت 19:10 | لینک ثابت

یا رحیم

امروز اولین روزیه که میخوام این همه تنهات بذارم و برم دانشگاه. خیلی استرس دارم. تا حالا دو سه باری برای امتحان و دکتر تنهات گذاشتم، ولی این همه ساعت نبوده.

خدایا به سپهرم سخت نگذره لطفا. خدایا شیر به اندازه ی کافی گذاشته باشم براش لطفا. خدایا لطفا کمکمون کن که تو از احوال همه ی بندگانت آگاه هستی و تو الرحم الراحمینی.


مامان؛ شنبه 15 بهمن1390 ساعت 11:45 | لینک ثابت

آینه

آروم و مظلوم سرت رو گذاشتی رو شونم و آهسته ناله میکنی. به خاطر واکسن صبحه. از صبح تا حالا حالت همینه. گریه، بغل، راه رفتن، یه خواب کوچولو، درد، تب.

البته الان حالت بهتره عزیزم. یه شیر مفصل خوردی ، دستشویی مفصل کردی و کمی به مامان خندیدی، ایشالا یه خواب مفصل هم بکنی که این ساعت های بعد واکسنت خیلی اذیتت نکنه.

***

تو آینه به خودمون نگاه میکنم. خیلی کوچیکی تو بغل مادرانه ی من. به جوونیت فکر میکنم، به اینکه قدت از من بلندتر میشه و غبار گذر سال های مادرانه رو چهره من افتاده. به اینکه وقتی باهات حرف میزنم باید سرم رو بلند کنم. لبخند میاد رو لبهام.

سلامت و پایدار و مومن باشی عزیزمامان.


مامان؛ شنبه 8 بهمن1390 ساعت 20:30 | لینک ثابت

اتومامان

اومده بودم یه چیز دیگه بنویسم ها! حرفی اومده بود تو ذهنم که به علت حواس پرتی فراموش کردم!

***

آها! یادم اومدن

میخواستم بنویسم کلا رفتم رو مود آتو! وقتی گریه میکنی به صورت اتوماتیک شروع میکنم به لالایی خوندن و مثل پاندول ساعت حرکت کردن. حتی اگر بغل من هم نباشی!

البته به این جا ختم نمیشه و حتی وقتی گریه ات تموم شده و خوابیدی و گذاشتمت سرجات، به لالایی خوندن و پاندولیت ادامه میدم (در اینجا دکمه آتو از کار افتاده!!) حتی اگر به صورت فیزیکی هم این کارو نکنم هم ذهنم مدام لالایی زمزمه میکنه و تاب میخوره

 ***

امروز شاید بیست بار خوابوندیمت و شما بعد نهایتا 5 دقیقه بیدار شدی. داری عوض دیروز رو درمیاری که از بعد از ظهر خوابیدی تــــــا امروز صبح. البته وسطا برای شیر و عوض شدن جات چند تا نی ساعت یه ربع – دوباره بیدار شدی! ولی شکر خدا زود خوابت برد- بیدار میشدی ، ولی دیگه دردسر خوابوندنت و گریه شما و هی راه رفتن و کمر درد من رو نداشتیم. حالا امروز عوضش رو در آوردی. اگه یه روز در میون باشه و فردا وقت خوابت باشه راضی ام. البته خب راضی ترم که برنامه خواب هر روزت مثل دیروز باشه. اصلا هم خوش اشتها نیستم!

فعلا که خوابی. منم برم بخوابم که فردا بیدار باش داریم، به صرف واکسن.


مامان؛ جمعه 7 بهمن1390 ساعت 23:50 | لینک ثابت

سختی مقدس

فردا دوماهه میشی نوگل من و باید یکی از دردسرهای بزرگ شدن رو تجربه کنی: واکسن دوماهگی. امیدوارم خیلی اذیت نشی عزیزم.

واقعیت اینه که این دنیا لحظه لحظه اش سختی و آزمایشه و هر روز که بزرگتر میشی نسبت به دیروز مسئولیتت بیشتر و سختی هات هم بیشتره، اما در کنار این سختی ها شیرینی هایی هم هست، و البته اهداف مقدسی، که تحمل این ناهمواری ها رو نه تنها راحت بلکه شیرین و مسلم میکنه برامون.

از خدا میخوام کمکت کنه و کمکمون کنه راه زندگی و هدفمون رو بشناسیم تا تحمل سختی های این دنیا برای رضای او برامون هموار و شیرین بشه

آمین.


مامان؛ جمعه 7 بهمن1390 ساعت 23:45 | لینک ثابت

بارون اگه بباره...

احساس مادری مثل تگرگ نیست که یک دفعه و با شدت بر آدم بباره.

احساس مادری مثل نم نم بارونه، آروم آروم بر خاک وجودت می‌باره و تا اعماق اون نفوذ میکنه؛ آهسته ولی موثر.

زمین وجودم از این نم نم پربرکت جون تازه ای گرفته، و هر روز سبزتر و سبزتر میشه.

خدا تو رو برای من و بابا حفظ کنه ان‌شاالله.


مامان؛ چهارشنبه 5 بهمن1390 ساعت 1:40 | لینک ثابت

معجزه ی سشوار، آقای هود

 

یکی از مهم ترین کشفیات من در زندگیم، کشف علاقه عجیب شما به صدای سشوار و به تبعش صدای هود و جاروبرقیه. البته این دوتای آخری به پای سشوار نمیرسن. چون سشوار علاوه بر صدای دلنشین! گرمای مطبوعی هم داره و جون میده برای مواقع تعویض؛ وقتی شستمت و تو هنوز –طبق معمول- همچنان داری به بمباران هوایی و زمینی ادامه میدی و من منتظرم ببینم این صداها و بادهای شکم پسر فسقلی من تمومی داره آیا؟! تا بعدش ببندمت، بلکه یه ده دقیقه ای خشک بمونی. حالا این جریان دائم الخیس بودنت بماند! از معجزه ی سشوار دور نشیم.

آره گل مامان، اونقدر با این صدای روح بخش قشنگ آروم میشی که حد نداره. قبلا خونده بودم که نوزادها از صداهای این طوری خوششون میاد و یاد صداهایی که تو شکم مادر میشنیدند میفتن و اینا. ولی باور نمیکردم تا این حد اثر داشته باشه. بعد از چند روز استفاده ی مداوم از سشوار و تفکر درباره ی قبض برق بعدی، فکر اقتصادیم به کار افتاد و جایگزین مناسبی براش پیدا کردم. هم مقرون به صرفه تره، هم وسط خونه نمیمونه که خونه نامرتب بشه، مزاحم کارم هم نمیشه: جناب آقای هود –به قول بابایی-

معمولا وقتی دیگه خواب کلافت کرده و هیچ روشی اثر نداره، آقای هود به کمکمون میاد. تو بغل، در حالی که با پتو ساندویچ شدی میریم کنار هود و با صدای هود، معمولا در کمتر از سی ثانیه خوابت میبره. اگر بغل بابایی هم باشی که سلام و علیکی هم با آن جناب میکنید:

بابایی: بریم پیش آقای هووود؟

سپهر: وَََََ یا مََََََ

بابایی: سلام آقای هود

آقای هود: هوووووووو

چند ثانیه بعد

سپهر: خواااااپیـــــــــشــــــــــش

هر چی به صداهای تقه ای مثل به هم خوردن ظرف یا صدای عطسه یا فین کردن و حتی صدای دستشویی کردن خودت! حساسی و میپری، صدای هود و سشوار و جاروبرقی آرومت میکنه

اونقدر که گاهی این مساله رو از نظر علمی بررسی میکنم که نکنه این صدا تاثیر مخدری تو ذهنت داشته باشه. فعلا که به نتیجه ای نرسیم و با صدای هود یاد خاطرات اون دنیای شما رو گرامی میداریم.

خب این از آقای هود.

چند روزی هست که میخندی. وقتی سرحالی و باهات حرف میزنیم یه صداهایی حاکی از خوش وقتی شبیه هووم غوووم از خودت درمیاری و گاهی یه عالمه میخندی. البته هنوز بی صداست. مخصوصا وقتی مامان بزرگ باهات صحبت میکنه خیلی قشنگ ارتباط برقرار میکنی و خیلی مخندی. این جور وقتا حس میکنم یه عالمه بزرگتر میشی.


مامان؛ دوشنبه 3 بهمن1390 ساعت 19:15 | لینک ثابت

چند روزه کلی مطلب تو ذهنم برات نوشتم ولی وقت نکردم رو کاغذ بیارم. سرما خورده بودم و قبلش هم که امتحانا. الان هم باید برم writing زبانم رو که قرار بود 4 روز پیش برای استاد بفرستم بنویسم. پس یادم باشه در مورد خندیدنت، گریه ی دیشبت، خرگوشی خوابیدنت و خیلی چیزای دیگه که باید یادم بیاد برات بنویسم


مامان؛ دوشنبه 3 بهمن1390 ساعت 11:30 | لینک ثابت
رز
۰۱ بهمن ۹۰ ، ۰۱:۵۵ ۰ نظر


مامان آوازه خوان

این روزا درگیر امتحانام هستم. پسر 48 روزه ی من هر روز بزرگتر میشه خدا رو شکر.

دیروز برات قصه ی جوجه کوچولو رو که مامانش رو گم کرده بود تعریف میکردم. (با ادای کامل صداهای حیوانات محترم مزرعه!) و شما با دقت گوش میکردی. کم کم هرچی شعر و قصه از بچگی و بزرگسالی بلد بودم و فراموش کرده بودم، داره یادم میاد و برات میخونم تا آروم باشی. اگر باهات حرف نزنم، فورا حوصله ات سر میره و گریه میکنی.


مامان؛ یکشنبه 25 دی1390 ساعت 20:5 | لینک ثابت

خواص نعناع

از ساعت ده که بیدار شدی تا الان یک ریز میخوای تو بغل باشی. خدا بهم رحم کنه اگر بغلی بشی.

***

دیروز گذاشتمت پیش مامان بزرگ و رفتم دانشگاه امتحان بدم. امتحان قبلی رو با شما و مامان بزرگ رفتیم دانشگاه. این دفعه مامان بزرگ گفتن چرا بچه رو ببریم تا اونجا، میم خونه نگهش میدارم. تو برو امتحانت رو بده و برگرد. خیلی برام سخت بود دوری از شما. ولی به خاطر آسایش شما و البته بیشتر مامان بزرگ قبول کردم.

برات شیر دوشیدم. اندازه ی همون دفعه که رفته بودیم دانشگاه، و شما طی سه مرحله نوش جون کرده بودیش. اما دیروز همه ی اون شیر رو یک جا خورده و خوابیده بودی. مامان بزرگ هم نگران که نکنه بیدار بشی و گرسنه باشی. امتحانم رو دادم و تو تاکسی دربست بودم به سمت خونه. نزدیکا بودم که گفتن بیدار شدی. به مامان بزرگ گفتم قطره ی  ویتامین آ د ت رو بده که مشغول باشی تا من برسم. وقتی رسیدم دیدم اوضاع هنوز قرمز نشده و در حد زرد مونده. داشتی بهانه میگرفتی و دهنت رو به امید پیدا کردن شیر این طرف و اون طرف میانداختی.

مردم از نگرانی تا رفتم و برگشتم پسرم. اما خدا همیشه کمک میکنه.

شما که همیشه صبحا بیقراری میکردی، دیروز صبح رو خوابیده بودی. برگشتنی نزدیکای خونه دیدم تا تاکسی بره خیابون ایران رو دور بزنه تا بیاد تو کوچه شاید طول بکشه. سر کوچه پیاده شدم و تا خونه دویدم.

خدا رو شمر به موقع رسیدم و شیر خوردی. مامان بزرگ و بابابزرگ رفتن. یه کم خوابیدی و دوباره بیدار شدی و مشغول بهانه گیری و بغل سواری بودی که مامان بزرگ اینا برگشتن. برامون ترنجبین و بادرنج خریده بودن. بردیمت حموم و اونا رفتن و شما هم خوابیدی. یه نفس تا 12 شب!! فقط بیدار میشدی شیر میخوردی دوباره میخوابیدی. یه بار هم جات رو کثیف کردی. (البته بعدش تا 2:10 نصفه شب و امروز از 10 تا حالا داری جبران میکنی!)

حالا از قطره ی ویتامینت بپرس! میدونی به جای ویتامین چی خورده بودی؟

: یه میلی لیتر عرق نعناع! (روزی در حد 2یا3 دهم میلی لیتر بهت عرق نعناع میدم، برای دل دردات.) وقتی فهمیدم چه اشتباهی شده، فهمیدم چرا اینقدر آروم تا شب خوابیدی!

البته مامان بزرگ تقصیری نداشتن. عرق نعناع رقیق شده رو تو ظرف ویتامین ریخته بودم، فقط فکر میکردم دم دست نیست که مامان بزرگ اشتباهی بگیرن. مامان بزرگ میگفتن وقتی داشتی میخوردی اخمات میرفت تو هم! تعجب کردم که شما که اینو دوست داشتی. بعدا فهمیدم که چرا اخم میکردی و البته حق هم داشتی گلم!


مامان؛ چهارشنبه 21 دی1390 ساعت 13:6 | لینک ثابت

نیمه شبانه

بی خوابی زده به سرت. درست ساعت 12 که میخواستم بخوابم بیدار شدی.

ظاهرا کم کم داری کوتاه میای که بخوابی. تو این حدود 2 ساعت شونصد بار شیر دادم بهت به این امید که بخوابی. اما زهی خیال باطل! در ضمن با همین نیت خداپسندانه 3 بار هم جات رو عوض کردم. البته بهتره بگم شما با نیت شب زنده دار کردن مامانی 3 بار جای مبارک رو کثیف کردی.

دیگه داشتم تلو تلو میخوردم از شدت خواب آلودگی. (هنوز هم البته!) آب و کمپوت آناناس هم چاره نکرد. ناچار به راه حل پفیلا متوسل شدم. خوب بود. برای چند دقیقه خوابم رو پروند.

***

مامان جون به زهرای خواب آلود در حال بهانه گیری: زهرا! سپهر بزرگ شده، تپل شده.

دقایقی بعد، زهرا سرحال شده و یاد حرف مامان جون افتاده: مامان جون سپهر تپل شده، مثل شما شده.

***

زنعموی بزرگ مامان خواب دیده یه صدای خوب قرآن خوندن میاد. دقت کرده بود دیده بود شما بودی که قرآن میخوندنی، تو همین نوزادیت عزیزم. انشاالله که با قرآن محشور بشی عزیز دلم.

***

بالاخره خوابیدی عزیزم و ساعت داره دو و هشت دقیقه رو نشون میده. شبت بخیر عزیزدلم.


مامان؛ چهارشنبه 21 دی1390 ساعت 1:43 | لینک ثابت

زنبور بی عسل

بچه داری وقتی بچه خوابه و درس خوندن وقتی امروز امتحانت رو خوب دادی و تا امتحان بعدی یک هفته فاصله هست چقدر شیرین و سادس!

وقتی خوابی با خودم فکر میکنم ببین کاری نداره! ببین به کارات میرسی. و وقتی بیداری و گریه میکنی، مخصوصا وقتایی که طول میکشه تا علتش رو بفهمم ، وقتی کمرم و دستم درد میکنه از بغل کردن و راه بردنت، میفهمم چرا بهشت زیر پای مادران است.

پ.ن توضیح تیتر در صورت لزوم: بچه داری وقتی بچه خواب است به چه ماند؟ لابد به زنبور بی عسل!


مامان؛ سه شنبه 20 دی1390 ساعت 21:28 | لینک ثابت

چله

امروز در ساعت های منتهی به چهل روزگیت تغییرات مثبتی مبنی بر بزرگ شدنت دیده میشه.

اولا که آروم تر بودی امروز شکر خدا.

ثانیا بیشتر از قبل زل میزنی تو صورتم و به حرفام گوش میدی و با حرفام آروم میشی. تازه یه چشمه هایی از واکنش به صحبت کردن هم تو چهرت دیدم امروز

از همه مهمتر درست 5 ساعت مونده به چهل روزگیت چنان با قدرت و ابهت دستشویی کردی که درجا از پشت پوشکت زد بیرون! پوشکی که هیچ وقت نم نمیده. البته این ضربه ی نهایی رو بعد حدود نیم ساعت تلاش صدادار باد دار و آب دار! زدی. بعدشم تا کارت تموم شد اعتراضت شروع شد که: مـــــــــــــــامـــــــــــــــان بــــــــــدو منــــــــــــــــو بشــــــــــــــور (البته لطفا!)

هیچی دیگه گل پسرم. چهل روزگیه افتخار آمیزت مبارک باشه.

الان بابایی رفته ماشین رو بیاره که به همین مناسبت بریم خونه ی مامان بزرگ و سورپریزشون کنیم.

بعدا نوشت: شما اولا و تا قبل این تاریخ مورچه مورچه دستشویی میکردی، یعنی به محض تعویض پوشک دوباره یه نمه زرد میشد این طفلی! به خاطر همین مامانی ندید بدیدت از یهو دستشویی کردنت ذوق کرده بوده (13 اردیبهشت 91)


مامان؛ یکشنبه 18 دی1390 ساعت 19:15 | لینک ثابت

خداحافظ تعطیلات

بعد دو هفته استراحت خونه ی مامان جون اینا، امروز بابا اومده دنبالمون که فردا بریم سر خونه و زندگیمون. الان مامان جون و بابابزرگ و بابایی رفتن حرم و من و شما موندیم خونه. دو روز دیگه امتحان پایان ترم اصول بیمه دارم و دارم ناخونای کوچولوت رو که بلند شندن روی برگه های جزوه ی اصول بمیه میگیرم.

نگران امتحانم هستم. اما عزیزم همّ و غم و دغدغه ی و فکر اصلی من شمایی و راحتی و سلامتی جسم و جان شما.


مامان؛ پنجشنبه 15 دی1390 ساعت 20:0 | لینک ثابت

شیدایی

آروم خوابیدی و من غرق تماشای توام. وقت شیر خوردنته. خوابت سبک میشه، آروم چشمات رو باز میکنی و یه کمی میگردونی، دوباره پلکات روی هم میفتن. چند ثانیه بعد دوباره باز میکنی چشمای قشنگت رو، دوباره به خواب میری. چند دقیقا با این حالت که من اسمش رو شیدایی گذاشتم میگذره. یواش یواش صداهای مربوط به "ننه ننه من گشنمه" ازت خارج میشه. صداهایی که اگه به دادشون نرسم بیشتر و بلندتر و در نهایت بعد چند دقیقه به گریه تبدیل میشن. همزمان دهنت رو باز و بسته میکنی و سرت رو میچرخونی و دنبال شیر میگردی. اگه بیدار باشی دستات رو پیدا میکنی و میخوری، اما الان خوابی و دستات زیر پتواند.

بلندت میکنم و بهت شیر میدم. سیر میشی. حالا وقت بلند شدن و بادگلو زدنه. بغلت میکنم و بلند میشم کاغذ و قلم بیارم برای ثبت این لحظه ها. این لحظه های پر آرامش و پر از محبت.

پ.ن. اوقات خوشی داریم. سرشار از مادر و فرزندیه


مامان؛ پنجشنبه 15 دی1390 ساعت 2:15 | لینک ثابت

چای مادرانه

مادر بودن گاهی یعنی یه لیوان چای داغ برای خودت بریزی و منتظر خنک شدنش باشی، نوزادت به نشانه ی گرسنگی آماده ی گریه بشه. مشغول شیر دادنش بشی و نوزادت وقتی سیر بشه که چای تو یخ کرده باشه.

تو به مادر شدنت فکر میکنی و با عشق چای رو دوباره گرم میکنی


مامان؛ جمعه 9 دی1390 ساعت 19:50 | لینک ثابت

ماهگرد

درست یه ماه پیش همین لحظه ها بود. منتظرت بودم. یه انتظار مبهم و دردناک، اما پر از امید، پر از احساس مادری. عجله داشتی برای اومدن، و اضطرابِ ٍ "چه خواهد شد؟" همه ی وجودم رو گرفته بود. انتظارمون برای اومدنت طولانی شد. اوضاع خیلی خوب نبود و من نگران میوه ی درخت وجودم بود. میوه ای که برای به ثمر نشستنش نزدیک 9 ماه زحمت کشیده بودم. لحظه به لحظه و با هر نفس به فکر بودم و مواظب خوب بزرگ شدنش، سالم بودنش. به فکر تغذیه ی روح و جسمش بودم.

میوه ی من رسیده بود، آماده ی چیدن بود.

.

.

.

نوزاد یه ماهه ی من خوش اومدی به این دنیا و به زندگی ما.

(بعدا نوشت: در قسمت خط چین ها قرار بوده ادامه مطلب نوشته بشه که احتمالا به دلیل سپهر! نوشته نشده)



مامان؛ پنجشنبه 8 دی1390 ساعت 20:30 | لینک ثابت

مادر تفضیلی

روزها به سرعت میگذرند و شما به سرعت بزرگ تر میشی و من و شما بیشتر به هم عادت میکنیم، بیشتر باهات آشنا میشم. زبون گریه هات رو بیشتر میفهمم و مادرتر میشم.


مامان؛ چهارشنبه 7 دی1390 ساعت 11:50 | لینک ثابت

بازگشت

در پی استقلالی که تو پست قبلی ادعا کردم، چهارشنبه به علت ضعف و بی حالی و سیاهی رفتن چشم و چرخیدن اتاق و آنچه درون اون بود به دور سرم، دوباره برگشتیم قم.

قضیه این بود که دوشنبه به غیر از یه بشقاب آش ظهر و یه بشقاب شب چیز دیگه ای نخوردم، یعنی وقت نکردم بخورم. و سه شنبه رو به موت شدم به شرح بالا. دیگه بابای مهربون سپهر گفت که دوباره یه هفته به صورت استعلاجی برگردم قم، که واقعا نیاز داشتم بهش. تو اون چند روزی که تهران تنها بودم کارم شده بود گریه. ناخودآگاه گریه میکردم. احساس ناتوانی و عجز میکردم. خیلی زود بود برام مستقل شدن و صبح تا شب تنها بودن و شب تا صبح با دل درد نوزاد سر کردن.

این چند روزه که قم هستم فقط فکر شیر دادن به سپهرم و اکثرا بقیه کاراش یعنی آروم کردن و تامین نیازش به بغل و حتی گرفتن آروغش و حتی گاهی عوض کردن پوشکش رو بابا و مامان انجام میدن. خدا بهشون طول عمر با عزت و سلامتی بده انشاالله. تو این چند روزه کمی تونستن درس بخونم. امتحانام نزدیکه و من به لطف خدا امید دارم.

***

سپهر 27 روزه ی من، امروز داشتی شیر میخوردی. یه دفعه وسطش ول کردی و زل زدی به من. خیلی دقیق و متفکرانه. به این فکر افتادم که منو میشناسی یا نه، و اینو باهات درمیون گذاشتم. گفتم عسلم منو میشناسی؟ آقا سپهر، سپهر مامان، مامانی رو میشناسی و همین طور خیلی صمیمانه داشتم باهات حرف میزدم و تو گوش میکردی. یک دفعه جیغ بلندی کشیدی به نشانه اعتراض. نگو اون موقع که من فکر میکردم به شناسایی مامانی مشغول، داشتی به این فکر میکردی حالا یه اشتباهی شده، شیر از دهن من دراومده! شما که مامان منی نباید دوباره با زبون خوش بذاریش دهنم؟ حتما باید جیغ بزنم؟!!


مامان؛ دوشنبه 5 دی1390 ساعت 15:45 | لینک ثابت
رز
۰۱ دی ۹۰ ، ۰۱:۵۳ ۰ نظر


حمومانه

امروز با بابایی دوتایی بردیمت حموم عزیزم. دیگه خانواده ی سه نفره مون حسابی مستقل شده.

بعدا نوشت: اینجوری میبریمت حموم. من میرم حموم و خودم رو میشورم و تو این مدت شما و بابایی با هم کیف میکنین. 

بعد من که شورونده شدم! بابا رو صدا میکنم، لباسهات رو در میاره و یه عدد سپهر لخت عزیز تحویل من میده که همیشه

 چشماش از تحیر تغییر فضا گرد گرد شده. بعد من میشینم کف زمین و شما رو به میزان لازم میشورم. همیشه تو حموم هم 

حالت تدافعی داری. اونقدر محکم مشتت رو میبندی که دستت کبود میشن. از آب نمیترسی، ولی هنوز که هنوزه حموم رفتن

 برات تازگیش رو حفظ کرده. فقط اگه خوابآلو یا گرسنه باشی به ریختن آب روی سر و صورتت اعتراض میکنی.

بعدش که تمیز شدی صدا میکنم: بـــــــــابـــــــــایــــــــِی بیا منو بگیر.

بابایی هم شما رو با حوله میگیره. خشکت میکنه و سشوار میکشه و پوشکت رو میپوشونه. تا من خودمو آب بکشم و

 خشک کنم و بیام لباسای یه گل تمیز رو بپوشونم. بدین ترتیب قصه ما به سر میرسه، سپهر به حموم میرسه (12 اردیبهشت 91)


مامان؛ سه شنبه 29 آذر1390 ساعت 22:20 | لینک ثابت

سنجش ارتفاع

نیم ساعت از نیمه شب گذشته و شما بعد از یه مقدار گریه ی جانسوز و چند قطره دایمیتیکون و مقداری شیر اروم تو
 بغلمی و داریم با هم تو تاریکی قدم میزنیم تا بیست دقیقه اماده باش بعد از شیر خوردنت بگذره و دو تایی بتونیم بخوابیم.

راستی از کجا میفمی من کی میشینم؟! تا درست همون موقع دوباره گریه رو از سر بگیری؟!


مامان؛ دوشنبه 28 آذر1390 ساعت 0:30 | لینک ثابت

توازی

با دست چپ بغلت کردم تا آروغ بزنی و با دست راست سبزی ها رو از آب در میارم و یه دستی گل ها رو از رو ترب ها پاک
میکنم و در همین حال به تربیت شما فکر میکنم و یادم میفته مادر شدن یعنی حواست باید به همه چیز باشه، همه ی کارا باید
انجام بشن: درست به موقع و موازی هم. من یه مادر دانشجو ام و دست تنها. خدا کنه بتونم از پس این همه خطوط موازی بر بیام.


بعدا نوشت:

دو خط موازی هیچ وقت هم دیگه رو قطع نمیکنن. خطوط موازی من داشتن همدیگه رو اذیت میکردن. یکی رو پاک کردم تا خط 

مادر شدنم که خط اصلی زندگیمه راه مستقیم خودش رو بدون خدشه و بدون انقطاع ادامه بده. (12 اردیبهشت 91)


مامان؛ یکشنبه 27 آذر1390 ساعت 17:13 | لینک ثابت

ما سه نفر

امشب اولین شب مستقل خانواده ی سه نفره مونه: بابا و شما و من. الان شما سمت چپم خوابیدی و بابایی سمت راستم.
 و من بین این دو خوشبختی دارم برات مینویسم پسرم. از اولین روزهای عمرت.

سه روزه قطره ی مولتی ویتامین بهت میدم. با قطره چکون قطره قطره میریزم توی دهانت و تو ملچ ملوچ کنان میخوری و

 لبات رو جمع میکنی و قیافه های مختلف به چهرت میدی و خلاصه دیدنی میشی عزیزم. ان شاالله از غذاهای بهشتی روزیت

 بشه پسرم.

امروز سه تایی با ماشین خودمون - که تازه و به برکت وجود شما گرفتیم- از قم اومدیم تهران، خونه ی خودمون. بعد ده روز 

که مامان جون خونه ی ما بود و بعدش یه هفته ای که ما قم بودیم، امروز از مامان جون جدا شدیم


مامان؛ شنبه 26 آذر1390 ساعت 0:30 | لینک ثابت

فرشته ی تمیز

سلام فرشته ی دو هفته ای مامان.

دو هفته پیش این موقع ها بود که آوردنت پیشم. من تازه به هوش اومده بودم و گیج و منگ بودم. به خاطر بخیه هام هم

 نمیتونستم تکون بخورم. بی حال و گیج حالت نیمه هوشیار داشتم که خانم پرستار مهربون تختت رو آورد و تو رو گذاشت 

تو بغلم. دقیق یادم نیست، چون گفتم که تازه به هوش اومده بودم. اما فکر کنم گفتم سلام پسرم، چقدر کوچولویی تو!

فرشته ی زمینی رو به زور جا دادن تو بغلم تا اولین غذای زمینیش رو بخوره. بغلت کردم و شیرت دادم و غرق شدم تو 

لذت مادر بودن.

اذان و اقامه و سوره هایی رو که وارد شده برای نوزاد بخونین تو گوشت خوندم و شما به وضوح با دقت گوش میکردی.

این اولین ملاقت رسمی من و شما بود نازنینم.

امروز، یعنی دیروز بعد از ظهر، بردمت حموم. البته به همراه هدایت کنترل از راه دور مامان جون. وقتی تن برهنه و لطیفت 

رو زیر دوش حموم شامپو میزدم و میشستم و تو بی نهایت آروم از حموم کردن لذت میبردی، بیش از پیش غاشقت شدم.

 خیلی مظلوم و معصوم بودی فرشته ی کوچولو. ان شاالله همیشه همین قدر معصوم بمونی عزیزم.

بعد هم که لباسای کرمی پوشیدی و لپ های تازه در اومدت بیشتر خودشون رو نشون دادن، خیلی خوردنی تر و فرشته تر شدی.

 رنگ کرمی خیلی بهت میاد پسرکم


مامان؛ چهارشنبه 23 آذر1390 ساعت 0:40 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

12 روزه شدی عزیزم. پسر آرومی هستی، خوب میخوری، خوب میخوابی و خوب شکمت کار میکنه. شنبه وزنت کردیم 

3 کیلو شدی ماشااله. قدت هم 2 سانت اضافه شده، دور سرت هم 1.5 سانت. لباسات کم کم دارن اندازت میشن.

 آخه روزای اول همه ی لباسای سایز صفر هم برات خیلی بزرگ بود و ما دنبال لباس سایز دو صفر بودیم. 

الان صفرها دارن اندازت میشن و به زودی برات کوچک خواهند شد. انشاالله

وقتی گریه میکنی معمولا به یکی از این راه ها آروم میشی: شیر خوردن، عوض شدن پوشک (بابابزرگ و مامان جون میگن 

شما خیلی قدر اونجات رو میدونی!) پیچیده شدن توی پتو که تو این حالت ساندویچ خوشمزه مامانی میشی

 (که البته درستش پیچیدن پتو دور شماست که نمیدونم چرا ذهن من اصرار داره همش اینو اشتباه بگه) ، بغل شدن و 

دمر خوابیدن و شیوه ی آخر بغل مامان جونه. تو بغل مامان جون یه آرامشی داری که من آرزو میکنم کاش جای تو بودم.

به مامان جون میگم یه دونه نوه ی سید که بیشتر ندارین، حقوقمون دوبله. دوباره از قم با هم برگردیم تهران.


مامان؛ یکشنبه 20 آذر1390 ساعت 1:0 | لینک ثابت

لحظه های عاشقی

داری شیر میخوری ، انگشت اشاره دستم رو محکم گرفتی و من دارم تک تک انگشتات رو نوازش میکنم و به سال های 

دور فکر میکنم. به اینکه پسرنوجوونی بشی و همراه بابا برید هیئت برای عزاداری امام حسین، به وقتی که یه روزی میای 

و میگی همسر آیندت رو میخواهی. به عروسم فکر میکنم و با همه ی این فکرها لبخند روی صورتم پهن شده، 

و تو داری همچنان شیر میخوری: قورت قورت.

نوش جونت پسرکم


مامان؛ جمعه 18 آذر1390 ساعت 1:0 | لینک ثابت

فرغ در باب استفعال

امشب از سر شب بی اشتها بودی. بعد کلی مدت که از شیر خوردنت گذشته بود، یا شیر رو نمیگرفتی، یا بی قراری میکردی
 یا فوری عقب میکشیدی.

دلت هم درد نمیکرد، جات هم خشک شد، ولی بازم کسل بودی عزیزم. تا اینکه رو مبل که خوابیده بودی یه هو یه صدایی اومد.

 فکر کردم شکمت کار کرده، اما نگو شیر از اول شب سر دلت مونده بود و نمیدونم چرا معده ی کوچولوت نتونسته بود هضمش کنه.

 همه لباسات و پتو و تشک و مبل و همه جا شیری شد.

اولین بار بود شیر بالا می‌آوردی. برعکس خیلی نوزادا که هنوز شیر رو نخورده بالا میارن. به خاطر همیناست که میگم تو پسر

 عزیز قوی منی سپهرم.


بعدا نوشت: 

الان که دارم تایپ میکنم 4 روز مونده به 5 ماهگی تو. و هنوزم اگه باد گلو داشته باشی و دلت سنگین باشه هیچ جوره نمیشه 

بهت شیر خوروند! حتی اگه من فکر کنم تو خیلی خیلی گرسنه ای! و البته ازین تجربه های فراغت هم کم نداشتی تا الان!

 البته به اون غلظت و شدت بار اول، نه!


مامان؛ جمعه 18 آذر1390 ساعت 0:0 | لینک ثابت

استقلال از اتصال

روزه شدی عزیزم. به همین زودی. به وضوح بزرگتر شدی. نگاهت از پریروز دقیق تر شده.

 برای حدود 20-30 ثانیه تمرکز میکنی روی صورت مامانی و به حرفام گوش میدی.

از دیروز دستهات رو به عنوان خوراکی جایگزین شیرمادر پیدا کردی. خیلی خوردنی میشی وقتی

 دست هات رو مزه مزه میکنی و گاهی ملچ ملوچ. مثل همین الان که یکمی خوابت سبک شده و داری

 بدنت رو کش و قوس میدی و دنبال دستات یا پتو یا کلاهت یا ترجیحا شیر! میگردی.

دیشب بند نافت هم افتاد. نزدیک نه ماه درون بدن من بودی، با من یکی بودی و نه روز پیش

 وقتش رسید که جسم مستقل خودت رو داشته باشی. نمیدونم چرا دلم میگیره. الان میتونم

 بغلت بگیرم، از شیره ی جونم تغذیت کنم، ببوسمت، بویت کنم، همون کارایی که این همه مدت

 براشون لحظه شماری میکردم، و الان هم که دارم انجامشون میدم حس فوق العاده ای دارم؛ 

اما حس دلتنگی هم دارم، برای روزها و شب ها و لحظه هایی که فقط من و تو بودیم، 

من و تو یکی بودیم و یه عالمه راز بینمون رد و بدل میشد. تو سنگ صبور من بودی عزیزم.

پسرم بزرگ شدی. بند نافت، نشانه ی اتضال تو به جسم من افتاد. امیدوارم در پناه خدا

 مستقل و سربلند باشی. امیدوارم خدا به من و بابا عمر و توانایی و لیاقت بده تو رو برای

 بنده ی خوب خدا بودن مستقل و محکم تربیت کنیم.

خیلی خیلی دوست دارم سپهر زندگیمون


مامان؛ پنجشنبه 17 آذر1390 ساعت 13:0 | لینک ثابت

مامانی نه به 3 هفته زود اومدنت نه به اینکه 11 ساعته جماعتی رو سرکار گذاشتی

داری حسابی ناز میکنی


مامان؛ سه شنبه 8 آذر1390 ساعت 22:30 | لینک ثابت

داری میای مامانی

نمیدونم چرا اینقدر عجله داری برای اومدن به این دنیاپایشالا که این دنیا برات پر از اطاعت خدا باشه، پر از سلامتی، پر از موفقیت

منتظرتم پسرم


مامان؛ سه شنبه 8 آذر1390 ساعت 16:25 | لینک ثابت

یه هفته ای میشه که شکمم خیلی حساس شده، با کوچکترین تماسی با یه شی خارجی شدیده منقبض میشه.
مثلا دیروز که پشت میز درس میخوندم گوشه ی برگه های جزوم میخورد به شکمم، فوری منقبض شد و عین سنگ شد.
حالا نمیدونم این انقباض فقط به ماهیچه های رحم محدود میشن یا آقا پسر گلمون هم حساسه به این تماسها و واکنش
 نشون میده. فکر کنم نینی هم واکنش داره، چون این جور وقتا اصلا تکون نمیخوره.

وقتی اینجوری منقبض میشم (یا میشه) یاد دو تا چیز میفتم

اول گرگ قصه ی شنگول و منگول، که مامان بزی، شنگول و منگول رو از شکمش بیرون اورده بود و جاش رو سنگ

 پر کرده بود؛ یاد قسمت سنگش میفتم و میتونم کاملا با آقا گرگه ی بیچاره همدردی کنم!

دوم هم یاد گل قهر میفتم. یه گلی هست که تا لمسش میکنی حالت پژمرده به خودش میگیره و به اصطلاح قهر میکنه.

 دیروز به بابای نینی میگفتم پسر ما هم پسر قهره. تا بهش دست میزنی حالتش عوض میشه و خودش رو گوله میکنه.

امروز تو تیکرم 26 روز مونده رو نشون میده. روزهای باقیمانده کمتر و کمتر میشن و انتظار من برای دیدن و بغل کردنت

 هر لحظه بیشتر میشه.

امروز صبح خوابت رو دیدم. بغل کردنت حس فوق العاده ای بهم میداد. خیلی تمیز و دوست داشتنی بودی. ازون بچه هایی

 که آدم میخواد بوشون کنه و خیره بشه بهشون. دوست دارم زودتر ببینمت عزیز کوچولوی تمیزم. ولی بمون، تو شکم مامانی

 بمون و خوب از شیره ی جونم تغذیه کن تا بزرگ بشی. تا رشدت کامل بشه و زندگیت رو در این دنیا با سلامتی کامل شروع کنی.

 راه طولانی و سختی در پیش داری پسرم. پس عجله نکن و خوب بزرگ شو گل پسرم


مامان؛ جمعه 4 آذر1390 ساعت 11:51 | لینک ثابت

سفرت بخیر، اما...

همه منتظرت هستیم پسرکم. و مامان از همه بیشتر.

روزها رو لحظه ها رو میشمارم و به بودنت فکر میکنم. وقتی تکون میخوری دلم میخواد تو بغلم بگیرمت و خیره بشم به 

صورت معصوم تازه از سفر رسیده ات.

سفری طولانی از یه دنیای دیگه. یه دنیای پاک که ای کاش هرگز فراموش نکنیش. دنیایی که به خدای خودمون قول دادیم،

 باهاش عهد بستیم که جانشینش تو این دنیای خاکی باشیم.

خدا کنه بتونیم امانت دارهای امینی باشیم. خدا کنه بتونی پسرم. خدا کنه بنده خوبی برای خدا باشیم. تو و مامان و بابا و همه مون.


مامان؛ سه شنبه 1 آذر1390 ساعت 13:0 | لینک ثابت
رز
۳۰ آذر ۹۰ ، ۰۱:۵۰ ۰ نظر

 

هدیه با حکمت

بعضی وقت ها یه حرف هایی مثل خار میره تو مغز آدم و تا در نیاد، آرامش رو ازت میگیره. یه حرف‌هایی که شاید ظاهر ساده داشته باشند، یا غرض خاصی پشتشون نباشه، یا حتی خود گوینده چند دقیقه بعدش یادش بره که اون حرف رو زده، ولی میتونه مدت ها تو رو آزار بده

هرکسی وظیفه خودش میدونه به نحوی در مورد بارداری آدم صحبت کنه. مثل یه جور احوالپرسی میمونه. خود من هم در مواجهه با آشنایی که داره دوران بارداریش رو میگذرونه احتمالا همین طور بوده ام و خواهم بود. این وسط بعضی حرف ها آدم رو خوشحال میکنن، بعضیا آدمو میخندونن، بعضیا نشون از محبت زیاد گوینده دارند، و بعضی حرف ها آدم رو آزار میدن.

دیروز یه نفر، که در حالت عادی تا حالا تنها حس من نسبت به اون فرد مثبت بود، یعنی به نظرم خانم مهربون قابل احترامی میومد (یعنی پیش زمینه منفی ازش نداشتم که بخواد رو احساسم از حرفش اثر بذاره) وقتی من رو با لباس و هیبت بارداری  دید، به جای هر حرف خوشحال کننده یا تبریک آمیزی گفت: اوه! چقدر هولی شما! یا چقدر عجله داری، یا یه چیزی تو این مایه ها. اولش فکر کردم منظورش از عجله، عجله در پوشیدن لباس به اون گشادیه! از بس منظور اصلیش برام دور از ذهن بود، که چنین فردی با این نسبت دور به خودش اجازه همچین اظهار نظری بکنه و  بنابراین توضیح دادم که زود نیست که! 8 ماهمه! و ایشون هم در جواب توضیح من توضیح دادند که چه فوری هم حامله شدی!

هیچی دیگه! الان اون آدم فکر میکنه با این جملات قشنگش با من ارتباط برقرار کرده و اون احوالپرسی که احساس میکرده وظظیفه اشه انجام داده.

خب این حرفش حالم رو گرفت. اصلا خوشم نیومد از اینکه بارداری من اینطوری توصیف شده. دیشب موقع خواب داشتم بهش فکر میکردم. یه دفعه یادم اومد که بچه ی تو شکم من هدیه است، از بهترین هدیه دهنده ی عالم. هدیه دهنده ای که دقیقا میدونه چه وقتی چه چیزی رو به چه کسی هدیه بده. حتی اگه همه (از جمله خودمون) فکر کنن وقتش مناسب نیست، هدیه اش اونی نیست که میخواستیم و هزار تا اما و اگر دیگه، مهم نیست. چون هدیه دهنده همه چیز رو میدونه و اونقدر مهربونه و اونقدر حکیمه که همیشه بهترین رو برات در نظر میگیره، حتی اگه تو حکمتش رو ندونی. حتی اگه خیلی سختت بشه. حتی اگه بهت بگن هولی و تو ناراحت بشی.

 

خدایا ممنونتم. به خاطر هدیه ی بزرگ و ارزشمندی که تو دامنمون گذاشتی. ممنون که بدون اینکه ازت بخوایم، این لطف رو به ما کردی. لیاقت پدر و مادر شدن رو بهمون عطا کردی. خدایا هزار هزار هزار بار ممنونتم.


مامان؛ شنبه 28 آبان1390 ساعت 15:15لینک ثابت

تجدید دیدار

از چهارشنبه هفته پیش که تو 34امین هفته عمرت رو میگذروندی ولی دکتر گفت شکم من 30 نهایتا 32 هفته نشون میده، نگرانی اومد سراغم. سرازیر شد تو تک تک لحظه هام با یه عالمه نکنه ... نکنه...

البته دکتر گفت شاید نینی افقی باشه و اینطوری کوچیک به نظر بیاد، شاید به خاطر قد بلندم باشه، شاید خود دکتر اشتباه بکنه. ولی همه اینا فقط شاید بود و چیزی از فکر و خیالای من کم نمیکرد.

چند وقتی هم بود که مثل قبل شیطونی نمیکردی، آروم تر شده بودی. این رو که به دکتر گفتم علاوه بر سونوگرافی که برام نوشته بود، نوار قلب هم نوشت، نوار از صدای قلب کوچولوی تو. یه هفته طول کشید تا بتونم وقت سونوگرافی بگیرم و برم. تو این یه هفته خیلی نگران بودم. دکتر گفته بود اگه وزنت کم باشه، باید استراحت کنم و خودم رو تقویت کنم. نگران بودم نکنه دانشگاه رفتنم اذیتت کرده باشه و کوچولو مونده باشی. هزار جور فکر و خیال کردم تا چهارشنبه که وقت گرفتم و بعد از کلی انتظار رفتم که نوار قلبت رو بگیرن. یه دستگاهی رو با کش رو شکمم ثابت کردند و گفتند 20 دقیقه حرکت نکنم و فقط هر وقت تکون خوردی، یه دکمه رو فشار بدم. شکلات هم دادن دستم که بخورم تا تو به جنب و جوش بیفتی.

اما تو لج کرده بودی و جم نمیخوردی. شایدم خواب بودی. شایدم ازون چیزی که رو شکمم بود ترسیده بودی. همیشه همین طور هستی. وقتی چیزی غیر از دست خودم و دست بابایی با شکمم تماس پیدا میکنه میترسی و خودت رو جمع میکنی و تا خیالت راحت نشده که خطر! رفع شده، تکون نمیخوری. شایدم جات راحت نبود، به خاطر همین چرخیدم که راحت باشی که خانومه آخرش گفت نباید میچرخیدم. هیچی دیگه آخرش تو 20 دقیقه فقط 2 بار یه کوچولو تکون خوردی و چند باری هم سکسکه کردی. همین! خانم دکتر میگقت حرکت مامان، بیشتر از نینی بوده! فرستادنم آبمیوه و خوراکی شیرین بخورم بلکه بیدار بشی و خودی نشون بدی. گفتن اگه جواب سونو خوب بود که هیچی، اگه نه دوباره باید نوار قلب بگیرن.

مامانی نمیدونی چقدر ترسیده بودم. چقدر نگران سلامتیت بودم. تو سالن منتظر نشسته بودم و آبمیوه و کیک میخوردم و بی اختیار اشک میریختم. تا اینکه دوباره صدام کردند داخل. این بار سونو. دیدمت پسرم. خانم دکترسر و دست و پا و ستون مهره ها و حتی تک تک انگشتای دستت رو  نشونم داد. هر چند تصویر برای من دور بود  و کامل تشخیص نمیدادم، اما دکتر گفت که سالمی، که وزنت خوبه و جای نگرانی نیست.

این بار اونقدر تکون خوردی تا کاملا غصه رو از دل مامان در بیاری. و بعد از اون روز هم به وضوح حرکتت بیشتر و بیشتر شده.

خدا رو شکر کردم، بارها و بارها، و از مطب بیرون اومدم، بازم با گریه، این بار از خوشحالی و حس سپاسگزاری نسبت به خدای مهربونی که تو رو به ما داد و خودش تو رو در پناه خودش حفظ میکنه ایشالا.

همیشه در پناه خدا باشی عزیز کوچولوی مامان: سالم و صالح و مومن.


مامان؛ شنبه 28 آبان1390 ساعت 15:0لینک ثابت

این یه رازه

تو دانشگاه استاد داره درس میده و تو برای خودت شلوغی میکنی؛

وقت استراحت تو نمازخونه دراز کشیدم و با بچه ها حرف میزنیم و تو برای خودت شنا میکنی؛

تو مهمونی همه از هر دری حرف میزنن و تو یواشکی فوتبال بازی میکنی؛

از تو حرف میزنن و خبر ندارن همزمام تو داری درون من اعلام وجود میکنی، قلقلکم میدی، مشت و لگد میزنی و گاهی مامان رو کیسه بکس فرض میکنی.

و اینا همش یه رازه:

بین من و تو

 


مامان؛ یکشنبه 8 آبان1390 ساعت 14:41لینک ثابت

خانم معلم ماهی

دیروز بابایی داشت برای زهرا «خانم معلم ماهی» میکشید و زهرا مشتاقانه نگاه میکرد و تو دل من قند آب میکردن.

شبای مهربون و صمیمی خونوادمون رو تصور میکردم: من و بابایی و شما پسر عزیزم.

بابایی برات نقاشی میکشه و شما با ذوق نگاه میکنی و من افتخار میکنم به بابایی و به پسرمون، و خدا رو هزار هزار هزرا بار شکر میکنم به خاطر بابا و به خاطر تو.

تازه برای نقاشی ها هم نقشه کشیدم که بعدا به عنوان کتاب داستان ازشون استفاده کنم و قصه هاشون رو برات بگم. به این میگن استفاده بهینه از ظرفیت ها و امکانات خانواده.

http://bayanbox.ir/id/9065684405913995407?preview

*-*-*-*

چند روزیه قلقلکم میدی. میای تو پهلوم و با عضوی که احساس میکنم پات باید باشه و پهلوم رو قلقلک میدی!


مامان؛ یکشنبه 1 آبان1390 ساعت 15:49لینک ثابت

 

رز
۳۰ آبان ۹۰ ، ۰۱:۴۴ ۰ نظر


باورنامه

روزها دارن می گذرن و تو بزرگ تر میشی و من مشتاق تر برای دیدن روی ماهت، بغل کردن و بوییدنت.

هنوز هم باور نمیکنم حدود دو ماه و ده روز دیگه میای. میای و «ما» ی من و بابا رو سه نفره میکنی. هنوزم باور نمیکنم یه مدت دیگه وقتی اینجا وسط اتاق دراز کشیدم، تو هم کنارم هستی. یا شایدم اونقدر مشغول تو بشم که اصلا وقتی برای وسط اتاق ولو شدن نداشته باشم.

باورم نمیشه مامانی. باورم نمیشه مادر میشم. باورم نمیشه و از تصورش اشک تو چشمام حلقه میزنه. از بس این اتفاق عظیمه و مهمه. از بس تولد هر نوزاد یه معجزه خیلی خیلی بزرگه. نه ماه برای باورش کمه. خیلی هم کمه.

باید بیای و لمست کنم، بوی بدنت رو حس کنم و صدات رو بشنوم تا باور وجودت تو قلبم ریشه کنه.

هرچند الان هم حرکاتت رو حس میکنم، سکسکه ات رو میفهمم، وقتی تکون نمیخوری میفهمم خوابی یا خسته ای. ولی اینا کافی نیست عزیزم. هنوزم باور نمیکنم دارم مادر میشم. باید بغلت کنم مامانی.

*-*-*-*

این روزها با هم میریم دانشگاه و درس میخونیم. جدیدا هم دعوامون میشه کی پشت میز بشینه ;)


مامان؛ جمعه 22 مهر1390 ساعت 20:40 | لینک ثابت

سپهر پارسای ما

سلام عسل مامان

هفته پیش دو روز با هم رفتیم دانشگاه. بابایی میخندید، میگفت پسرمون رو میخوای ببری دانشگاه. خدا کنه بتونم این ترم رو تموم کنم. بابایی که چند روزه نگرانه شماست. میگه نکنه کلاس رفتن من، باعث فشار اومدن به شما و زود به دنیا اومدنت بشه. باید برای اینکه خیالمون راحت بشه با دکترم مشورت کنم.

درباره اسمت هی شک داشتیم، یعنی از همون اول گفتیم سارا/سپهر. بعدن من به شک افتادم. درمورد پارسا هم فکر کردیم. معنی پارسا رو بیشتر دوست داشتیم و آهنگ و کلمه سپهر رو. دعای اصلیمونه که پسرمون پارسا باشه. نظر مهگل رو که پرسیدم حرف قشنگی زد، گفت اسمش رو بذارین سپهر، ولی پارسا بارش بیارین. 

خدا کنه موفق باشیم تو این هدف.

با این اوصاف احتمالا همون سپهر قطعی باشه عزیز دلم. کاش میدونستم خودت چه اسمی رو بیشتر میپسندی.

دیروز از صبح با بابا رفتیم خرید برای شما. تااااا شب. اول بازار، بعد جمهوری، بعد ولیعصر-پارک ساعی، آخر سر هم خیابون بهار.  سابقه نداشت این همه ساعت برای خرید بیرون باشیم. ولی خدا رو شکر خدا انرژی داد تونستم این همه ساعت سر پا دووم بیارم. خلاصه کلی برات خرید کردیم. ساک و کریر و لوازم بهداشتی و یه عالمه لباس. البته بازم کلی خرید دیگه مونده.


مامان؛ شنبه 2 مهر1390 ساعت 0:40 | لینک ثابت

رز
۳۰ مهر ۹۰ ، ۰۱:۴۴ ۰ نظر