آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

تو راه مدرسه به خانه، به باباش گفته بود:

برای روز مادر برنامه ات چیه؟

باباش گفته بود شیرینی دانمارکی که مامان دوست داره براش بگیریم

گفته بود: نه یه چیزی که بمونه هم بگیریم

مثلا اون کتابی که مامان دوست داشت رو براش بگیریم؟ 

 

 

جریان این کتابه این بود که بعد از اولین امتحانم، اومدم خونه و گفتم اگر کتاب استاد رو داشتم، امتحان واسم عالی میشد. ولی نمیدونستم کتابه لازمه و سر امتحان سختم شد. 

مونده بود تو ذهنش که من اون کتابه رو خیلی دوست دارم... دختر مهربون عزیزممممم

 

در نهایت این نامه رو با کادویی که از مدرسه داده بودند به بچه ها که بدن به ماماناشون، بهم داد... 

از چند روز قبل هی با داداش پچ پچ میکرد

از مدرسه که اومد بهم گفت مامان تو کیفم رو نگاه نکن

بعد هی پرسید کادوت رو کی بدم به نظرت؟

گفتم شب که بابا اومد

ولی دلش طاقت نیاورد و عصری بهم کادوش رو داد

 

گل سرخ و سفید و ارغوانی

بعدنوشت: فردای روز مادر، یک کاغذ دیگه هم نقاشی کشید و سه بار نوشت مامان روزت مبارک من شما را دوست دارم. و وسطش یک جمله نوشته که  با خوندنش محکم چلوندمش و فشارش دادم و بوسش کردم

نوشته:

مامان من را به یاد داش تباش (داشته باش)

بهش گفتم من اگه خودم رو هم یادم بره شما رو یادم نمیره عزیزم. 

جالب بود

شبیه یادداشت ها و شعرهای دفترخاطرات دوران بچگی و دانش آموزیمون بود که برای  هم مینوشتیم من رو فراموش نکن.

نکته جالبش این بود که سارا همچین مواجهه ای نداشته و این جمله ظاهرا ابتکار و تراوش ذهن خودش بوده

 

رز
۲۳ دی ۰۱ ، ۰۱:۴۸ ۰ نظر

سپهر: سارا بیا میخوام یه شهر بزرگ درست کنم

سارا: واستا دارم نقاشی میکشم

سپهر: (با لحن ترغیب کننده) بیااا خیلی شهرش بزرگه ها!

سارا: داداش داری شیطون میشی ها (که گولم بزنی)

رز
۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۲:۱۹ ۰ نظر

کم رونقی این مدت این وبلاگ، یک راه چاره دارد

فرزند سوم و چهارم

که چقددرر دلم قنج میزند برایشان

 

 

با مرور خاطرات بارداری سارا، اشک ریختم. اشک دلتنگی برای حس ناب دوباره مادر شدن

چقدر دلم میخواد باز هم تجربه اش کنم

بدجوری دلم نوزاد میخواد

ولی امسال باید دانشگاه رو به یه جایی برسونم

 

 

پ.ن. الحمدلله. نوشته های قدیمم را خیلی دوست دارم. حیفم میاد که این روزها دیر به دیر مینویسم. 

این روزها که املای بابا تاب بست به دخترکم میگویم و قشنگ و تمیز مینویسد. 

یادم باشد بنویسم از روزهای کلاس اول دخترم. 

رز
۲۹ آبان ۰۱ ، ۲۳:۱۳ ۰ نظر

محمدحسین دستش رو برده داخل حمام، که فاطمه داره خودش رو میشوره. 

فاطمه جیغ و داد میکنه که منو نبین! محمد حسین توضیح میده: فاطمه دستمه ها!! دستم که دوربین نداره!!!

رز
۲۳ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۱۵ ۰ نظر

بعد از خرید گرمکن شلوتر ورزشی، و قمقمه، برای سارا خانم، رفتیم یه مغازه که لباس بچگانه های قشنگی هم داره، من مانتو پرو کنم

سارا که چشمش، لباس ها رو گرفته، میگه:

هیچ دلیلی نمیتونیم پیدا کنیم که برام لباس بخرید؟؟

رز
۲۳ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۱۲ ۰ نظر

در آیین نامه مدرسه، در لیست خوراکی های مفید، نام گردو آماده.

سارا: گردو رو چی کار کنیم؟

مامان: بخوریم

سارا: پوستش رو چی کار کنیم؟ 

مامان: تو خونه پوستشو میکنیم

سارا: آهان! فهمیدم. یه سنجاب میبرم با خودم، میدم پوستشو بکنه!!

رز
۲۳ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۱۰ ۰ نظر

سارا داشت با گوشی بابابزرگ بازی میکرد. یه دقیقه داد دست من که بره دستشویی. منم دیدم بازی الماسه که من دوست دارم، تا بیاد دستم گرفتم و بازی کردم

وقتی برگشت و من رو در حال بازی دید باورش نمیشد. ذوق کرده بود و گوشی رو پس نمیگرفت که نع! شما بازی کن

سارا:  دااادااااش مامان داره با گوشی بازی میکنه، باورم نمیشه

سپهر: بالاخره مامان با گوشی بازی کرد... بالاخره مامان یه کار بد کرد..‌

 

 

چند روزه هی این جمله یادم میفته و فکرم درگیر میشه‌. یعنی همه ی کارهای من رو خوب میدونن؟؟؟ خدایا چه مسئولیت سنگینی...

رز
۱۲ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۱۷ ۰ نظر

بابا با اشاره به غذای تمام شده ی خودش و داداش، و غذای مانده ی من و سارا: ما تیم قوی قدرت ها هستیم

سارا بدون مکث(با اشاره به توان شنای خودش و من، و توان نداشته ی شنای مدر و تقریبا پسر) : شما تیم شناشلپ شلوپی ها هستین!

 

رز
۲۳ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۱۳ ۰ نظر

امروز، غروب عاشورا، خواهر و برادر تصمیم گرفتند هیئت برگزار کنند. 

شربت آماده کردند

نوحه دانلود کردند و میکزوفن را تنظیم کردند

خانه را مرتب کردند. 

تخته ی سفید را یاحسین نوشتند 

میز وسط گذاشتند و رویش روسری سیاه و گلدان گذاشتند

با صندلی ها ورودی درست کردند. 

سیاه پوشیدند

چراغ ها را خاموش کردند

به عزاداران (من و پدرشان) سربند دادند

نوحه گوش کردیم و سینه زدیم‌ 

شربت خوردیم. لیوان هایش را هم شستند.

اذان شد. 

وضو گرفتیم

نماز جماعت را چهارتایی به امامت بابا خوندیم. 

بین دو نماز سپهر قرآن خواند. 

و بعد از نماز دعا کردیم: رب اجعلنی مقیم الصلوه و من ذریتی ربنا و تقبل دعا

دعوتنامه روزهای بعد را آماده کردند. 

و بعد آماده شدیم و رفتیم هیئت. 

دلنشین بود. خیلی زیاد.  از آن وقت ها بود که ادم دلش میخواد تافت بزنه بهش همینجوری بمونه همیشه. 

الحمدلله علی کل نعمه. 

 

رز
۱۸ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۰۳ ۰ نظر

طبق معمول، سپهر غذایش را تند تند خورده و تمام کرده و سارا سر صبر دارد قربان صدقه جوجه کباب نذری اش میرود، تکه هایش را میشمارد، جلویش میچیند و ... و هر از گاهی هم قاشقی در دهانش میگذارد.

سپهر ، که جوجه کبابش را سریع خورده و با اشتهای نوجوانی اش، هنوز سیرجوجه نشده، چه میکند؟ 

چشم یاری دارد از سارا که به تکه ای جوجه کباب مهمان و در بزمش شریکش کند. 

میرود و می‌آید و هر بار به طریقی طلب میکند و خب، جواب منفی است. 

بالاخره موفق میشود و سارا تکه ای از عزیزدلش را به داداش میدهد.

داداش میل میکند و بعله! اشتها همچنان پابرجاست. دوباره برمیگردد و با صدای نینی‌وار طلب میکند. 

سارا: اووففف! هیچی دیگه یه تیکه دادم بهش. حالا مثل گربه دیگه ول نمیکنه!! 

 

 

قاعدتا ما باید میگفتیم عه! داداش بزرگتره و احترام و این صحبتها. 

ولی خود داداش بلند تر از ما خندید و ازین نکته سنجی به جای خواهرش مشعوف شد 

و داوطلبانه و با خوشحالی برای من که در اتاق بودم و جمله طلایی سارا را دست اول نشنیدم، تعریف کرد. 

 

رز
۱۵ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۵۶ ۰ نظر