قرص ماشین ظرفشویی را از جعبه اش بیرون کشیدی و به من میدی و میگی: اِم.
قرص ماشین ظرفشویی را از جعبه اش بیرون کشیدی و به من میدی و میگی: اِم.
مطالب رو در ذهنم حتی جمله بندی هم میکنم و منتشر نمیکنم. با اینکه مدام گوشی دستمه ولی تمرکز یک پست وبلاگ نوشتن هم ندارم، چه برسه به دکترا خوندن.
بابا رو که آماده بیرون رفتن روی مبل نشسته میبینی و بی قراری میکنی که از صندلی غذات بیرون بیای.
میزارمت زمین، میری سمت بابا، یه کم اعتراض میکنی. بعد میری کشون کشون کیف بابایی رو میاری میدی دستش، و اِه اِه کنان که یعنی دیگه کیفتم حاضره، معطل چی هستی؟ بریم ددر.
عکس های کوچکتری های سپهر رو که نگاه میکنم، بدون استثنا با خودم تکرار میکنم: عجب حوصله ای داشتم :)
سپهر داخل کابینت، سپهر توی ظرفشویی، تمام وسایل کابینت ها کف اشپزخانه، سپهر بک قدم مانده تا برود توی قابلمه بنشیند، سپهر و تمام غذاها دوروبرش، سبزی ها هم قاطی غذاها، یهویی همین حالا، و ...
الان هم بدک نیستم. اما به دخترک یک دهم این شلوغ کاری را میدان نمیدهم. فقط دو سه تا کشوی آشپزخانه و کشوی لباس ها یمان و اسباب بازی های داداشی و گاهی سیر و پیاز و ...
البته اون موقع همیشه خدا اسباب و اثاثیه یک نفر ولو روی زمین نبود و سپهر چاره ای نداشت جز انجام این وظیفه.
همچنان این وظیفه (ولو کردن وسایل روی زمین) به عهده سپهره و سارا عمدتا فقط باید دولا شه برداره وسایلو.
اگر کودک دلبند بخواد مرغ خام بخوره و زار زار گریه کنه تکلیف چیست؟
چند دقیقه بعد؛ جواب: بهش یه تیکه یخ میدیم و ساکت و خوشحال میشه
پسرم رو برای اولین بار سپردم دست مربی اش و از دم در دارم برمیگردم. تو جمعی که نه من و باباش هستیم و نه خاله و مامان بزرگ و ... و این مسبوق به سابقه نیست. تنها دارم برمیگردم خونه و اشک از چشمم جاری شد و خانواده فصلی نو از زندگی رو شروع کرد. روزهای بچه مدرسه ای.